جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [غملی گلین] اثر《عاطفه محمدی کاربر انجمن رمان بوک‌》

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط اولدوز با نام [غملی گلین] اثر《عاطفه محمدی کاربر انجمن رمان بوک‌》 ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,794 بازدید, 8 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [غملی گلین] اثر《عاطفه محمدی کاربر انجمن رمان بوک‌》
نویسنده موضوع اولدوز
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
Negar_۲۰۲۲۱۰۰۷_۱۵۲۹۵۳.png
عنوان: غملی گلین
نویسنده: عاطفه محمدی
ژانر: درام، اجتمایی
ناظر: Hosna.a
ویراستار: hosna.a
کپیست: عاطفه محمدی

خلاصه:
زندگی یک زن، یک مادر، مادری که به‌خاطر فرزندانش از خود گذشت.
فکر می‌کرد با این کار فرزندانش خوش‌بخت می‌شوند.
مادری که آینده خود را به‌خاطر فرزندانش تباه کرد.
از دل واقیعت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
تاييد داستان کوتاه.png




بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.

.
.
.
درخواست جلد
.
.
.


راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
مقدمه:
به‌خاطر فرزندانم از همه چیز گذشتم.
فکر می‌کردم با این فداکاری خوش‌بخت می‌شوند.
اما نمی‌دانستم بزرگترین ظلم را به آن‌ها کردم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
با صدای ناراحت و گرفته گفتم:
- خانم دکتر خودم رو تباه کردم، همه گفتن طلاق بگیر این مرد خوب نیست، اما من به‌خاطر بچه‌هام که خوش‌بخت بشن موندم. اما بچه‌هام رو بدبخت کردم اگه می‌رفتم بچه‌هام خوش‌بخت می‌شدند.
دکتر گفت:
- چرا فکر می‌کنی اگه می‌رفتی بچه‌هات خوش‌بخت می‌شدند؟!
***
(فلش بک)
مقابل ماهان نشسته بودم، با چشم‌هایی که ناراحتی، عسلی نگاه را کدر کرده بود، اخم کرد که گفتم:
- ماهان از این زندگی خسته شدم، به‌ خدا خسته شدم، به قرآن بریدم!
دستی به ته‌ریش مشکی رنگ‌اش کشید و با صدای بم مانندش گفت:
- اگه می‌رفتی، نه ما این همه زجر می‌کشیدیم نه تو، اگه می‌رفتی ما خوش‌بخت‌تر بودیم. تازه مهتاب هم نبود. تو که می‌دونستی این زندگی چیه پس چرا اون رو آوردی؟
***
(حال)
دکتر گفت:
- چیزی نگفتی؟
- نه جوابم رو گرفتم، راست می‌گفت من هم به خودم هم به بچه‌هام ظلم کردم.
لیوان آب رو از میز قهوه‌ای جلوم برداشتم، و کمی ازش خوردم و دوباره گذاشتم روی میز.
- همون موقع که مهتا رو از بغلم گرفت و بیرونم کرد، باید می‌رفتم نه این‌که دوباره برگردم.
با صدای متعجب دکتر از فکر گذشته بیرون آمدم.
- چرا مهتا رو ازت گرفت؟
با صدای گرفته که ناشی فکر به گذشته بود، گفتم:
- مثل همیشه بحث‌مون شد، هیچی دیگه عصبانی شد و مهتا رو از بغلم گرفت و بیرونم کرد. دو سه ساعت نشستم رو پله‌های جلوی خونه و بعد رفتم تو خونه. می‌دونین مادر بشی نه غرور می‌فهمی نه عزت نفس، به‌خاطر بچت از همه چیز می‌گذری. نتونستم از مهتا بگذرم، یکی نبود بهم بگه آخه بچه‌ی دو ماه رو چه‌جوری می‌تونه بزرگ کنه، آخر مجبور می‌شه بیاد دنبالت.
حجوم اشک رو توی چشم‌های عسلیم حس می کردم.
_ پنج سال بعد ماهان رو باردار شدم، عارف همش می‌گفت باید سقط‌اش کنی منم می‌گفتم نمی‌کنم. تا این‌که رفتم پیش مرجان یک نامه داد بهم خدا ازش راضی باشه، نمی‌دونم داخلش چی نوشته بود. اما دیگه این بحث رو تموم کرد.
به چشم‌های قهوای مهربون‌تش که حالا رنگ ناراحتی گرفته بود، کردم و گفتم:
_خانم دکتر باورتون نمی‌شه چه‌جوری همیشه و همه‌جا تحقیرم کرد، موقع زایمانم که رفتیم بیمارستان نه رفت گلی، شیرینی‌ای بگیره، باشه نگرفتی حداقل اون گل رو از دستم نمی‌گرفتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
دکترلب باز کرد و گفت:
- گل؟
- خواهرزاده‌ش یک دسته گل برام گرفته بود، اون نامردم اومد اون گل رو از دستم گرفت داد به پرستار. فکر کنم مهتاب براتون تعریف کرده که موقعی که بیمارستان بود وقتی می‌خواست مرخص بشه یک خانم امد برای تمیز کاری می‌دونید بهش چی گفت؟
با صدای نارحت زمزمه کرد:
- چی گفت؟
- پس این چی‌کارست خودش تمیز می‌کنه.
بقضم رو که تا الان بزور نگه داشته بودم با صدا ترکید، با دست‌هام صورتم رو پوشوندم لرزش شونه هام رو حس میکردم.
که یهو تو آغوش گرمی فرو رفتم،نوازش‌وار دستش رو روی کمرم می‌کشید.
با صدای آرام‌بخشش زمزمه کرد.
- عزیزم،آروم باش،آروم
لیوان آب رو از رو میز برداشت و به طرفم گرفت
- بخور عزیزم تا یکم آروم شی.
لیوان آب رو ازش گرفتم و خوردم به دستش دادم، بعد از اینکه کمی آروم شدم شروع کردم به ادامه گفتن اون خاطرات تلخ‌تر از زهر.
- عرفان نامرد نذاشت مادرم بیاد پیشم، چند بار خواهرش رو آورد، خیلی خوب هم ازش پذیرایی کرد همش براش کباب می‌گرفت. اما خوب نگهداری مادر کجا خواهر‌شوهر کجا، بعد از سه روز از بیمارستان مرخص شدم،اونم چه مرخص شدنی به جای این که بیاد ماهان رو از بغلم بگیره که این بدبخت تازه زایمان کرده جون نداره نشست تو ماشین تا برسیم خونه غر زد، که چی چرا دو‌ دقیقه منتظره مونده، اونم چی مادرت بهت یاد داده. بدبخت مادرم اون روز که اومد یکشنبه بود و روز ملاقات نبود، برای همین نذاشتن من رو ببینه. خودشم هیچ‌ک.س رو نیاورده بود تا کمکم کنه‌.
دکتر با تعجب پرسید:
- چرا سه روز موندی بیمارستان؟
- فشارم رفته بود بالا.
دکتر:
- یک سوال دیگه چرا شوهرت برای خواهرش کباب گرفته بود، اما برای تو نه؟
خنده‌ای تلخی کردم و گفتم:
- اول این‌که اونا رسم دارند تا چهل روز بعد از زایمان گوشت نمی‌خورند، فقط سبزی‌جات. دوم این‌که عارف هیچ وقت کاری نمی‌کنه تا من خوش‌حال بشم.
دکتر:
-خب لیلا جان متاسفانه زمان‌مون تموم شد، هفته‌ی بعد که میای؟
- حتماً میام خانم دکتر.
دکترگفت:
- هفته‌ی دیگه حتماً در مورد کودکی و این که چرا ازدواج کردی صحبت کنیم موافقی؟
- بله پس تا دوشنبه خدانگهدار.
دکتر:مواظب خودت باش، خداحافظ عزیزم.
از مطب بیرون امدم سوار تاکسی شدم با خودم گفتم چه خوب که مهتاب مجبورم کرد بیام پیش خانم دکتر به صورت پر آرامش دکتر فکر کردم.
چشم های قهوه‌ای که مهربونی و آرامش درش موج میزد، ابروهای خطی قهوه‌ای، بینی متناسب صورتش و لب های نازک که با رژ صورتی تزیین شده بود.
(فلش بک دو روز قبل)
مهتاب:
- مامانم، مامان قشنگم، فدای اون چشمای عسلیت بشم. بیا برو پیش خانم دکتر ازش برات وقت گرفتم.
با حرص گفتم:
_ مهتاب، مگه من دیوونم که برم پیش مشاور.
با اون چشمای قهوه‌ای معصومش که موژه‌های مشکی محاصرش کرده بودن.
با اون صدای لطیفش گفت:
- پس یعنی من دیوونه‌ام، تو میری پیش خانم رمضانی تا درد و دل کنی.
لبای قلوه‌ایش رو غنچه‌ای کرد و موهای مشکیش که فر کرده بود رو با دلبری پشت گوشش انداخت و با ناز گفت:
- بیا و دل منو نشکن عشقم برو پیشش.
- بهش فکر می‌کنم.
سری دستاش و به کمر داد:
- فکر کنم نداریم عزیزدلم باید بری چون وقت گرفتم.
بعد با یه چشمک و یه بوس فرستادن رفت داخل اتاقش.
بلند گفتم:
- اوف مهتاب از دست تو چیکار کنم؟
_ خداروشکر کن که خدا منو بهت داده.
***
(هفته بعد)
وارد مطب دکتر شدم و به سمت میز سفید رنگ منشی رفتم.
_ سلام
خانم رحمتی با اون چشمای مشکی مهربونش نگام کرد و گفت:
_ سلام لیلا جان خوش اومدی
با دست به مبل های خاکستری رنگ اشاره کرد.
_ عزیزم چند دقیقه بشین تا صدات کنم.
بعد از حدود ده دقیقه
_ لیلا جان میتونی بری داخل
_ مرسی عزیزم
و رفتم سمت اتاق خانم دکتر دو تقه به در زدم و با بفرمایید دکتر وارد اتاق شدم.
- سلام خانم دکتر.
دکتر: سلام لیلا جان خوش اومدی.
- ممنون خانم دکتر.
با دست به مبل سبز رنگ اشاره کرد.
دکتر: بشین عزیزم، این هفتت چه‌طور گذشت؟
- عالی، چون عارف نبود،با خیال راحت رفتم خونه‌ی خواهرم،حتی خواهرهام اومدن خونم، در کل خیلی خوش‌گذشت.
دکتر: مگه عارف نمی‌ذاشت بری خونه خواهرت؟
- نه اگر هم اون‌ها می‌اومدن بعد از رفتن‌شون شروع می‌کرد که چرا اون‌ها میان؟ بهشون بگو دیگه نیان!
دکتر: تو چیزی نمی‌گفتی؟
با بقض گفتم:
- نه فقط می‌گفتم خودت بگو. من به خواهر برادرهام نمی‌گم نیاین خونه‌ی من.
دکتر: دیگه چیزی دیگه‌ی نمیگی؟
- من نه اما مهتاب می‌گه.
***
(فلش بک)
عارف با صدای حرصی و بلند گفت: صدبار گفتم نرو خونه‌ی اون خواهر حروم زادت تا اونم نیاد.
مهتاب هم با حرص گفت: هر وقت تو نرفتی مامان هم نمی‌ره.
عارف: برادر خواهرهای من روزهای سخت به‌ دردم می‌خورن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
مهتاب گفت:
- هه‌هه یک چیز بگو آدم خندش نگیره برادر خواهرهای تو روزهای سختی ما بودن، والا ما که ندیدیم باز این خواهر برادرهای مامان بودن نه تو. یادت رفته پسرت رفت زندان یک زنگ نزدن، از این‌جا تا اردبیل رفتی، برادرت دو میلیونم کف دستت نذاشت، با این‌که 45 ساله داره از ارثت می‌خوره، این خواهر برادر مامان بودن که شش ملیون جور کردن برای آزادیش، اصلا می‌گیم خبر نداشتن، از عمل من که خبر داشتن، یک زنگ نزدن حالم رو بپرسن؟ اما بازم به معرفت خواهر و برادر‌های مامان حداقل یک بار امدن، و هر روزم زنگ می‌زدن حالم رو می‌پرسیدن. یادت رفته خاله اعظم چه‌قدر وسیله گرفته بود. مامانم گفت:
- این چه کاریه؟ می‌خواستی چی‌کار؟
گفت:
- برای تو که نگرفتم برای خواهرزاده‌م گرفتم.
یا همون مهرناز هریک روز در میون می‌امد خونمون، اما خواهرهای تو روزهای سخت هستن یادته، تا آبجی ماشین گرفت. بدو‌بدو با شیرینی می‌اومدن.حتی خودت هم تو روز سخت مامان هم نبودی،یادته مامان مریض می‌شد آبجی یا ماهان پول می‌دادن تا بره دکتر اما تا خواهر‌هات مریض می‌شدن با این که هم شوهر دارن هم بچه تو می‌بردی دکتر.
برای خواهر‌هات خوب عیدی می‌خری اما من باید از داداشم می‌گرفتم تا لباس بخرم. عروسی فامیل‌هات پول چاق می‌کنی اما برای فامیل‌های مامان نه میایی نه پول میدی، از عروسی هم می‌امدیم باز از دماغ‌مون در می‌آوردی.
***
(حال)
خانم دکتر گفت:
- قضیه عمل مهتاب رو میدونم.اما قضیه‌ی زندان و ماشین چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و با صدای گرفته گفتم:
- ماهان سال 1395 با دو تا از دوست‌هاش عید رفتن مسافرت یکی‌شون چند تا شیشه نوشیدنی تو ماشین گذاشته بود. که پلیس تو راه می‌گیرنشون این دو تا هم نمی‌گن ما خبر نداشتیم. برای همین باید شش میلیون پول می‌دادن تا آزاد‌شون کنن.
مهتا هم وقتی طلاق گرفت، بلافاصله رفت سرکار و بعد تو یک قرعه‌کشی اسم نوشت وقتی هم پول به اسمش در اومد رفت ماشین گرفت.
خانم دکتر:
- خب قرار بود در مورد کودکی و ازدواجت حرف بزنیم.
با اه عمیقی شروع کردم:
- خب ما هفت تا خواهر برادریم سه تا برادر چهار تا خواهر، موقعی که من به دنیا اومدم مادرم مریض می‌شه نمی‌تونه بهم برسه هیچ‌ ک.س من رو نگه نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
رضا برادرم که دو سال ازم بزرگ‌تر بود، هر‌ وقت می‌خواستم گریه کنم، اون خودش رو میزد و گریه می‌کرد تا بیان بهم شیر بدن. یه جورایی اگه اون نبود من مرده بودم. چون کسی بهم نمی‌رسید، فقط به‌خاطر این‌که رضا خودش رو نزنه و گریه نکنه به من می‌رسیدن. البته این‌ها رو خواهر بزرگم برام تعریف کرد. تا این‌که هفت سالم شد خیلی دوست داشتم درس بخونم حتی دو روزم با رضا رفتم، اما روز سوم نمی‌دونم چجوری قارداش فهمید اومد کشون‌کشون من رو برد خونه از اون به بعد اجازه نداشتم برم بیرون، کل بچگی‌ من تو کار خلاصه شد.
خانم دکتر با صدای لطیفش گفت:
- قارداش کی بود؟
- بابام اما خب ما بهش قارداش می‌گفتیم.
نفس عمیقی کشیدم و با ناراحتی ادامه دادم:
- یک روز برای برادر بزرگم غذا بردم، امدنی زن‌عموم من رو دید منم تازه چند وقتی شده بود که لباس محلی می‌پوشیدم. اونم هر بار که من رو می‌دید می‌گفت من تو رو شوهر میدم، منم می‌گفتم من شوهر نمی‌خوام. انگار عارف دوست پسر عموم بوده، نمی‌دونم کجا من رو بهش معرفی کرد. اون‌ها هم یک بار اومدن برای آشنایی منم اون موقعه عارف رو دیدم، هی خواهر‌هام می‌گفتن این و می‌خوای منم می‌گفتم نه اون پیرمرده.
دکتر:
- چرا فکر کردی پیر‌مرده؟
- خب من وقتی دیدم با موهای مشکی بهم ریخته و اخمای درهم، چشمای قهوه‌ای انگار با غیض نگات می‌کرد، و اون ریش و سیبیل برام مثل یک پیرمرد بود.
دکتر گفت:
- ببخشید عزیزم که وسط حرفت پریدم ادامه بده.
- بابام منو نمی‌داد، می‌گفت این پسر خوب نیست.
با لحنی که درش حرص و ناراحتی رو حس میکردم ادامه دادم:
- خدا زن‌عموم رو لعنت کنه، هی اصرار که پسر خوبی من می‌شناسم، به‌خاطر من قبول کن.
قدیم‌ها هم مثل الان نبود که حرف حرف بزرگتر بود. تا اینکه ما نامزد کردیم، شیر بهام 50 تومان بود، که 30 تومنش رو دادن بیست تومنش رو هم ندادن. داداش بزرگم گفت: طلاق بگیر مردی که به‌خاطر بیست تومن تو رو گریون از بازار بیاره مرد نیست. قبول نکردم گفتم:
-اگه طلاق بگیرم همه می‌گن به‌خاطر بیست تومن پول طلاق گرفته.
کاش اون موقعه حرفش رو گوش میکردم و طلاق گرفته بودم.
خانوم دکتربا صدای گرفته و ناراحتش زمزمه کرد:
- واقعاً متاسفم عزیزم سرگذشت سختی داشتی!
قطره اشکی از چشم راستم روی گونه‌ام افتاد
- باور کنین کم‌ترین بلا هایی که سرم اومده رو گفتم.
دکتر:
- نمی‌خوای دیگه تعریف کنی
- اگه همه رو تعریف کنم هم خودم اذیت میشم هم شما اذیت می‌شید.
دکتر:
- باشه لیلا جان تحت فشار قرارت نمی‌دم. اما الان خوشبختی؟
تک خنده‌ای تلخی کردم و گفتم:
- من محکوم شدم به این زندگی سرد. اما با داشتن بچه‌هام و خوش‌حالی اون‌ها خوشبختم.
دکتر:
- و یک سوال دیگه اگه یک روزی کسی داستان زندگی‌تو بشنوه یا بخواد بنویسه، چه نصیحتی به خواننده می‌کنی.
- اول این‌که زود ازدواج نکنید، دوم این‌که حرف پدر و مادراتون رو گوش کنید اگه مهتا به حرف ما گوش می‌کرد الان از بچه هاش دور نبود، سوم این‌که هیچ‌وقت به‌خاطر بچه سر زندگی نمونید هم خودتون نابود می‌شید هم بچه هاتون نابود میشن.
همون‌جور که مهتا و ماهان، مهتاب نابود شدند.
***
(خانم دکتر)
روبروی پنچره ایستادم به قطره های بارون که به پنجره می‌خوردن، به فکر لیلا افتادم به زجر های که کشیده.
و به این حرف رسیدم که خوشگلی خوشبختی نمیاره.با یاد حرف مهتاب تک خنده‌ی غمگینی کردم. با خودم تکرارش کردم کاش شانسم خوشگل باشه نه صورتم.
لیلا با اون چشمای عسلی و ابروهای نازک قهوه‌ای و موهای قهوی، بینی کوچک و گرد و لب های نازک صورتی رنگ.
به حرفای که قبل از رفتنش بهش زدم.
و به قول مهتاب خداکنه من و آبجیم مثل مامانم غملی گلین نشیم.

پایان
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
سخن نویسنده:
سلام دوستان عزیزم
این داستان هم با همه‌ی کم و کاستی‌هاش تموم شد، خوش‌حالم این داستان رو خوندید و امیدوارم ازش خوشتون اومده باشه، این داستان بر اساس واقیعت نوشته شده و یک جلد دوم داره که سرگذشت زندگی دخترش مهتاب است.

پایان رمان: 1401/2/1
پایان ویرایش: 1401/6/30
پیج اینستاگرام: atefeh. 2697
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین