- Apr
- 7,429
- 29,262
- مدالها
- 15
ادامه روایت ویکتور فرانکنشتاینویرایش
ویکتور همراه با هنری کلروال به انگلستان میرود اما بنا به اصرار ویکتور، این دو در پرت (اسکاتلند) از هم جدا میشوند. ویکتور گمان میکند که هیولا در تعقیب اوست. به جزایر اورکنی میرود و آنجا هنگام ساختن جفت مونث فرانکنشتاین، نسبت به نتایج فاجعهبار کار خود دچار دلشوره و اضطراب شدید میشود. او میترسد که موجود موثت از هیولا نفرت داشته باشد یا از او هم شرورتر شود. وحشت بزرگترش از این است که ساختن موجود مونث، منجر به تولیدمثل این دو و ایجاد نژادی شود که بشریت را نابود سازد. ویکتور پیکر ناتمام موجود مونث را از بین میبرد و در اینجا هیولا را میبیند که از پنجرهای او را میپاید. هیولا با دیدن این صحنه فورا وارد خانه میشود و ویکتور را تهدید میکند که کار را ادامه بدهد اما ویکتور به این باور رسیده که چون هیولا شرور است، جفت او نیز شرور خواهد بود و این جفت تهدیدی برای بشریت خواهند بود. هیولا میرود اما قبل از رفتن ویکتور را تهدید میکند که «شب عروسیات همراهت خواهم بود».
ویکتور همراه با هنری کلروال به انگلستان میرود اما بنا به اصرار ویکتور، این دو در پرت (اسکاتلند) از هم جدا میشوند. ویکتور گمان میکند که هیولا در تعقیب اوست. به جزایر اورکنی میرود و آنجا هنگام ساختن جفت مونث فرانکنشتاین، نسبت به نتایج فاجعهبار کار خود دچار دلشوره و اضطراب شدید میشود. او میترسد که موجود موثت از هیولا نفرت داشته باشد یا از او هم شرورتر شود. وحشت بزرگترش از این است که ساختن موجود مونث، منجر به تولیدمثل این دو و ایجاد نژادی شود که بشریت را نابود سازد. ویکتور پیکر ناتمام موجود مونث را از بین میبرد و در اینجا هیولا را میبیند که از پنجرهای او را میپاید. هیولا با دیدن این صحنه فورا وارد خانه میشود و ویکتور را تهدید میکند که کار را ادامه بدهد اما ویکتور به این باور رسیده که چون هیولا شرور است، جفت او نیز شرور خواهد بود و این جفت تهدیدی برای بشریت خواهند بود. هیولا میرود اما قبل از رفتن ویکتور را تهدید میکند که «شب عروسیات همراهت خواهم بود».