پارت یک
جلوی آینه ایستاده بودم مثل؛ همیشه متنفر بودم به چشمام نگاه کنم !... چشمای آبی پررنگ با حاشیه ی دور گرفته ی مشکی که با اون مژه های بلند قاب گرفته شاید در دید همه، زیباترین بخش صورتم بود. ولی برای من یادآور مادری هستن که ازش متنفرم کسی که کودکی و نوجوانی و جوانی منو داداشم و عشق بی حدو مرز پدرمو زیر پاش مثل؛ یه زغال نازک به خاکستر تبدیل کرد.
دستای مشت شده از اعصبانیتمو باز کردم ؛ همون موقع در اتاق باز شد رهام اومد تو... با دیدنم سوت زنان گفت:
-چه کردی رها بانو؟ تو همین قرار اول میخوای دلو ایمون طرفو ببری ها!
پوزخندی زدم و گفتم:
- کم چرت بگو رهام، حوصله ندارم.
و بعد از اتاق بیرون اومدم و تو دلم قربون صدقه تنها یاور زندگیم میرم که از زیبایی اصلا؛ چیزی کم نداره. رهام برای من تنها برادر نیست، رهام همه ک.س منه....
از پله ها پایین اومدیم.
بابا توی سالن منتظر ما بود. می تونستم حرص اعصبان
یتی که الان تو وجودش بودو درک کنم.
به سمتش رفتم و با اطمینان خاطر تو چشماش نگاه کردمو گفتم:
-عذاب بیست ساله ات که مثل آتیش شده بود و جون تو و منو رهامو میسوزوندو خاموش میکنیم پدربهت قول میدم.
با افتخار تو چشمام نگاه کرد وگفت:
-بهت مطمئنم رها.
همگی سوار ماشین شدیم و به سمت عمارت عمو نریمان راه افتادیم.
وارد عمارت که شدیم، خدمتکار به سمتمون اومد مانتو شالو کیفمو گرفت. دستی به لباس ماکسی قرمزم کشیدم
عمو نریمان با دیدنمون پیشمون اومد با بابا و رهام سلام احوال کرد وقتی به من رسید بغلشو باز کردو گفت:
-گل سر سبد ما چطوره؟ خیلی افتخار دادید امشب چشممون به جمال شما منور شد عمو جان!....
از بغلش بیرون اومدمو گفتم:
-چوبکاری مون نکن عمو میدونی که این چندوقته خیلی درگیرم. راستی چه خبر از شایان؟.
عمو پوزخندی زد وگفت:
-والا اون قدر که به تو زنگ میزنه به من نمیزنه! فک کنم من باید احوالشو ازت بپرسم.... بابا گفت:
-نریمان خانواده ی مهرجو اینا اومدن؟
عمو نریمان به سمتی از سالن اشاره کرد و گفت: آره بیاین از این سمت...
خانواده مهرجو با دیدنمون از جاشون بلند شدند عمو نریمان رو به بابا گفت:
-شاهرخ جان اینم شریک جدید شما امیرآقای مهرجو. به زن و دختر جوان کناریش اشاره کرد:
-همسرگرامیشون نازنین خانوم و ایشون هم دختر زیباشون آوینا خانوم.
بابا با امیر دست داد و حال و احوال کرد، میتونستم رگ های برآمده دستشو موقع دست دادن با اون که همیشه موقع اعصبانیت اینطوری میشد، حس کنم! با نازنین و آوینا هم خوش و بش کرد رهام هم خودشو معرفی و سلام واحوال پرسی کرد. نوبت به منکه رسید رو به نازنین گفتم:
- سلام رها هستم از دیدنتون خوشبختم خانوم مهرجو.
نازنین لبخندی زد وگفت: سلام دختر قشنگم منم از دیدنت خوشبختم. بعد اخم بانمکی کرد و گفت:
-نگو خانوم مهرجو!که بد احساس پیری میکنم... سعی کردم لبخند گرمی بزنم گفتم:
-چشم ؛نازنین جون.
آوینا هم با لبخند با من دست داد...
***
آقایون دور هم نشسته بودند و از کاروبرنامه هاشون حرف می زدن.
نازنین جون گفت: رها جان حمل بر فوضولی نشه ها ولی چرا مادرتون امشب نیومدن؟
با شنیدن اسمش دوباره مثل؛ اسفند رو آتیش برافروخته شدم.... چطوره که میگن خاک مرده سرده و فراموش میاره؟ واسه منکه شده جز جیگر وجودمو آتیش میکشونه. با لحن کنترل شده ای گفتم: مادرمو وقتی خیلی بچه بودم از دست دادم
صورت های هردوشون به آنی رنگ ناراحتی گرفت وبا شرمندگی گفت:
-خیلی معذرت میخوام قصد نداشتم ناراحتت کنم خدا رحمتشون کنه.
لبخند تصنعی زدمو گفتم: مهم نیست ممنون.
آوینا سعی کرد فضا و عوض کنه گفت: چند سالته رها جون؟
- بیست و چهار سالمه
آوینا: اه پس دوسال از من بزرگتری! من بیست و دو سالمه رشته گرافیک خوندم.
-منم رشته مدیریت خوندم.
تو این یه ساعتی که باهاش معاشرت داشتم. فهمیدم خیلی دختر پر انرژی و شادابیه... شاید درست برخلاف من از لحاظ چهره هم واقعا خوشگل بود. صورت سفید و چشمال عسلی و لبای قرمز با موهای فندقی. بیشتر شبیه مادرش بود
یهو آوینا به در سالن اشاره کرد و گفت:
-اه مامان آریا اومد...
ناخداگاه چشمام به اون سمت کشیده شد
آریا مد نظر آوینا یه پسر قد بلند و بسیار خوشتیپ با صورتی زاویه فک دار چشمای مشکی و موهای مشکی براقی که به زیبایی آراسته شده بودن لب و دهن متناسب،ابرو مردونه و کشیده داشت. کتو و شلوار مشکی و پیرهن مشکی وکروبات نقره ای پوشیده بود که اونو به جرعت می تونستم بگم به یه مدل تبدیل کرده بود. با قدمای محکم و استوار به سمت ما میومد. به آقایون که رسید امیرمهرجو با لبخند روبه بقیه گفت:
- ایشون آریا جان، پسرم هستن.
بابا و رهام و عمو از جاشون بلند شدن
آریاسلام اجمالی کردو با همه دست داد. همین. فقط یه سلام کوتاه. و با لحن خیلی محکم. حتی حال بقیه رو هم نپرسید... ناخداگاه ازش متنفرم شدم .شاید به خاطر غرور مسخره اش.... حتی به این طرف نیم نگاهی ننداخت تا منو بهش معرفی کنند ... و اینو توهین بزرگی به خودم دونستم