خلاصه:
ملاقات میکنم تو را...
در سرزمین پاک قصه ها، سرزمینی هرچند خیال
ودور از غم و غصه ها
جایی که فقط من و تو باشیم
و دیدن ناب خنده ها...
با من باش، تا نبلعد مرا، تنهایی این لحظه ها
اما...
فاصله ایست عجیب!
بین لحظه های رویایی و بی انتهای من و تو..
پس طی میکنم! هرچند سخت؛ تا به تو رسم و کرمی
شوم در پیله دستان گرمت و پروانه ای شوم که ریشه
وجودش را از تو خواهد گرفت...
پارت ۱
شب از نیمه گذشته بود. صدای جیرجیرک ها از لابه لای درختان و چمن زارها به گوش میرسید.
سرما مانندی موج عظیم بر صورتش سیلی میزدو صورت سرخش را سرخ تر میکرد. اما لرزی که به جانش افتاده بود از سرما نبود، لرزی استرس زا یا شاید لرزی از خوشحالی انتقام! نگاهش را به صفحه ساعتش دوخت، سه دقیقه دیگر تا قرار باقی مانده بود.
آیسو:تیک ،تیک، تیک، تیک.
نور ماشین توجه اش را جلب کرد. مانند همیشه درست به موقع!
با دیدن دختر کم سن و سال روبه رویش از تعجب خنده ای سر داد.
_بیخیال! باید با این معامله کنم؟؟
بدون خاموش کردن ماشین، تلفن را برداشت. باید از چیزی مطمئن میشد.
_سلام رییس من رسیدم. فقط به من نگفته بودین قراره با یه دختر بچه معامله کنم!
...
_اطاعت هر چی شما بگید.
نفس عمیقی کشید. باورش سخت بود اما با گفته های رییس او شخصی بود که تمام قاچاقچیان شهر را بر روی انگشتش میچرخاند.
فکر و خیال را دور کرد و ارام از ماشین پیاده شد.
اخمی بر میان ابروهایش نشاند.
_هی باید باید با تو معاملا کنم!
ایسو: رییست بهت نگفته!
_هر گفته ای قابل باور نیست.
ایسو: باور توام حائز اهمیت نیست. اینجا هم میدون جنگ نیست که بخوام ثابت کنم. پولو بده جنستو تحویل بگیر.
سخت بود سختر از چیزی که فکرش را میکرد. دستی در موهایش کشید، چه باید میگفت! او برای هر چیز قطعا جوابی داشت.
_خب به نظرم بهتره اول خودمون و معرفی کنیم.
بدون ذره ای مکث نگاه تمسخر امیزش را حواله صورت بشاش مرد روبه رو اش کرد.
ایسو: الان فکر کردی اومدی جلسه معارفه! ساک پول کجاست؟
همه ی راه ها برایش بسته شده بود و چاره ای جز تسلیم نداشت. گلوی خشک شده اش را با اب دهان تر کرد و انگشت اشاره اش را به سمت صندوق عقب ماشین گرفت.
_اونجاست. جنسا؟
به تقلید از او دستانش را به سمت ماشین مشکی رنگش دراز کرد و با خنده گفت: اونجاست.
باور کردنی نبود برای اولین بار ادمی خنگ و بامزه در گروه معروف اریک مشاهده میکرد. شاید هم با فرستادن این ادم او را به سخره گرفته بود!
لعنتی..
لبی گزید و به سمت ماشین رفت. کارتون بسته بندی شده را بیرون کشید و روی زمین گذاشت.
ایسو: اینم جنس!پولا رو بیار.
پس از تحویل پول نگاه بی حسش را به او دوخت.
ایسو:به رییست بگو،تو بازی همیشه برنده نیست کارتای بازی مثل زمین گرده همیشه دست یه نفر نمی مونه میچرخه و میچرخه تا برسه دست رقیب و کله پات کنه. حالا هم یر به یر (مساوی)شدیم.
اینبار مقصدی نامعلوم انتظارش را میکشید، دفترچه مختومه شده ذهنش برای همیشه بسته شده بود.