بخشی از کتاب عشق و جنون
آشنایی من و زیبا برمی گرده به روز اول دانشگاه، همون لحظهی اول که دیدمش، غرق شدم تو چشماش، دو تا چشم سیاه داشت که هر مردی رو میتونست بدبخت کنه، ذره ذره خودمو بهمش نزدیک کردم، به خاطر دینم زیاد تو چشم بودم، همهی بچهها با من ارتباط خوبی داشتن به جز یوسف ملکی ارتباط خوبی با هم نداریم، کلا ارتباطش با همه ضعیفه ولی با من به نظر میرسه خصومت داره، وقتی این حس بیشتر شد که زیبا خواستگاریش رو رد کرد. داشتم از زیبا براتون میگفتم آقا، واقعاً اسمش برازندش بود، زیبا، جسور بود و امیدوار، آرزوش بود هنرپیشه بشه و تو فیلمای تقوایی و کیمیایی بازی کنه ولی نشد، من زیاد مقابلش طاقت نیاوردم، یک هفته بعد از آشناییمون رفتم و رک و راست هر چی تو دلم میگذشت بهش گفتم، ما یاد گرفتیم هر حسی که داریم نسبت به هر کسی، بدون دروغ بهش بگیم. روز به روز ارتباط ما با هم بهتر شد و واقعاً عاشق همدیگه شدیم هر روز بعد از دانشگاه، کل طهرون رو گز میکردیم ولی گذر زمان و خستگی حس نمیکردیم، انگار خدا ما دو تا رو برای هم آفریده بود، کلی حرف برای هم داشتیم، ولی یه مشکل بزرگ سد راهمون بود، دینمون، ازدواج ما با هم ممنوعه آقا، زیبا نمیتونست خانوادش رو رها کنه و با من بیاد آمریکا تا اونجا ازدواج کنیم، خانوادش اصرار داشتن زیبا رو به عقد پسرعموش دربیارن