جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [غیر مجاز] اثر «دخترک♡ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط وفا با نام [غیر مجاز] اثر «دخترک♡ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 897 بازدید, 7 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [غیر مجاز] اثر «دخترک♡ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع وفا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
نام رمان: غیرمجاز
نویسنده: آیناز رستمی‌تبار
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، معمایی
عضو گپ نظارت: S.O.W (۷)

پگاه شاهان، دختر کوچک خانواده شاهان بعد از ازدواج‌های عاشقانه‌ و ممنوعه خواهر و برادرش وارث تمامی ثروت خانواده‌اش می‌شود، ولی بعد از مدت‌ها پایش به محله‌ای باز می‌شود و با آدم‌هایی روبه‌رو می‌شود که زندگی‌اش را دست خوش تغییرات عظیمی قرار می‌دهد.


عشق در همین حوالی‌ست... .
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,237
3,447
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
مقدمه:

ﻣﻦ ﯾﮏ دﺧﺘﺮم ﺑﺪان"ﺣﻮای"ﮐﺴﯽ نمیﺷﻮم ﮐﻪ ﺑﻪ"ﻫﻮای"دﯾﮕﺮی ﺑﺮود، ﺗﻨﻬﺎیی‌ام را ﺑﺎ کسی ﻗﺴﻤﺖ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ روزی ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ ﺑﮕﺬارد، روح ﺧﺪاﺳﺖ ﮐﻪ در ﻣﻦ دﻣﯿﺪه ﺷﺪه واﺣﺴﺎس ﻧﺎم ﮔﺮﻓﺘﻪ، ارزان ﻧﻤﯽﻓﺮوﺷﻤﺶ!
ﺗﻮ ﺑﺮاﯾﻢ ﻏﯿﺮﻣﺠﺎز ﺑﻮدی و اﯾﻦ ﻣﻤﻨﻮﻋﻪ را دوست داشتم ولی دیگر قلبم جایی برای عشق ندارد.

ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣَﺮدم و ﺑﺪان " آدﻣﯽ" ﺷﺪم ﮐﻪ ﻣﻌﺠﺰه‌اش ﺷﺪ ﭼﺸﻢﻫﺎی ﺗﻮ در ﻗﻠﺒﻢ ﮐﺴﯽ را ﭘﻨﻬﺎن ﮐﺮدم‌ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪن ﺻﺪاﯾﺶ... ﻃﺮز ﻧﮕﺎه ﮐﺮدﻧﺶ‌‌ ﺣﺘﯽ راه رفتن‌اش را" ﺧﯿﻠﯽ "دوﺳﺖ دارم.
و ﺷﺎﯾﺪ ﻧﺪاﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻣﯿﻮه ﻣﻤﻨﻮﻋﻪی ﺟﻬﺎن منی درﺳﺖ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﻟﮏ ﻗﻠﺒﺖ ﻧﯿﺴﺘﻢ
اﻣﺎ ﺑﺠﺎی ﻫﻤﻪ رﻫﮕﺬرﻫﺎ
ﻫﻤﻪ ﮔـﻞ ﻓﺮوش‌ها
ﻫﻤﻪ ﮐﺘﺎب ﻓﺮوش‌ها
ﻫﻤﻪ آدم‌ها
ﻣﻦ، به‌جای همه دوﺳﺘﺖ دارم، ﺷﺎﯾﺪ دﯾﺮ!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
آهسته از پله‌ها پایین اومدم، فقط صدای بحث و دعوا بود که این چند وقت سکوت سنگین خونه‌رو می‌شکست. روی پله‌های آخر مکث کردم و دست به سی*ن*ه زل زدم بهشون پویا و پونه داشتن با مسخره‌ترین حالت ممکن سر هم داد می‌زدن و مامان سعی می‌کرد با بینشون قرار گرفتن و زدن حرف‌های همیشگی آرومشون کنه، نیشخند تمسخرامیزی زدم و دوپله باقی مونده پایین اومدم با صدای تق‌تق صندلم روی کف پارکت هر سه به سرعت ساکت شدن؛ می‌دونستم با اومدن من زودتر صدای گوش‌خراششون‌رو قطع می‌کنن از خودم سریع‌تر رونمایی می‌کردم! با این فکر نیشخندم تبدیل به خنده‌ی بی‌صدایی شد که از چشمشون دور نموند... پویا با عصبانیت داد زد:
- به بدبختی ما می‌خندی؟ ها؟!
آروم روی مبل تک‌نفره صدفی رنگ نشستم و با خودم فکر کردم چقدر بدرنگن!
- خوشحال نمی‌شم از بدبختیت ولی دلمم نمی‌سوزه چون خودت مقصری.
مامان کلافه خودش‌رو روی نزدیک‌ترین مبل انداخت و سرش توی دستاش گرفت، پونه دو قدم جلوتر اومد و گفت:
- قرار نیست تو بهش یاد بدی چی غلطه چی درست!
با دست اشاره‌ای به سر وضعش کردم و گفتم:
- لابد باید بذاریم مثل تو خودش بدبخت کنه.
دست به سی*ن*ه جلوم ایستاد و با پوزخند گفت:
- توقع خواهری کردن ازت ندارم ولی حداقل جلوی دهنت که می‌تونی بگیری.
بی‌حس به چشمای سبز وحشیش که گیرا‌ترین عضو تو صورتش بود زل زدم و لب زدم:
- این شما دوتایین که تمومش نمی‌کنین.
- نه بابا؟! راست میگی؟ ولی تویی که همیشه فکر منافع خودت بودی و هیچوقت پشت ما نبودی و اوضاع‌رو همیشه بدتر کردی تمومش نمی‌کنی.
از جام بلند شدم تو این حالت دقیق سی*ن*ه به سی*ن*ه هم بودیم، نگاهی به پویا که عقب‌تر و با اخم داشت به ما نگاه می‌کرد انداختم و لبخند مسخره‌ای زدم و باز به چشم‌های پونه زل زدم این‌بار شمرده‌شمرده لب زدم:
- این حرف من یادت بمونه! هشت سال پیش خودت نابود کردی الانم کل خانواده‌رو!
نگاه‌ام رو از مردمکای لرزانش گرفتم و به سمت در ایوان رفتم.
خوبی خونه این بود یه در توی پذیرایی بود که رو به ایوان و حیاط راه داشت، بهار‌ها مهین خانوم پرده‌هارو کنار می‌زد و نور از پنجره‌‌های سرتاسری به داخل میومد و از ویو حیاط که پر از درخت‌های تازه سبز شده و گل‌های شمعدانی و نرگس بود آدم لذت می‌برد؛ ولی الان... الان پاییز بود؛ دیگه درخت‌ها و گل‌ها بوی تازگی و زندگی نمی‌دادن بلکه با هر باد سرد تن درخت‌های عریان می‌لرزید و گل‌ها پر‌پر می‌شدن.
بافت نازک که روی صندلی بود و برداشتم روی شونه‌هام انداختم و دست‌هام از سرما دور خودم حلقه کردم.
به نرده‌ها نزدیک‌تر شدم و زل زدم به حیاط بزرگی که بچگیم با دویدن و بازی توش گذشت.
زیرلب زمزمه کردم:
- این پاییز فرق داره.
- خاله!
با تعجب به پایین پله‌ها نگاه کردم و با دیدن الینا لبخندی زدم و گفتم:
- وروجک بیا بالا ببینمت.
دست‌‌های گلی‌اش بالا گرفت و گفت:
- دارم بازی می‌کنم.
باخنده سری تکون دادم و گفتم:
- مامانت پوستتو می‌کَنه.
خنده بانمکی کرد و با جیغ گفت:
- فرار می‌کنم!
صندلی‌ حصیری عقب کشیدم و روش نشستم، به بازی کردن الینا خیره شدم‌ چقدر این هشت سال زود گذشت... خداروشکر عشق به این بچه نذاشت بیشتر از این همه از هم دور بشیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
به سختی زیپ لباس‌رو بالا کشیدم و به سمت آینه برگشتم... به طرز باور نکردنی زشت بود! پاپیون بزرگی از جنس و رنگ پارچه به صورت کج روی قسمت جلوی لباس بود و روی سرشونه‌هاش پر از نگین‌کاری؛ شبیه بعضی بلاگر‌های خز اینستا شده بودم. با کلافگی فروغ صدا زدم، به سرعت در اتاق پرو باز کرد و گفت:
- پسندیدی؟
زیرلب با اخم زمزمه کردم:
- اشغال بود.
شمیم از پشت فروغ سرک کشید و گفت:
- چی‌شده پگاه جون؟
لبخند پر حرصی زدم و با همون لحن مسخره و لوس خودش گفتم:
- هیچی عزیزم دوست ندارم این شاهکار بپوشم.
لباس‌‌ دادم بهش و ادامه دادم:
- سلیقه من یادته ایشالله؟ اگه چیزی نداری بریم جای دیگه!
با لحن دلخوری گفت:
- صبر کن یه کار جدید دارم.
با دور شدن شمیم، فروغ سریع از شخصیت مهربونش خارج شد و با عصبانیت گفت:
- چه مرگته دختر؟ خوبه می‌دونی این زنیکه چه فتنه‌ایه دوست داری فردا بیفته دهن همه پگاه شاهان چه ادم مزخرفیه؟!
- همینه که هست... دو ساعت تو سالن میگم من همچین چیزی نمی‌خوام! هی اصرار که نه بپوشش الکی ری...
سریع با دست جلوی دهنم‌رو گرفت و گفت:
خفه‌شو پگاه آبرومون نبر!
دستش‌رو با شدت کنار زدم و خواستم جوابش‌رو بدم که شمیم از پله‌ها پایین اومد و لباس‌ بهم داد.
- این جدید‌ترین کارمون از فرانسه آوردن برام.
با دست پارچه لطیف لیمویی رنگش لمس کردم و لبخندی زدم.
- این شد لباس شمیم جون.
لباس‌رو جلوی سی*ن*ه‌ام گرفتم و گفتم:
- همین می‌برم.
شمیم بالبخند گفت:
- چون از فرانسه آوردم طبیعیه که قیمتش...
وسط حرفش پریدم و بی‌حوصله گفتم:
- قیمتش مهم نیست.
با ذوق لباس‌‌رو از دستم گرفت.
- مبارک باشه پگاه جون.
برق‌رو می‌شد تو چشم‌های ریزش دید، نگاهی به دست‌های تپل پر از طلاش کردم که توجه همه‌رو تو اولین نگاه جلب می‌کرد یادمه اون موقع‌ها پونه چقدر عشوه‌ها و ادا‌های شمیم مسخره می‌کرد و می‌گفت:
- نگاه توروخدا اینقدر ماهارو می‌تیغه که دست و گردنش جا نداره! بعضی‌هارو جون به جونشون کنی بی‌لولن.
منم با خنگی می‌پرسیدم:
- پس چرا میایم پیش این خرید می‌کنیم؟
- چون پولدارا با خرج کردن خودشون بالا می‌کشن فهمیدی؟!

توی ماشین فروغ بدون حرف فقط با اخم به بیرون زل زده بود.
به چراغ قرمزی که همه‌رو معطل خودش کرده بود زل زدم و آروم گفتم:
- فروغ جون دمغی چی‌شده؟ کشتیات کی غرق کرده.
سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
- امروز هشت سال تربیت و آموزش منو زیر سوال بردی واقعا برات متاسفم.
- من دیگه برام مهم نیست چی راجبم فکر می‌کنن.
صورتش‌رو درهم کرد و دستش‌رو درحالی که رو هوا می‌چرخوند گفت:
- چیه بابات یه پورشه و لقب وارث بهت داد هار شدی همه چی یادت رفت دختره احمق؟!
منم مثل خودش صدام‌رو بالا بردم.
- آره یادم رفت! اون موقع تو این چیزا رو به کسی یاد می‌دادی که بچه سوم یه خانواده سرشناس بود و باید با نقش بازی کردن خودش می‌نداخت به یه خانواده اسم و رسم‌دار دیگه!
نفسی گرفتم و با صدای لرزان که از خشم بود ادامه دادم:
- ولی الان من قراره جای بابام‌رو بگیرم!
- اینقدر مطمئن نب...
- مطمئنم، چون چند روز دیگه مراسم خواستگاریه.
یه تای ابروهای نازکش‌رو بالا انداخت و گفت:
- ولی این دلیل نمی‌شه نفهمی داری چیکار می‌کنی.
به جلو خیره شد و ادامه داد:
- یادت نره قانون این جنگلی که توشی چیه! اگه حیوونای وحشی رام نکنی تا به خودت بیای دریدنت، فعلا حواست به این کلاغا باشه تا وقتش برسه.
با صدای بوق ماشین‌های پشت سری نگاهم از فروغ گرفتم و پام‌ روی گاز فشار دادم، خوب می‌دونستم منظورش از کلاغ همین امثال شمیمه که دنبال هر فرصتین تا راجبت حرف پخش کنن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
جلوی آینه قدی ایستادم و موهای فندقیم حالت شلخته روی صورتم ریختم و تاپم‌رو کمی پایین‌تر کشیدم تا پیرسینگ نافم معلوم بشه، گوشی مقابل آینه دستم گرفتم و دست ازادم‌رو توی موهام قرار دادم و عکس گرفتم.
خوب شده بود! بلافاصله استوریش کردم و گوشی انداختم رو تخت، با صدای در کش مو برداشتم از رو میز ارایش و آروم گفتم:
- بیا تو.
با دیدن مامان تو چهارچوب در کلافه موهام‌رو محکم بالا سرم جمع کردم.
- کم سفت ببند سرت درد می‌گیره.
روی صندلی راک یاسی رنگم که با بقیه اتاق ست بود خودم انداختم و زیرلب گفتم:
- مامان حرفت‌رو بزن.
در اتاق بست و رو‌به‌روم لبه‌ی تخت نشست؛ از حالت چهره‌‌اش که رنگ‌ش پریده‌ بود مشخص بود استرس داره.
- ببین پگاه امشب من ملیحه‌اینا دعوت کردم ازت خواهش می‌کنم مثل دفعه‌ی قبلی قشقرق بپا نکن!
با یاداوری مهمونی قبلی لب‌هام‌رو جمع کردم و گفتم:
- بابا می‌دونه؟
ابروهای کمرنگ و قهوه‌ایش تو هم رفت.
- بابات بخاطر پونه حرفی نداره البته تا وقتی که تو باز دلخوری درست نکنی دفعه قبلی ملیحه با قهر از خونه رفت!
داشت بخاطر این غریبه‌ها که دلیل اصلی تمام این بدبختی‌ها و اختلاف‌ها تو خانوادمون بودن اینطوری حرف می‌زد؟
پوزخندی از ناراحتی زدم و گفتم:
- مشکلی نیست الهام خانوم می‌خوای اصلا من از خونه برم شما به خانواده دامادت برس.
با عصبانیت از جاش بلند شد و درحالی که از اتاق بیرون می‌رفت گفت:
- خستم کردی... .
به در بسته خیره شدم، از نگاه اونا چقدر من آدم بدی بودم! آره من بدم که خانوادم‌رو دوباره کنار هم می‌خوام.
روی تخت دراز کشیدم به شدت خسته بودم از ساعت هفت دانشگاه بودم؛ خودم مچاله کردم و زانوهام بغل گرفتم، داشت کم‌کم پلک‌هام سنگین می‌شد.

آروم لای چشمامو باز کردم و با دیدن ساعت روی دیوار زیرلب فحشی دادم و بلند شدم، موهام دم اسبی بستم و فقط به زدن برق لبی اکتفا کردم زیاد مهم نبودن که بخوام براشون خودم آماده کنم، به تاپ و شلوار دمپای نخیم نگاهی انداختم و بی‌خیال از اتاق بیرون زدم با پایین اومدنم از پله‌ها اولین نفری که منو دید الینا بود که فوری به سمتم دوید و بغلم کرد.
- آخ‌آخ من قربونت برم خوشگل من.
- خاله ببین خوب شده؟
نگاهی به نقاشی که کشیده بود انداختم یه کلبه کوچیک وسط جنگل!
بوسه دیگه‌ای روی گونه‌اش زدم و گفتم:
- براوو عالی شده!
با ذوق دوباره به نقاشیش خیره شد؛ با بالا گرفتن سرم با نگاه خیره همه مواجه شدم... مامان همه‌رو دعوت کرده بود انگار! ملیحه و نازنین کم بودن خانواده خواهر ملیحه هم دعوت کرده بود، همه چپ‌چپ نگاه می‌کردن و همین باعث خندم می‌شد؛ سلام زیرلبی گفتم و کنار پونه نشستم.
پونه در گوشم گفت:
- پگاه یچیزی می‌پوشیدی رو تاپت الان اعصابمون‌رو خورد می‌کنن.
زیرلب گفتم:
- به درک! حالا چرا ایل و تبار شوهرت جمع کرده مامان؟
شونه‌ای بالا انداخت گفت:
- احتمالا بخاطر خواستگاری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,049
مدال‌ها
2
نیشگونی از پام گرفت که از سوزشش چشمام‌رو بستم و با حرص گفتم:
- چته؟!
- ول کن قضیه پویا‌رو دیگه تموم شد رفت تو الان باید خوشحال باشی.
یه تای ابروم بالا انداختم و گفتم:
- دقیقا چرا باید خوشحال باشم؟
نیشخندی زد و گفت:
- دیگه نه پویایی هست نه پونه‌ای همه چی فقط می‌رسه به تو!
دسته مبل‌رو فشار دادم و لحظه‌ای چشمام بستم. هربار که می‌دیدمش همین بحث باز می‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم و با لحن آرومی گفتم:
- نگران نباش هم به تو هم به پویا سهمتون میدم.
مشکوک نگاهم می‌کرد.
- البته... .
پوزخندی زدم و در گوشش زمزمه کردم.
- هر وقت از این آدما و ایل تبارشون دل کندین!
بی‌توجه به جا خوردنش رو به خواهر ملیحه مهری کردم و گفتم:
- مهری خانوم دوقلوها چطورن؟ نیاوردینشون؟
با چشم‌ غره چادرش روی سرش مرتب کرد و گفت:
- دارن واسه کنکور می‌خونن نمی‌تونن جایی برن.
دستم زیر چونه‌ام گذاشتم و باخنده گفتم:
- خیلی ناراحت شدم نیومدن... خیلی زیاد!
نگاهی به شوهرش که از وقتی اومده بودم فقط چشماش به کف پارکت بود انداختم و سری از روی تاسف تکون دادم، به خودش شک داشت!
مامان مشغول حرف زدن با اونا بود و پونه هم گه‌گاهی فقط سر تکون می‌داد ولی یکم برام عجیب بود که ملیحه دهنش واسه متلک گفتن باز نکرده.
- البته مهری جان دخترای ما بی‌حیا نیستن خداروشکر.
متوجه بحثشون نشدم ولی مطمئنا منظورش با من بود چون زیرچشمی نگاهم می‌کرد بیا تا بهش فکر کردم چطور زبون وا کرد زنیکه روانی، به نازنین که بعد از حرف مامانش برام چشم و ابرو می‌اومد نیشخندی زدم و تا خواستم جوابش بدم یاد حرف مامان افتادم و فقط دستام‌رو از عصبانیت مشت کردم طوری که ناخونم باعث سوزش پوستم شد. با صدای آروم پونه در گوشم از اون‌ها چشم گرفتم.
- عجیبه چطور جوابش ندادی؟
کلافه گفتم:
- پونه خانوم شما بگو چیکار کنم؟ جوابش میدم بدت میاد جوابشم نمیدم باز مشکل داری!
لباشو تر کرد و گفت:
- دوست ندارم کسی به خانوادم توهین کنه هر وقت چیزی گفت جوابش بده ولی هیچوقت تو شروع نکن.
پوزخندی زدم کم بخاطر همین ملیحه و امیرحسین با من دعوا نکرده بود الان شده بودم خانواده‌اش!
گوشیم برداشتم و به لایک استوری و ریپلای‌ها نگاهی انداختم و با دیدن دایرکت ملودی اخمام تو هم رفت، " خوشگل خانوم کم پیدایی باید خبرها از بقیه بشنویم؟ "
انگشت اشاره‌ام رو به شقیقه‌ام فشار دادم؛ دقیقا چه خبری شنیده بود؟
ذهنم رفت سمت دانشگاه احتمالا مثل همیشه ینفر به ریش من بسته بودن.
تایپ کردم: " عزیزم چه خبری؟ "
نازنین بهم زل زده بود و نیشخند می‌زد با اخم سرم به معنی چیه تکون دادم که روشو برگردوند و در گوش مادرش چیزی گفت. با صدای نوتیفیکیشن سریع بازش کردم: " ازدواج پویا دیگه! البته میگن با یه دختره اسکول دیدنش من که باورم نشد"
با دیدن پیام وای زیرلب گفتم و شروع کردم به کندن پوست لبم، حق داشتن باور نکنن پویا بلاخره تو این سن وا داده بود اونم به کی! پویایی که با دوست‌دختراش یه ماه بیشتر نمی‌موند الان می‌خواست ازدواج کنه!
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,060
مدال‌ها
12

نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین