جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [غرق] اثر «آرامش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Aramesh.P با نام [غرق] اثر «آرامش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 392 بازدید, 7 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [غرق] اثر «آرامش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Aramesh.P
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Aramesh.P

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
7
10
مدال‌ها
2
نام رمان: غرق
نویسنده: آرامش
ژانر: عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.V(1)
خلاصه:
این داستان زندگی دختری رو به نام فرح روایت میکنه که از همه مردای زندگیش ضربه میخوره حتی از کسی که خیلی دوسش داره و وقتی که نمیتونه این ناحقی رو تحمل کنه غرق انتقام میشه انتقامی که شاید در ظاهر اون رو فوق العاده قوی نشون بده اما از درون جز یه دختر بچه 17ساله زخم خورده چیز دیگه ای وجود نداره...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
پست تایید (1).png
نویسندهی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Aramesh.P

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
7
10
مدال‌ها
2
به نام خدا
پارت1رمان غرق#
میخواستم به سمت در برم اما نمیدونم چرا یه حس عجیبی داشتم اون لحظه...برگشتم و نگا کردم به چشمای آبی مهربونش
سعی کردم اون حسو از خودم دور کنم چون ممکن بود بابا برگرده هتل و بفهمه من نیستم اون موقع بیچارم میکرد تا بدونه من کجا بودم با این فکر سریع به طرف در رفتم اما همین که دستمو روی دستگیره گذاشتم صدای آروم علیرام رو شنیدم:
فرح
__________________________
روی نیمکت توی حیاط نشسته بودمو داشتم ساندویچ نون پنیرمو سق میزدم که صدای پرستو اومد ،داشت فحشم میداد:ههههه(داشت نفس نفس میزد)الهی هه بگم خدا چیکار کنه ههه .وایساد یکم نفس گرفت و گفت :کجایی سه ساعته دارم دنبالت میگردم
__اولا واسه چی مگه چیشده دوما منو تو ده دقیقه پیش با هم بودم چطوری سه ساعته دنبالم میگردی
پرستو__واسه من اینقدر اول و دوم نکن.پاشو بیا بریم خانم فاضلی گفته بریم سالن میخواد باهامون حرف بزنه
__چه حرفی بابا فقط میخواد نصیحت کنه و ضدحال بزنه:/
پرستو__نه میخواد راجب تدریس این جغد پیر باهامون بحرفه
__جغد پیر؟
پرستو__همین دبیر فیزیکو میگم
__آهان نمیشه من نیام؟
پرستو__پاشو بریم زودتر شرش کم کنه.
به زور دستمو کشید باهم به سالن بزرگ مدرسه رفتیم.وارد سالن که شدم یه همهمه ای بود که نگو ، انگار وارد حمام زنانه شده بودیم
__اوه اوه چخبره چرا همه کلاسارو آوردن؟
پرستو__خب دبیر دوتا کلاس بود دیگه
پوفی کشیدم و رفتم نشستم روی اولین صندلی خالی پرستو هم اومد نشست.ساعتو نگاه کردم ۵ دقیقه به زنگ کلاس فیزیک مونده بود.اما امروز دبیر نیومده بود مدرسه و یجورایی زنگ فیزیک بخاطر اعتراض بچه ها به نیومدناش روی هوا مونده بود.
خانم فاضلی مدیر مدرسه وارد سالن شد و رفت بالای استیج سالن که برای سخنرانی بود و داد زد :ساااااااکت
ساکت نشدن که بلندتر داد زد :گفتمممممممم سااااااااااااااکت
این دفعه همه خفه شدن و خانم فاضلی شروع کرد به حرف زدن
خانم فاضلی__خب خیلیاتون از تدریس و کلاسای استاد فیزیک شکایت داشتین ، برای همین امروز کلاستون تشکیل نشد و در عوضش این جلسه رو گذاشتیم تا من بدونم مشکل چیه؟
یکی از بچه های اون کلاس گفت:خانم استاد خیلی دیر میان سرکلاس بعدم خیلی سریع درس میدن چون وقت کمه واسه همین من اصلا درسو متوجه نمیشم.بچه های دیگه هم فک کنم نظر منو داشته باشن ما واقعا با کلاس ایشون مشکل داریم
پرستو__بله خانم ما که امسال کنکوری هستیم و باید درسای تخصصیمون قوی باشه مخصوصا ماهایی که رشتمون ریاضی فیزیکه خیلی باید تو کنکور فیزیک بالا بزنیم تا یه رشته خوب قبول شیم بعدم استاد هر هفته به بهانه های مختلف نمیان این که نشد درس دادن
خانم فاضلی__خیلی خب فهمیدم حالا که همه با کلاس ایشون مشکل دارن از هفته بعدی براتون دبیر جدید میاد حالا هم بین استراحت کنین واسه کلاس بعدی.
از در سالن که اومدیم بیرون پرستو با خوشحالی پرید بالا و گفت :آخیش بالاخره از دست این جغد هم راحت شدیم
__ولی به نظر من اخلاقش خوب بود فقط یکم بی نظم بود همین
پرستو__یکم بابا جغد پیر انگار آلزایمر داشت حتی کلاسا رو هم یادش میرفت
__خیلی خب ولش کن بیا بریم واسه کلاس بعدی
___________________
 
موضوع نویسنده

Aramesh.P

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
7
10
مدال‌ها
2
رمان غرق پارت 2#

زنگ که خورد باپرستو به طرف در مدرسه رفتیم. ازش خداحافظی کردم و پیاده به طرف خونه رفتیم.
با کلید در حیاط بزرگ خونه رو باز کردم و کیفمو از رو شونم پایین آوردم و به طرف در ورودی دویدم. وارد سالن که شدم طبق معمول مامان و مادربزرگم داشتن سر نمک غذا بحث میکردن که من پریدم رو اپن گفتم:
شما دوتا که باز دارین دعوا میکنین.
مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت:
چه دعوایی؟ عروس مادرشوهر داریم اختلاط میکنیم.
_آره دیدم چه اختلاطی
مامان دوباره یه چشم غره دیگه بهم رفت برای عوض کردن بحث گفت:
اینا رو ول کن امروز مدرسه چطور بود؟
_هیچی فقط میخواد برامون برای بقیه سال دبیر فیزیک جدید بیاد
مامان_آهان خب درستون عقب نمیفته؟
_نه همین الانشم عقبه چون دبیر قبلی یکم بی نظم بود اما درکل اخلاقش خوب بود.
مامان _آهان،حالا که میگی خوب شد عوضش کردن اینارو ول کن برو خواهرت رو بیدار کن ناهار حاضر بعدم بیا میز رو بچین بچه ام گرسنه اش بود؛ رفت خوابید.
_اه، مامان توام با این بچت انگار چندسالشه
مامان_برو اینقدر با من بحث نکن.
از رو اپن پایین پریدم و رفتم به طرف اتاق فروغ با یه لگد پریدم تو در که تو دیوار خورد. فروغ یهو با یه حرکت روی تخت نشست.
فروغ _هان؟ چیه؟ چیشده؟ چخبره؟ زلزله شده ؟
_نه عزیز دردونه مامان پاشو ببینم مامان خیلی نگرانت بود که گرسنه خوابیدی پاشو ببینم منم علاف خودت کردی.
فروغ_من الان میام،تورو آدم میکنم.
خیلی سریع تو اتاق دویدم و درو قفل کردم فروغ هم اومد اینقدر داد و بیداد کرد که آخرش مامان صداش کرد؛ از اونجایی هم که روی مامان حساس بود تندی پایین رفت منم بعد عوض کردن لباسام داشتم از اتاق بیرون میومدم که چشمم توی آینه به خودم خورد. یه دختر با چشم ها و موهای قهوه ای و پوست سفید خب من فرح محمدی دختر ناصر و مهربانو محمدی هستم. هفده سالمه و سال آخر دبیرستانم.
با صدای مامانم به خودم اومدم و واسه ناهار پایین رفتم که دیدم میز رو هم چیدن و منتظر منن پرسیدم:
منتظر بابا نمیمونیم ؟
ماربزرگ _نه عزیزم بابات صبح مشهد رفت. امروز خودمون ناهارو تنهایی میخوریم.
_اه، بازم ماموریت :( چخبره؟ مثلا، بابا رییس اونجاست.
مامان _بس کن فرح! بابات داره اینقدر کار میکنه تا تو مثل آدم درست رو بخونی و یه دانشگاه خوب قبول بشی.
دیگه هیچی نگفتم، چون هیچ ک.س وابستگی من به بابامو درک نمیکرد حتی مامانم. بعد خوردن ناهار به اتاقم رفتم، تا یکم بخوابم خیلی خسته بودم .خودمو رو تخت انداختم و خیلی سریع خوابم برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Aramesh.P

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
7
10
مدال‌ها
2
بالاخره شنبه شد. روزی که با استاد‌جدید فیزیک داشتیم. با پرستو داشتم در‌مورد تاریخ‌عروسی داداشش حرف می‌زدم که خانم‌فاضلی معانمون (خواهر همون خانم‌فاضلی مدیرمون) محکم روی میز زد و گفت: کافیه! خانوما گوش کنین. امروز زنگ‌آخر با استاد‌جدید‌تون کلاس دارین. امیدوارم این‌دفعه دیگه راضی باشین؛ چون استاد امیری از بهترین‌ها هستن. حالا هم ساکت باشین، الان کلاستون شروع میشه.
این رو گفت و رفت. پرستو روش رو طرف‌‌من کرد و گفت: عجب،استاد امیری! یه چیزی بگم؟
-بگو.
پرستو: ابهت از فامیلش می‌باره نه؟ امیری! وای، یه حسی به آدم میده.
-چه حسی؟
پرستو:نمی‌دونم. یه حس خاص که آدم ناخودآگاه باید ازش حساب ببره. هنوز ندیدمش ازش می‌ترسم. وای!فکر‌ کن فرح، اسمش هم امیر باشه؛ امیر‌امیری.
خندید و گفت: تازه،مطمعٔنم از اونایی که همیشه کت‌و‌شلوار یا لباس‌رسمی می‌پوشه و هر‌جایی میره. از اون آدم خشکایی که نمی‌تونی با آب هم قرتشون بدی. آره، مطمئنم از اوناست.
-برو‌بابا اوسکول
***
زنگ‌آخر بود. پرستو سرشو گذاشته‌بود روی شونه‌م و داشت چرت می‌زد. که یکی از بچه‌ها اومد و گفت: استاد اومد. تندی صاف نشستم، که سر‌پرستو افتاد. اونم به خودش اومد.
استاد اومد. سرم رو بالا آوردم که با یه مرد قد‌بلند با چشم‌های آبی و مو‌های تقریبا بور رو‌به‌رو شدم. پرستو راست میگفت، تیپش رسمی بود اما زیادم خشک نبود، یعنی سعی می‌کرد صمیمی رفتار کنه.
امیری: سلام، من امیری دبیر‌جدید فیزیکتون هستم. امیدوارم با هم سال خوبی رو داشته باشیم.
پرستو آروم در‌گوشم گفت: وای،عجب چیزیه! فقط، ای‌کاش اسمش هم می‌گفت، می‌رفتم آیدی‌اینستاش رو پیدا می‌کردم؛ مزاحمش می‌شدم.
-خفه‌شو! الان حلق‌آویزمون می‌کنه.
 
موضوع نویسنده

Aramesh.P

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
7
10
مدال‌ها
2
امیری شروع به حضور‌و‌غیاب کرد. تا به اسم‌ پرستو رسید.
امیری: پرستو صالحی.
پرستو:حاضر استاد.
استاد رو اینقدر کشید؛ که خنده‌ام گرفت. امیری نگاهی بهش انداخت و ادامه‌ داد. تا به اسم من رسید.
امیری: فرح‌محمدی.
- حاضر.
سرش رو بالا آورد و نگاه عمیقی بهم انداخت. نمی‌دونم؛ ولی وقتی چشم‌هایش رو دیدم، یه حس‌جدیدی بهم دست داد؛ انگار قبلاً یه‌جایی دیده‌یودمشون. اون شروع به درس‌دادن کرد، اما من هنوز ذهنم درگیر چشم‌هایش بود. تا آخر‌کلاس تقریبا هیچی نفهمیدم.
***
امیری: خب خسته‌نباشید.
خودش زودتر از همه بیرون رفت. کیفم رو برداشتم و بیرون رفتم، که یهو کیفم کشیده‌شد.
پرستو: هوی! معلوم هست، سرت رو کجا پایین انداختی داری‌میری؟
- چی میگی پرستو؟
پرستو: هیچی عزیزم، فقط پرسیدم مثل گاو کجا داری میری؟
- خونه!
پرستو: تو معلوم هست چه مرگته؟ از اول‌کلاس تا الان، انگار توی هپروتی؟
-وای! پرستو بس‌کن. هیچی نیست، فقط...
پرستو: فقط چی؟
- حس می‌کنم، این امیری رو قبلاً یه‌جایی دیدم. برای تو آشنا نبود؟
پرستو: برو‌بابا دیوونه!
خندید و گفت: حتما با یه بازیگر معروف اشتباه گرفتی. اینو گفت و به خندیدن ادامه داد.
پوکر نگاش کردم و گفتم: آره. خیلی خنده‌دار بود. پرستو بعضی وقت‌ها خیلی بی‌مزه میشی.
بعد هم کیفش رو کشیدم، اما اون هنوز مثل اسب‌آبی دهنش باز بود و داشت هر‌و‌کر میخندید.
به در که رسیدیم، می‌خواستم پیاده برم که یهو، چشمم به ماشین سفیدرنگ فروغ افتاد.
با تعجب به سمت ماشین رفتم و سوار شدم. داشتم نگاش می‌کردم که گفت: علیک‌سلام، آبجی کوچیکه.
- سلام. تو اینجا چیکار می‌کنی؟
فروغ: حالا بریم؛ تو راه بهت میگم.
 
موضوع نویسنده

Aramesh.P

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
7
10
مدال‌ها
2
-نمیشه.
فروغ:‌یعنی چی که نمیشه؟!‌بابا!‌من قول دادم که برم نمیتونم زیرش بزنم که.
-به من ربطی نداره.‌بابا نیست،‌منم نمیام.
فروغ:‌یعنی می‌خوای منو تنها بفرستی؟
-نه.‌ولی نمیشه.‌یعنی تو هم نرو.
فروغ:هوف!‌دختر،‌تولد نگینِ،مگه میشه نرم؟
-تا بابا نیست، نه نمیشه؟
فروغ:‌یعنی چی؟‌بابا تازه صبح گذاشته‌رفته.‌تا یه هفته دیگه هم برنمی‌گرده.‌نمیشه که من اینجوری بمونم.‌دارم‌میگم تولد نگینِ.
-خب! میگی من چیکار کنم؟
فروغ:‌باهام بیا.‌اون‌موقع بابا وقتی بفهمه،‌کمتر عصبانی میشه.
-نخیر. بفهمه سرمون رو از جا می‌کنه.
فروغ:‌اصلا من نمی‌فهمم؛‌مثلا بیست سالمه.‌و بدون اجازه ناصرخان حتی نمی‌تونم تولد دوستم برم.
-هیچ‌ک.س نگفت،‌نرو.‌من فقط دارم میگم،‌حداقل به بابا خبر بده.
فروغ:‌صد‌در‌صد نمی‌ذاره.
-خب.‌پس هیچی، باید از خیرش بگذری.
به چراغ قرمز رسیدیم.‌روی ترمز زد و گفت:‌من که به مامان میگم.‌مطمعنم اگر بگم تولد نگینِ،‌قبول می‌کنه.
-نمی‌دونم هرکاری دوست داری بکن.
 

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,555
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین