جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق شهادت] اثر«مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MARYM.F با نام [عشق شهادت] اثر«مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,406 بازدید, 37 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق شهادت] اثر«مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MARYM.F
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
به نام خدا

نام رمان:عشق شهادت

نام نویسنده:مریم فواضلی

ژانررمان:مذهبی،عاشقانه

عضو گپ نظارتS.O.W(1)

خلاصه رمان:"نمی‌توانم فراموشت کنم!
آری نمی‌توانم عشق دلیرانه تو را که همه اهل شیعه را به معشوق تبدیل کرد را از بین ببرم"
"با جان دل آمدم به درگاه معشوقه‌ام
غروبی که در آغوشت جان خواهم داد
برای رسیدن به تو می‌جنگم." IMG_20230218_214542_021.jpg
 
آخرین ویرایش:

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,558
مدال‌ها
12
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (4).png

باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
مقدمه رمان:
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم
أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی
آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده.


سفیر عشق شهید است و ارباب عشق حسین (ع) و وادی عشاق کربلا
جایی که ارباب عشق سر به باد می‌دهد تا اسرار عشاق را بازگو کند که برای عشاق راهی جز از کربلا گذشتن نیست از جان دل می‌گذرم این راه سختی نیست برای عاشقی که تو معشوقه‌اش باشی... .
***
گدای رنگ چشم‌هایت شدم... .
مرا در قلبت نگه‌دار... .
پناهی به من بده، جزء قلبت پناهی ندارم.
مرا عاشق بدان،که بی‌تو می‌مرد....


《شروع رمان1401/آبان/24
رمان‌:عشق شهادت》


《از زبان سوم شخص》




همچنان می‌دوید، ترسیده بود صداها خیلی بلند بودند. با ترس به عقب برگشت. صداها گنگ بودند برایش، نمی‌توانست صداها را تحلیل کند. آدم ترسناکی بود، بادیدنش نفسش بند آمد. نزدیکش شده خیلی نزدیک، نفس‌های خش داری داشت. عقب رفت به دیوار لجن خورد دست‌هایش بالا آورد. انگار دیوار نبود برگشت با دیدن یک‌ تن انسان سرش را بالا آورد، بوی تنش حال تهوع‌آور بود.
چشم‌هاش، را بست هر دوشان نزدیکش شده بودند. ترس داشت، خطر را حس کرد
وسطشون بود، صورت‌هاشون یکی بود، چهره‌های کریهی داشتند.
چشم‌های خط کشیده به رنگ سیاه بودند. اندام باریک، استخوان‌های زده شده. شاید دویست سانت طول داشته باشند. ناگهان فریاد کشید:
- نه... نه من رو نکش.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
پرید، همه بدنش عرق کرده بود. و زیر لبش زمزمه کرد:
- خواب بود تمام شد، همه‌اش خواب بود.
بلند شد چراغ اتاق را روشن کرد به سمت کاسه آب رفت آب را خورد.
نیاز داشت برای آرامش خودش، نماز دو رکعتی بخواند. از اتاق آمد بیرون چشم‌هاش به مادرش افتاد درحال قرآن خواندن بود. لبخندی به چهره نورانی مادرش زد. به آشپزخانه نود متری‌شان رسید. به سمت یخچال ساده، کوچک‌شان رفت یک سیب در آورد؛ صدای پاهای مادرش را شنید برگشت و به مادرش نگاه کرد.
سهیلا، ترس را در چشم‌های پسرش دید.
با نگرانی به سمت پسرش آمد گفت:
- جانم، مادر این وقت شب چرا بیدارشدی؟
مادرش همیشه حواسش بود به کوچک‌ترین کارهای خودش؛ نمی‌خواست مادرش را در این حال ببیند، باید آرامش کند. دست‌هایش را گرفت با آرامی بوسید و گفت:
- مادر یک کابوس دیدم، بیدارشدم گفتم‌ یک رکعت نمازی بخونم.
مادرش در دلش خدا را شکر کرد و گفت:
- باشه پسرم، نمازت را بخوان زود بخواب.
مادرش رفت، به سیبی که دردستش بود نگاهی انداخت پشیمان شد بازگشت سیب را جای خودش گذاشت وضویش راگرفت، به سمت اتاقش رفت سجاده سبز رنگش را پهن کرد. نمازش را تمام کرد سجده کرد و در دلش گفت:
- خدایا من بنده حقیرتم و شما خدای بزرگ من هستی، مرا اجابت کن خدایا بزرگم آرزویم دیداراهل بیت(ع) است.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
خدایا خودت درقلب من می‌دانی چه می‌گذرد،حاجت روام‌ یااباعبدالله.
سرش را بلند کرد به‌ سقف خیره شد و زمزمه کرد:
- شکرت خدایا، به داده‌ات‌ و نداده‌ات. به سجاده‌اش عطر یاس‌ زد سجاده خوش رنگش‌ را بالای کمد چوپی‌اش گذاشت.
قرآن‌ را بوسید بالای سجاده گذاشت.
برگشت روی فرشش دراز کشید الان می‌توانست بخوابد دلش آرام شد، ترس قبل نداشت.
با صلوات فرستادن چشم‌هایش را بست به عالم رویاها رفت.

***
صبح با صدای قوقوی خروس بیدار شد؛ خروس بی‌موقعه خواب شیرینش را خراب کرد همیشه با صدای خروس بیدار میشد بلند شد فرش خوابش را جمع کرد روی کمد چوپی‌اش گذاشت. دستی به پژامش کشید خودش را مرتب کرد از اتاق آمد بیرون. مادرش کنار سفره صبحانه نشسته بود، منتظر پسرش بود با دیدن قامت بلندپسرش‌ خوش‌حال شد با روی باز گفت:
- صبحت بخیر مادر!
به مادرش نزدیک شد دست‌های نرم مادرش را بوسید و گفت:
- صبح فرشته‌ام بخیر.‌
گونه‌هایش سرخ شدند دلش آب میشد با تعریف‌های پسرش. برای پسرش چای داغ ریخت. صبحانه را با گرمی به پایان‌ رسید. بلند شد به سمت‌ اتاقش رفت.
یک شلوار لی و پیراهن‌ سیاه انتخاب کرد و پوشید موهایش را واکسن‌ زد.
از مادرش‌ خداحافظی کرد از خانه آمد بیرون. سرش پایین بود به سر خیابان رسید چشم‌هاش به‌ رفیقش افتاد راهش را کج کرد و به سمت او رفت.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
ازپشت به رفیقش‌زد.باصدای آرومی‌گفت:
-آهای سرباز بچه اینجا چکار می کنی‌؟
علی برگشت بادیدن محمد خوشحال شد.با محمد دست داد.علی گفت:
-دلم برات تنگ‌شده فرارکردم.
به دنبال حرفش خندید محمد.محمدنیز خندید و گفت:
-هنوزبزرگ نشدی.
علی با اذیت کردن محمدحال می کرد.باهم روی جدول نشستند محمد روبه علی کردگفت:
-خانواده ات خوبن؟
علی برگشت به محمد نگاه کرد گفت:
-شکرخدا همگی خوب هستند سلام رسوندند.
محمدخندید:
-سلام رسوندند پسر،کی رسوندند؟
علی گفت:
-همین الان.
محمدخندید وبه ساعت اسپرتش نگاه کرد انگار دیرش شده بود باید برود.
بلندشد به علی نگاه کردگفت:
-شب بیاخونه مان باهم حرف بزنیم
علی سرش را تکان کردومحمد ازش خدافظی کرد ورفت.
سرجاده ایستاد منتظر ماشین بود.تسبیح درآورد درحین انتظار بیکار نماند.
باتسبیح ذکرهای روز خودش راسرگرم کند.
بعد ازچند دقیقه ماشین جلوی خودش ترمز کرد محمدسرش را بالا آورد،خم شد و به صاحب ماشین نگاه کردوگفت:
-سلام،آقا تا پایگاه راهیان نور.
سرش راتکان داد،محمدنگاهی‌به پشت‌انداخت یه زن جوانی سوار شده بود.
درجلوی ماشین رابازکرد ونشست
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
در طول راه تنها فکرش درگیر کارهای باقی مانده اش بود.
به پایگاه رسید.وارد پایگاه شد،همه
او را می شناختند سال هاس در آنجا رفت وآمد داشت.
به سمت مدیر پایگاه رفت آن را از دور دید،خدا را دلش‌ندا کرد
مدیر علیزاده از دور محمد رادید دستی برایش تکان داد.محمد گام هایش بلندتر کرد به مدیر رسید؛بامدیر دست داد
مدیر:
-به به احوالت‌آقای محمد؟
محمد دست روی سی*ن*ه اش گذاشت و خم شد،به مدیر نگاه کرد وگفت:
-ممنون،فقط خبری بدهید که دل ما را هم شاد کند.
مدیر خندید:چقدر این پسر برای سفر هیجان دارد و هر روز می آید تا اطلاعاتی بگیرد.
مدیر گفت:
-پسرم هروقت، روز تعیین شد؛ خودم باهات تماس می گیرم.
محمد چهراش درهم شد با اندوه گفت:
-خیلی ممنون،من منتظرم باز مزاحمتون میشم.
مدیر لبخند دلگرمی زد بانگاهش محمد را بدرقه کرد.
محمد ازپایگاه اومد بیرون،غمگین لب جدول نشست.
سرش رابین‌دست هایش گرفت،دردلش گفت《پس کی این روز می رسد ومن می روم به جایی که بهش تعلق دارم》
یاعلی گفت‌و بلند شد.
کافی نت اش نزدیک پایگاه بود،به راحتی می‌توانست به پایگاه دسترسی پیدا کند.
به کافی نت رسید،باز بود
وارد کافی نت شد،سلمان مشغول جمع آوری پرونده ها بود.
محمد باصدای بلند گفت:
-یالله.
سلمان برگشت به قیافه غم زده ی محمد نگاه کرد:
-خوب که اومدی،یک سری دانشجو اومدند.پروژه هاشون دادند باید کپی کنیم براشون.
محمد کتش را روی میز گذاشت و گفت:
-چندتا می خواستند؟
سلمان درگیر کارهای پرونده ها بود. محمد منتظر به سلمان خیره بود اما جوابی دریافت نکرد بلند شد به سمت سلمان رفت،لگدی به دست سلمان زد.
سلمان باترس برگشت:
-چت؟
محمد خندید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
محمد کنار سلمان زانو زد وگفت:
-حواست کجا بود،دوساعت دارم‌صدات می زنم؟
سلمان پرونده ها‌روی سی*ن*ه اش فشار داد و بلند شد وگفت:
-ذهنم درگیر یک‌مسئله،حالا بیخیال چی می خواستی؟
محمد به دنبالش راه رفت و روی میز نشست کامپیوتر را روشن کرد وگفت:
-واسه کپی چقدر خواستند؟
سلمان پرونده ها را کنار محمد گذاشت:۱۵۰ تا گفتند.
محمد باشه ایی گفت و شروع به کپی کردن پروژه ها.هر پروژه ایی را ۱۵۰ تایی کپی کرد. سرش گرم پروژه ها بود.
یک ساعت سرگرم پروژه شده بود،کارهایش تمام شدند.برگه ها را داخل پوشه گذاشت و روبه سلمان کردو گفت:
-من برای نماز ظهر می روم مسجد.
سلمان سرش راتکان داد وجوابی به محمد نداد.محمد کتش راپوشید ازکافی نت اومد بیرون،به سمت فروشگاه رفت
برای نماز ظهر خیلی زود بود وارد فروشگاه شد،پسرعمویش را دید و به سمتش رفت
اسماعیل حساب ها را داشت بررسی می کرد صدای سلام محمد راشنید.بلند شد و بامحمد دست داد
محمد گفت:
-اسماعیل یک‌خوراکی ها بذار برای یک‌ماه.
اسماعیل بلند شد.و به خواسته محمد خوراکی های مدنظر یک ماه را گذاشت.
اسماعیل:
-زن عمو حالش خوبه؟
محمد:
-خوبه شکر خدا.
محمد ادامه داد:
-امشب علی میاد خونه مون،نمیایی؟
اسماعیل متفکرانه به محمد نگاه کرد
دوثانیه گذشت محمد خنده اش گرفت وکارت پولی اش را در آورد.
اسماعیل گفت:
-باشه میام.
اسماعیل کارت راگرفت‌و حساب کرد.محمد از اسماعیل خدافظی کرد وبه خانه رفت.
وارد کوچه شد از دور دختربچه ایی رادید
دخترک نگاهش به محمد افتاد و دوید،محمد لبخندش گشاد شد،ایستاد منتظر شد دخترک بهش برسد.
دخترک‌رسید.سرش رابلند کرد خورشید مانع می شد تا به محمد نگاه کند،محمد فهمید سختش بود سرش رابلند کند جلویش زانو می زند‌و‌گفت:
-سلام‌عمو خوبی؟
دخترک موهاش را پشت گوشش انداخت.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
دخترک:
-خوبم عمو.
محمد دخترک‌را بلند می کند،باخودش می برد.وارد خانه‌کهن سالی می شود
محمد دخترک‌را روی‌زمین‌می زارد و دخترک‌قبل از محمد وارد خانه می شود و باصدای بلند جیغ می زند《مامان،عمو محمد اومده.》صدایش قطع می شود
محمد هم چنان دم در حیاط منتظر ماند‌.زنی قدبلند،جوان ازخانه آمد بیرون و به سمت محمد رفت.محمد سرش را می اندازد پایین‌و به زمین خیره می شود.فاطمه خانم نزدیک محمد می شود ودر دلش احسنت به متانت محمد گفت.
فاطمه خانم لبه چادرش رامحکم گرفت و گفت:
-خوش اومدید آقا محمد.

محمد:
-ممنون فاطمه خانم،این خوراکی خدمت شما.
وپلاستیک ها را روی زمین می ذارد.فاطمه خانم خجالت زده پلاستیک ها را بلند می‌کند و گفت:
-چرا خودتون به زحمت انداختید،دستون دردنکنه آقا محمد.
محمد لبخند ملیحی می زند وگفت:
-این چه حرفیه فاطمه خانم شما مثل خواهر نداشته منید.

فاطمه خانم گونه هایش سرخ می شود
دخترک نزدیک محمد می شود ولباسش را می ‌کشد محمد نگاهی به دخترک می اندازد باخنده خم‌می شود وگفت:
-شیطون بلا،بگو‌ببینم مامان اذیت می‌کنی؟

فاطمه خانم قبل از اینکه دخترک‌صحبت‌کند و گفت:
-نه نه آقا محمد،سارا دختر حرف گوشی هست.

محمد نگاهی به سارا انداخت و موهایش را بوسید وپولی از جیبش در آورد و به سارا داد وگفت:
-این جایزه برای سارا خانم،هرچی خواستی برو باهاشون بخر.
سارا گونه محمد می بوسد.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
محمد خوشحال سارا روی زمین می گذارد سارا روبه مادرش می کنه وگفت:
-مامان،اجازه هست برم بخرم؟
فاطمه گفت:
-برو ولی مواظب باشیا!
سارا خوشحال به سمت در می دود.
محمد به ساعت دستیش نگاه می کند چند دقیقه به اذان مانده است باید زود خودش را برساند به فاطمه نگاه کرد و گفت:
-من می روم،با من کاری نداری؟
فاطمه سرش را پایین می اندازد خجالت زده لبه ی چادرش را محکم به خودش می کشد و گفت:
-دستون درد نکنه آقا محمد،زحمت کشیدید؛فقط سلامتیت را می خوام.
محمد از صحبت های فاطمه شاد شد وگفت:
-خواهش می کنم کاری نکردم،مواظب خودت و سارا باش.
فاطمه گفت:
-چشم حتما،همچنین.
محمد عقب می رود وگفت:
-یاعلی،خدافظ.
برگشت از خانه اومد بیرون.

***
وارد مسجد شد، مسجد مثل همیشه شلوغ نبود،تنها پنج نفر اومده بودند به سمت شیخ احمد رفت،روبه رویش نشست و گفت:
-سلام شیخ احمد احوالتون؟
شیخ احمد با دیدن محمد خوشحال می شود و گفت:
-به به پسر گلم خوبی بابا؟
محمد از طریقه صحبت کردن شیخ احمد خوشش می آمد.وگفت:
-ممنون خوبم شکر خدا،احوال خودتون؟خانواده خوب هستن؟
شیخ احمد کتب هایش را بروی زمین می گذارد وگفت:
-همه خوب هستند پسرم.
محمد تسبیح دستش را در می آورد،مشغول تسبیح کردن می شود.
شیخ احمد به محمد نگاه می کند و در دلش نجوا کرد《این پسر چقدر پاک و نجیب هست.》
شیخ احمد گفت:
-پسرم یک پیشنهادی دارم،امیدوارم قبول کنی.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین