جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

معرفی رمان عشق ممنوعه

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط Rabi با نام عشق ممنوعه ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 460 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع عشق ممنوعه
نویسنده موضوع Rabi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rabi
موضوع نویسنده

Rabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
104
37
مدال‌ها
2
a64dadb116e540e3b648374b5fdab055.jpg

رمان عشق ممنوعه
نویسنده: شهره فروتنی
انتشارات: شقایق
کد کتاب :109362
شابک :978-9642160129
قطع :رقعی
تعداد صفحه :509
سال انتشار شمسی :1399
نوع جلد :زرکوب
سری چاپ :6
زودترین زمان ارسال :25 خرداد

این رمان رو به به کسایی که عاشق ژانر های هیجانی و عاشقانه هستن به شدت پیشنهاد میکنم
انسان یه خصلت دارد که هرچیزی براش ممنوع شود
بیشتر به سمتش جذب میشه مقابله با همچین چیزی
سخته مخصوصا اگه عشق باشه
فرهاد تصمیم میگیره که برای دو هفته به ایران سفر کنه اما پدرش و عمه اش اجازه بازگشت دوباره رو به
اون نمیدهند و مهشید که دختر عموش هست رو نامزدش میکنن فرهاد بی نهایت از مهشید بدش میاد
همین نفرت باعث میشه که تصمیم بگیره زیر بار حرف زور نره و ..........

ساکت بود. کامی دو تا سیگار روشن کرد و یکی را به فرهاد داد. فرهاد بشدت عصبی بود ولی جلوي خودش را گرفت که حرفی نزند. نگرانی و اضطراب، جایش را به عصبانیت و خشم داده بود. مخصوصا با حرف هایی که هستی لحظه آخر به سروان زد. هنوز مسافتی را طی نکرده بودند که هستی گفت: -کامی نگه دار. کامی با تعجب از آینه ماشین نگاهی به او انداخت: -چی شده، کاري داري؟ -می خوام پیاده شم. -دست بردار دختر، کم زیر بارون موندي، می خواي سی*ن*ه پهلو کنی؟ -گفتم نگه دار.
فرهاد با عصبانیت داد زد: -بسه دیگه. نمی خوام صداتو بشنوم. هستی هم صدایش را بالا برد: -پس چکارم داري؟ ولم کن بذار برم. نگه دار این لعنتی رو. کامی با صدایی آرام گفت: -هستی آروم باش، چرا با خودت این جوري می کنی؟ -گفتم نگه دار. و در ماشین را باز کرد. کامی زد روي ترمز. هستی خودش را از ماشین به بیرون پرت کرد. فرهاد دوید و او را از زمین بلند کرد: -چرا این جوري می کنی؟ کجا می خواي بري؟ بسه دیگه، کم دردسر درست نکردي. هستی زد زیر گریه: -آره من همش دردسرم.
براي چی دنبال من اومدي؟ دست از سر من بردار، برو دنبال زندگی خودت. تا وقتی که من کنارتم از همه چی محرومی. تو رو خدا برو به زندگیت برس. بذار من هم گورم رو گم کنم. فرهاد با عصبانیت داد زد: -که چی بشه؟ بري چند تا لات و اوباش پیدات کنن و ببرنت جایی که عرب نی می ندازه؟ هستی هم صدایش را بلند کرد: -آره، آره می رم جایی که لایقش هستم. جایی که پدرت گفت. جایی که مادرم مال اونجا بوده! فرهاد دستش را بالا برد و محکم توي گوش هستی زد. هستی روي زمین زانو زد و با صداي بلند گریه کرد
 
بالا پایین