جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق در گرو انتقام] اثر «الینا عابدینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ElinaA با نام [عشق در گرو انتقام] اثر «الینا عابدینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 461 بازدید, 5 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق در گرو انتقام] اثر «الینا عابدینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ElinaA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ElinaA

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
6
9
مدال‌ها
1
نام رمان: عشق در گرو انتقام

ژانر: عاشقانه، درام

نویسنده: الینا عابدینی

ناظر: عضو گپ نظارت (۳) S.O.W

خلاصه رمان:
فراموش مکن تا باران نباشد رنگين کمان نيست تا تلخي نباشد شیرینی نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ما انساني نيرومند تر و شايسته تر مي سازد خواهي ديد، آري خورشيد بار ديگر درخشيدن را آغاز مي کند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,986
مدال‌ها
25
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

ElinaA

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
6
9
مدال‌ها
1
پارت یک

جلوی آینه ایستاده بودم مثل؛ همیشه متنفر بودم به چشمام نگاه کنم !... چشمای آبی پررنگ با حاشیه ی دور گرفته ی مشکی که با اون مژه های بلند قاب گرفته شاید در دید همه، زیباترین بخش صورتم بود. ولی برای من یادآور مادری هستن که ازش متنفرم کسی که کودکی ‌و نوجوانی و جوانی منو داداشم و عشق بی حدو مرز پدرمو زیر پاش مثل؛ یه زغال نازک به خاکستر تبدیل کرد.
دستای مشت شده از اعصبانیتمو باز کردم ؛ همون موقع در اتاق باز شد رهام اومد تو... با دیدنم سوت زنان گفت:
-چه کردی رها بانو؟ تو همین قرار اول میخوای دلو ایمون طرفو ببری ها!
پوزخندی زدم و گفتم:
- کم چرت بگو رهام، حوصله ندارم.
و بعد از اتاق بیرون اومدم و تو دلم قربون صدقه تنها یاور زندگیم میرم که از زیبایی اصلا؛ چیزی کم نداره. رهام برای من تنها برادر نیست، رهام همه ک.س منه....
از پله ها پایین اومدیم.
بابا توی سالن منتظر ما بود. می تونستم حرص اعصبانیتی که الان تو وجودش بودو درک کنم.
به سمتش رفتم و با اطمینان خاطر تو چشماش نگاه کردمو گفتم:
-عذاب بیست ساله ات که مثل آتیش شده بود و جون تو و منو رهامو میسوزوندو خاموش میکنیم پدربهت قول میدم.
با افتخار تو چشمام نگاه کرد وگفت:
-بهت مطمئنم رها.
همگی سوار ماشین شدیم و به سمت عمارت عمو نریمان راه افتادیم.
وارد عمارت که شدیم، خدمتکار به سمتمون اومد مانتو شالو کیفمو گرفت. دستی به لباس ماکسی قرمزم کشیدم
عمو نریمان با دیدنمون پیشمون اومد با بابا و رهام سلام احوال کرد وقتی به من رسید بغلشو باز کردو گفت:
-گل سر سبد ما چطوره؟ خیلی افتخار دادید امشب چشممون به جمال شما منور شد عمو جان!....
از بغلش بیرون اومدمو گفتم:
-چوبکاری مون نکن عمو می‌دونی که این چندوقته خیلی درگیرم. راستی چه خبر از شایان؟.

عمو پوزخندی زد وگفت:
-والا اون قدر که به تو زنگ میزنه به من نمیزنه! فک کنم من باید احوالشو ازت بپرسم.... بابا گفت:
-نریمان خانواده ی مهرجو اینا اومدن؟
عمو نریمان به سمتی از سالن اشاره کرد و گفت: آره بیاین از این سمت...
خانواده مهرجو با دیدنمون از جاشون بلند شدند عمو نریمان رو به بابا گفت:
-شاهرخ جان اینم شریک جدید شما امیرآقای مهرجو. به زن و دختر جوان کناریش اشاره کرد:
-همسرگرامیشون نازنین خانوم و ایشون هم دختر زیباشون آوینا خانوم.
بابا با امیر دست داد و حال و احوال کرد، میتونستم رگ های برآمده دستشو موقع دست دادن با اون که همیشه موقع اعصبانیت اینطوری میشد، حس کنم! با نازنین و آوینا هم خوش و بش کرد رهام هم خودشو معرفی و سلام واحوال پرسی کرد. نوبت به منکه رسید رو به نازنین گفتم:
- سلام رها هستم از دیدنتون خوشبختم خانوم مهرجو.
نازنین لبخندی زد وگفت: سلام دختر قشنگم منم از دیدنت خوشبختم. بعد اخم بانمکی کرد و گفت:
-نگو خانوم مهرجو!که بد احساس پیری میکنم... سعی کردم لبخند گرمی بزنم گفتم:
-چشم ؛نازنین جون.
آوینا هم با لبخند با من دست داد...
***
آقایون دور هم نشسته بودند و از کاروبرنامه هاشون حرف می زدن.
نازنین جون گفت: رها جان حمل بر فوضولی نشه ها ولی چرا مادرتون امشب نیومدن؟
با شنیدن اسمش دوباره مثل؛ اسفند رو آتیش برافروخته شدم.... چطوره که میگن خاک مرده سرده و فراموش میاره؟ واسه منکه شده جز جیگر وجودمو آتیش میکشونه. با لحن کنترل شده ای گفتم: مادرمو وقتی خیلی بچه بودم از دست دادم
صورت های هردوشون به آنی رنگ ناراحتی گرفت وبا شرمندگی گفت:
-خیلی معذرت می‌خوام قصد نداشتم ناراحتت کنم خدا رحمتشون کنه.
لبخند تصنعی زدمو گفتم: مهم نیست ممنون.
آوینا سعی کرد فضا و عوض کنه گفت: چند سالته رها جون؟
- بیست و چهار سالمه
آوینا: اه پس دوسال از من بزرگتری! من بیست و دو سالمه رشته گرافیک خوندم.

-منم رشته مدیریت خوندم.

تو این یه ساعتی که باهاش معاشرت داشتم. فهمیدم خیلی دختر پر انرژی و شادابیه... شاید درست برخلاف من از لحاظ چهره هم واقعا خوشگل بود. صورت سفید و چشمال عسلی و لبای قرمز با موهای فندقی. بیشتر شبیه مادرش بود
یهو آوینا به در سالن اشاره کرد و گفت:
-اه مامان آریا اومد...
ناخداگاه چشمام به اون سمت کشیده شد
آریا مد نظر آوینا یه پسر قد بلند و بسیار خوشتیپ با صورتی زاویه فک دار چشمای مشکی و موهای مشکی براقی که به زیبایی آراسته شده بودن لب و دهن متناسب،ابرو مردونه و کشیده داشت. کتو و شلوار مشکی و پیرهن مشکی وکروبات نقره ای پوشیده بود که اونو به جرعت می تونستم بگم به یه مدل تبدیل کرده بود. با قدمای محکم و استوار به سمت ما میومد. به آقایون که رسید امیرمهرجو با لبخند روبه بقیه گفت:
- ایشون آریا جان، پسرم هستن.
بابا و رهام و عمو از جاشون بلند شدن
آریاسلام اجمالی کردو با همه دست داد. همین. فقط یه سلام کوتاه. و با لحن خیلی محکم. حتی حال بقیه رو هم نپرسید... ناخداگاه ازش متنفرم شدم .شاید به خاطر غرور مسخره اش.... حتی به این طرف نیم نگاهی ننداخت تا منو بهش معرفی کنند ... و اینو توهین بزرگی به خودم دونستم


 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ElinaA

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
6
9
مدال‌ها
1
پارت دوم
ساعتی از اومدن آریا گذشته بود.با این حرف بابا ناخداگاه کنجکاو به حرفهای مردا گوش سپردم
بابا: خوب آریا آقا شغل شریف جنابعالی چی هست؟ ‌
آریا نگاهی به بابا کرد و گفت:
-من حسابداری خوندم جناب.
بابا با لبخند گفت: واقعا! چقدر جالب. اتفاقا من حسابدار شرکتمو بنا بر دلایلی اخراج کردم خوشحال می شم تو شرکت من مشغول به کار بشی لبخند زوری زدو ادامه داد: البته شرکت من وپدرت.
آریا:فکرامو می کنم آقای تهرانی بهتون خبر میدم.
تو دلم پوزخندی از روی حرص زدم. حالا از خداشه ها بیاد تو شرکت به اون معتبری و خوشنامی کار کنه ادا در میاره که فکرامو بکنم.... از جوابی که داده بود دلم می خواست تک تک موهاشو با ناخنام بکنم. حرف خانواده ما حرفی نیست که کسی جرئت کنه بگه من فکرامو بکنم. حالا این تازه به دوران رسیده اینجوری جواب می داد!.
امشبو هرطور که بود تموم شد و به خونه برگشتیم با اعصبانیت کیفمو روی مبل انداختم وگفتم: ازش متنفرم، پسره ی عوضی چطور تونست در جواب شما بگه می‌خوام فکرامو بکنم؟!
رهام پوزخندی زد : از اون مغرورای عصا قورت داده است ،بابا فک نکنم قبول کنه...
بابا: قبول میکنه صبر کنید عمرا موقعیت به این خوبی و ول کنه
بعد از شب بخیر گفتن به اتاقم رفتم. و گوشیمو برداشتم و آیدی که آوینا از خودش داده بود تو اینستا زدم و دنبالش کردم. نگاهی به عکسای تو صفحه اش انداختم. بیشتر تکی بود ولی یه عکسش که با خانواده بود توجه امو جلب کرد. خانواده چهارنفرشون دور هم سلفی گرفته بودن تو شمال. لبخندرو لبای تک تکشون بود خوشبختیو می شدازچشماشون فهمید. لبامو با حرص فشار دادموگفتم
-چیزی که همیشه آرزو به دلش بودم تو اینا کاملا مشهوده این عادلانه نیست، خدا عادلانه نیست. گوشیم پرت کردم کنارم ..دراز کشیدم و پتو بالا سرم کشیدم. بعضی که هیچوقت سرباز نکرد حتی تو خلوت خودمو قورت دادم
من انتقام تک تک لحظاتی که بهم حروم شده بود از مسببش میگیرم بهت قول میدم خدا!.
*******
چند روز بعد
دور میز شام نشسته بودیمکه بابا گفت:
-این پسره آریا مهرجو امروز باباش گفت رضایت داده که بیاد تو شرکت کار کنه
پوزخندی زدمو گفتم:
-افتخاردادن فرش قرمز حتما براشون پهن میشه!
رهام خندید و گفت: مثل اینکه تو یکیو خیلی حرصی کرده باید باهاش بسازی رها
خونسردگفتم:
-اون واسه من عددی نیست که.
بابا گفت:فردا میای شرکت؟این پسره از فردا میاد.
سری تکون دادمو گفتم:
-آره از فردا دیگه می‌خوام بیام...
من تو شرکت بابا معاون بودمو یه جورایی دست راست بابا محسوب میشدم. رهام اداره ی کارخونه رو به عهده داشت...
مانتو شلوار رسمی مشکی ای پوشیدم با شال قرمز و صندلی پاشنه بلند قرمز. کیف امو برداشتم از خونه بیرون زدم.
به شرکت که رسیدم ماشینو دادم نگهبان پارک کنه
نگاهی به سر در شرکت زدم از همین بیرون شکوه و عظمتش پیدا بود..... وارد شرکت شدم کارمندان همه بادیدنم سلام می کردند. داشتم به سمت اتاقم می رفتم منشی با دیدنم از جاش بلند شدوگفت:
-سلام خانوم تهرانی خوشحالم بعد از چند روز برگشتید.
سری تکون دادموگفتم:
-ممنون. امروز آقای آریا مهرجو قراره ساعت نه برای استخدام بیان به من اطلاع بده وقتی اومدند.
وارد اتاقم شدم
روی صندلیم نشستم که همون موقع گوشیم زنگ خورد نگاش کردم با دیدن اسم شایان لبخندی روی لبام اومد....گوشیو جواب دادم که صدای دو رگه ی جذابش پیچید
شایان: سلام بر تنها عشق زندگیم.
با شنیدن ابراز علاقه اش از روی ناراحتی پوفی کشیدم،هیچوقت عادت نمی‌کردم. سعی کردم سرد نباشموگفتم:
-سلام شایان خوبی؟
شایان: تو خوب باشی من خوبم...
ناراحت گفتم: شایان!.. اومد وسط حرفمو گفت:
-لابد میخوای بگی که عذاب وجدان داری که
نمی تونی به من عشق بورزی، رهامن به اندازه ای عاشقتم که میتونم به جای تو هم عاشقی کنم! تو ناراحت نباش همینکه تو منو حتی مثل دوستت میبینی برای من عاشق و مجنون تو کافیه دیگه حرفشو نیارحالا هم از خودت بگو. کارا رو رواله؟
گفتم:
-آره کارا شروع شده
شایان گفت:پس زمانش رسیده؟
-آره؛ شایان عمو نریمان ازت دلگیره بهتر نیست بیشتر ازش خبر بگیری؟.
شایان گفت: منم دوست دارم ولی تا بهش زنگ می زنم یا میاد اینجا همش گله می‌کنه.
-حق داره تو تنها کسش بودی که ولش کردی رفتی.
با لحن خاصی گفت: ول کردم رفتم تا تو رو به دست بیارم دیدی که بابات می‌گفت باید مدرکمو بگیرم و کارایی که میخواین انجام بدین تموم بشه تا تو رو به من بده.
-کی درست تموم میشه؟...
شایان: خیلی دیگه نمونده عزیزم،من دیگه باید برم رهاکاری نداری؟
خداحافظی کردمو قطع کردم
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: i_faezeh
موضوع نویسنده

ElinaA

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
6
9
مدال‌ها
1
پارت سوم
تلفن اتاق زنگ خورد. پاسخ دادم سعیدی منشی شرکت بود که گفت:
-خانوم تهرانی آقای مهرجو اومدن و می‌خوان پدرتونو ببینن .
باشه ای گفتم و تلفن سرجایش گذاشتم از اتاق بیرون رفتم. دیدمش که روی مبل روبروی میز منشی نشسته بود با دیدنم از جاش بلند شد منشی گفت: ایشون خانوم تهرانی معاون شرکت هستن.
آریا پوزخندی زدوگفت: ولی من فکر کنم بهتون گفتم با آقای تهرانی کار دارم خانوم محترم. با تاکید ادامه داد: آقا!
پوزخندی زدمو گفتم:
-کارای اداری اینجا اعم از استخدام کارمندان زیر نظر مستقیم من انجام میشه جناب.
نیم نگاهی بهم کرد و با لحن بی‌تفاوت حرص درآوری گفت:
-من فک کنم استخدام شده ی خودِآقای تهرانی هستم نیازی به زحمت شما نیست.پدرم آقای مهرجو هم در جریان هستند.
منم بی‌تفاوت و خونسرد گفتم:
- بعله ولی من روی کارمندان تبعیض قائل نمیشم کار باید به صورت معمولش انجام بشه حتی برای شما!.
به اتاقم اشاره کردم و گفتم: بفرمایید تو. و بدون اجازه دادن بهش که حرفی بزنه به سمت اتاقم رفتم.می‌تونستم ببینم که عصبی شده بود ولی دنبالم اومد. روی مبلای اتاق نشست. و منم به خاطر اینکه قشنگ زیر دست بودنشو به رخش بکشم به جای اینکه روی مبلای روبروش بشینم پشت میز رو صندلی مخصوصم نشستم.
فکر کنم اصلا از این کارم خوشش نیومد چون اخم روی پیشانیش پر رنگ تر شد. پوزخندی زدگفت:
-آماده ام روال معمولو انجام بدید.
لبامو کمی جلو دادمو به ساعتم نگاهی انداختم گفتم:
- من روی نظم خیلی حساسم جناب مهرجو. ولی شما تو همین قرار اول کاری، یه ساعت تاخیر داشتین؟
آریا: میل شماست میتونید توی روال استخدام فرمالیتتون تاثیرش بدید.
تیز نگاهش کردم و گفتم:
- منو مسخره میکنید؟
با مسخرگی گفت: نه اصلا!
بیخیال گفتم:
-سابقه کاری شما ؟
کلافه گفت: اولین کارمو اینجا قراره شروع کنم.
با تحقیر گفتم:
-یعنی حتی سابقه کاری هم ندارید!. و بعد فردی که مثل شما تجربه کاری ندارن چطور تونستین این منسب قبول کنید؟
از جاش بلند شدو پوزخندی زد و گفت:
-از همون اول هم اتاقو اشتباهی اومدم هیچ خوشم نمیاد وقتم تلف بشه من باید به دیدن آقای تهرانی برم و هیچ حوصله و وقت برای کارای فرمالیته شما ندارم پس با اجازه.
و روشو برگرداندو به بیرون رفت. دندونامو روهم فشار دادم. لعنتی!چطور جرئت می‌کنه با من اینجوری حرف بزنه ؟کاری میکنم که روزی جلوم زانوبزنه مغرور از خود راضی.
*****
وقت ناهار شده بود منو بابا و امیر مهرجو تو اتاق بابا غذا می‌خوردیم،بقیه کارمندا هم تو سالن غذا خوری به سمت اتاق بابا رفتمو تقه دری زدمو بعد از بفرمایید بابا در باز کردم. امیر مهرجو و بابا پشت میز ناهارخوری گوشه اتاق نشسته بودند و مش صفر هم غذا رو داشت میچید.
به سمتشون رفتمو سلامی کردم‌.پشت میز نشستم.
به بابا گفتم:
- شروع نمیکنیم؟
بابا گفت: صبر کنیدآریاهم بیاد.
چشمانم دور از چشم اون دونفر تو حدقه چرخوندمو تو دلم گفتم: دیگه غذاخوردن هم زهرم میشه از این به بعد...
و بعد از چند لحظه آریا اومد. دوباره سلامی کوتاه و محکم کرد و پشت میز روبروی من نشست بابا با لبخند گفت:
-خسته نباشی آریا جان روز اول کاری چطور بود؟
آریا نیم نگاهی به من انداخت گفت:
- با اینکه شروع خوبی نداشت ولی در ادامه خیلی خوب بود.
داشت راحت به من تیکه مینداخت. توجهی به حرفش نکردمو خون سرد تیکه کباب داخل دهانم گذاشتم مشغول جوییدنش شدم. ناهار تو سکوت صرف شد و بعد از اون هم طبق معمول گذشت و من به خونه برگشتم.
چند روزی از اومدن آریا به اینجا گذشته بودوما جز مواقع ناهار همدیگرو نمی‌دیدم.
با صدای زنگ گوشیم از فکر در اومدمو به شماره نگاه کردم،ناشناس بود. جواب دادم: بله بفرمایید؟
-سلام رها جون، خوبی عزیزم؟
صداش خیلی آشنا بود ولی نمیدونستم کی بود گفتم: ببخشید به جا نمیارم شمارو؟
-ای بابا رها جان، نازنینم مادر آوینا.
گفتم:نازنین جون شمایید؟ببخشید نشناختم خوب هستید آوینا جون خوبه؟.
-ممنون عزیزم همه خوبیم.
گفتم: خوب با من کاری داشتید؟
-خواستم حالا که روابط کاری دو خانواده خیلی بهم نزدیک شده از لحاظ خانوادگی هم نزدیکش کنمو امشب شما رو به صرف شام خونمون دعوت کنم، البته به امیر آقا گفتم به شاهرخ خان بگن ولی لازم دونستم یه دعوت خانومانه هم ازشما بکنم.
گفتم: مرسی نازنین جون لطف کردید راضی به زحمت نبودیم.
- نه عزیزم چه زحمتی؟پس شب منتظرتونم.
گفتم: باشه بازم ممنون خدانگهدارتون.
نازنین هم خداحافظی کرد و قطع کردم
ساعت و نگاه کردم دو بعد از ظهر بود. باید امروز و زودتر به خونه میرفتم کیف و سوییچ ماشینمو برداشتم و از شرکت بیرون زدمو به سمت خونه رفتم.
از خستگی زیاد یه خواب دوساعته داشتم و بعد از خواب به حمام رفتم تا دوش بگیرم وقتی از حموم بیرون اومدم ساعت هفت شب بود بلوز براق نقره ای مو که مناسب مهمونی امشب بود و پوشیدم و شلوار خوشدوخت دمپای مشکیمو پام کردمو موهامو شلاقی کردم و. آرایش ملیحی هم کردم مانتو و شالمو هم پوشیدم و صندل های پاشنه دار نقره ایمو هم پام کردمو در آخر با عطر کوکو شنل مورد علاقه دوش گرفتم از اتاق بیرون اومدمو به سمت اتاق رهام رفتم. چند تقه به در زدمو بعد از اجازه اش وارد شدم. دیدمش که جلوی آینه وایستاده بود با دقت موهاشو درست میکرد
با دیدنم گفت:
-خوب شد اومدی رها، برای امشب یه لباس مناسب برام انتخاب کن.
پوزخندی زدمو با خنده گفتم:
-مثل اینکه مهمونی امشب برای شما خیلی مهمه که میخوای خیلی خوب باشی ها؟
اونم خنده شیطونی که معنی شو خوب می‌فهمیدم کردو اشاره ای به ظاهر من کردو گفت:
-لابد برای شما مهم بود که این طوری خوشتیپ و خوشگل کردی خوب منم باید به خواهرم بیام دیگه پرنسس!.
به سمت کمد لباسش رفتم و گفتم:
-شایدم قصدت اومدن به آویناست آقا رهام .
رهام خندید و گفت: دیگه،دیگه.
بعد از انتخاب لباسش به بیرون رفتم .پدرم تو سالن منتظر ما بود با دیدنش لبخند کمرنگی زدم بابا و رهام خیلی شبیه هم بودندفقط بابا ورژن پخته ترش با موهای جوگندمی بود.هنوزم خوشتیپ و خوشلباس بود.
اینطور مواقع با خودم میگم بابا چی نداشت که اون به اصطلاح مادر نخواستش،با اون همه عشقی که به رویش میریخت اصلا خودشو خوشبخت ترین زن دنیا حس نمیکرد، که به پدرم خ*یانت کرد. بعد از مردنش به خاطر شباهت لعنتی زیادی که بهش داشتم تا چند سال بابام محلم نمیدادو اصلا به چشمام نگاه نمیکرد‌.درست تو همون سنی که نیاز داشتم محبت هر دوشونو داشته باشم اون کاری کرد که نداشتم. تنها دلخوشی اون زمان و حتی الانم رهام بود و هست.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: i_faezeh

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین