با صدای ناراحت و گرفته گفتم:
- خانم دکتر خودم رو تباه کردم، همه گفتن طلاق بگیر این مرد خوب نیست، اما من بهخاطر بچههام که خوشبخت بشن موندم. اما بچههام رو بدبخت کردم اگه میرفتم بچههام خوشبخت میشدند.
دکتر گفت:
- چرا فکر میکنی اگه میرفتی بچههات خوشبخت میشدند؟!
***
(فلش بک)
مقابل ماهان نشسته بودم، با چشمهایی که ناراحتی، عسلی نگاه را کدر کرده بود، اخم کرد که گفتم:
- ماهان از این زندگی خسته شدم، به خدا خسته شدم، به قرآن بریدم!
دستی به تهریش مشکی رنگاش کشید و با صدای بم مانندش گفت:
- اگه میرفتی، نه ما این همه زجر میکشیدیم نه تو، اگه میرفتی ما خوشبختتر بودیم. تازه مهتاب هم نبود. تو که میدونستی این زندگی چیه پس چرا اون رو آوردی؟
***
(حال)
دکتر گفت:
- چیزی نگفتی؟
- نه جوابم رو گرفتم، راست میگفت من هم به خودم هم به بچههام ظلم کردم.
لیوان آب رو از میز قهوهای جلوم برداشتم، و کمی ازش خوردم و دوباره گذاشتم روی میز.
- همون موقع که مهتا رو از بغلم گرفت و بیرونم کرد، باید میرفتم نه اینکه دوباره برگردم.
با صدای متعجب دکتر از فکر گذشته بیرون آمدم.
- چرا مهتا رو ازت گرفت؟
با صدای گرفته که ناشی فکر به گذشته بود، گفتم:
- مثل همیشه بحثمون شد، هیچی دیگه عصبانی شد و مهتا رو از بغلم گرفت و بیرونم کرد. دو سه ساعت نشستم رو پلههای جلوی خونه و بعد رفتم تو خونه. میدونین مادر بشی نه غرور میفهمی نه عزت نفس، بهخاطر بچت از همه چیز میگذری. نتونستم از مهتا بگذرم، یکی نبود بهم بگه آخه بچهی دو ماه رو چهجوری میتونه بزرگ کنه، آخر مجبور میشه بیاد دنبالت.
حجوم اشک رو توی چشمهای عسلیم حس می کردم.
_ پنج سال بعد ماهان رو باردار شدم، عارف همش میگفت باید سقطاش کنی منم میگفتم نمیکنم. تا اینکه رفتم پیش مرجان یک نامه داد بهم خدا ازش راضی باشه، نمیدونم داخلش چی نوشته بود. اما دیگه این بحث رو تموم کرد.
به چشمهای قهوای مهربونتش که حالا رنگ ناراحتی گرفته بود، کردم و گفتم:
_خانم دکتر باورتون نمیشه چهجوری همیشه و همهجا تحقیرم کرد، موقع زایمانم که رفتیم بیمارستان نه رفت گلی، شیرینیای بگیره، باشه نگرفتی حداقل اون گل رو از دستم نمیگرفتی.