جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده فرشته‌ی قلبم اثر تبسم

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط HESAM_81 با نام فرشته‌ی قلبم اثر تبسم ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 725 بازدید, 11 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع فرشته‌ی قلبم اثر تبسم
نویسنده موضوع HESAM_81
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HESAM_81
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
504
2,266
مدال‌ها
1
🔶کد داستانک: 0019
داستانک: فرشته‌ی قلبم
اثر: @تبسم
تگ: در حال پیشرفت
ژانر: تراژدی، اجتماعی
خلاصه: و قلبی که در سی*ن*ه‌ام می‌تپد مال توست!
ناظر: @MHP
رفتی و زندگی ‌را به من‌ هدیه کردی و من به جای هردویمان نفس می‌کشم!
عاشق شدی و عاشقی را آموختی.
و به راستی زمین جای فرشته‌ها نیست و جایت در آسمان‌ها است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,330
46,990
مدال‌ها
23
تاييد داستان کوتاه.png



بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.

.
.
.
درخواست جلد
.
.
.


راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
504
2,266
مدال‌ها
1
به نام او که قلم را برای نوشتن هدیه کرد.
من تو شدم، تو من شدی، من جان شدم تو تن شدی، تا کَس نگوید بعد از این... من ‌دیگرم، تو دیگری!
***

روی نیمکت فلزی و نم‌دار می‌‎نشینم، سرمای نیمکت به وجودم نفوذ می‌کند! به سرمای قبرستان عادت کرده‌ام با این حال کمی می‌لرزم، در خود جمع شده و به عکس زیبایش در قاب سنگ قبر چشم می‌دوزم... .
امروز هم قطرات بلورین باران روی سنگ قب... نه نه! روی درب خانه‌ی جدیدش می‌درخشند.
انگار باران می‌خواهد اشک‌هایی که من بر سر مزارش نریخته‌ام را جبران کند، یا شاید آسمان هم از جدایی ما می‌گرید!
نمی‌دانم، نمی‌دانم چرا نمی‌توانم نزدیک‌تر از این بروم. در حالی که صبح از خانه بیرون می‌آیم و بی‌اراده به این‌جا کشیده می‌شوم.
هر روز بیشتر از روز قبل در خاطرات فرو می‌روم... .
***
- مامان ولی من نمی‌خوام از این مدرسه برم، همه‌ی دوست‌هام این‌جا هستن!
مادرم مثل همیشه خون‌سرد بود، بدون این‌که نگاهم کند ظرف سالاد را از یخچال برداشت و گفت:
- منم واسه همین پرونده‌ت رو گرفتم، می‌خوام سال آخر بری یه مدرسه‌ی آبرومند تا بتونی بهترین رشته‌ها رو قبول بشی!
- ولی من همین‌جا هم درسم خوب... .
- تبسم... !
هرگاه مادرم این‌گونه با حرص اسمم را بر زبان می‌آورد یعنی حوصله‌ی بحث کردن ندارد و بحث هم نتیجه‌ای نخواهد داشت.
سر خورده به اتاقم رفتم، بر تختم تکیه زدم و از پنجره به درخت‌هایی که نوید نزدیک بودن پاییز را می‌دادند چشم دوختم... .
هیچ‌وقت نمی‌توانم مادرم را قانع کنم، در واقع هیچ‌کسی را نمی‌توانم قانع کنم... دستم را روی قلبم که تیر می‌کشد می‌گذارم. آه... حتی حق ناراحت شدن هم ندارم چون قلب ضعیفم فوراً واکنش نشان می‌دهد. پس من چرا زنده هستم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
504
2,266
مدال‌ها
1
روزهای پایانی تابستان مانند برق و باد از پی هم گذشت و مدارس باز شد، اما من به دلیل بیماری قلبی و بستری بودنم در بیمارستان نتوانستم در دبیرستان جدید حاضر شوم.
وقتی بهتر شدم مادرم اصرار کرد اولین روز خودش مرا به مدرسه برساند، اما من قبول نکردم، می‌خواستم برای اولین بار در زندگی روی پای خود بایستم. برخلاف همیشه این‌بار مادرم کوتاه آمد!
پای لرزانم را در حیاط مدرسه گذاشتم، لبخندی زدم و چند قدم دیگری جلو رفتم. از فرط هیجان هنوز چشم نگشوده بودم که با چیز سفت و نرمی برخورد کردم!
صدای خنده‌ی دختری باعث شد به سرعت چشمانم را تا آخرین اندازه باز کنم؛ در کمال تعجب چیزی جلویم نبود و این تعجب مرا دو چندان کرد تنها چیزی که با فاصله‌ی زیاد روبه‌رویم می‌دیدم آب‌سردکن و تعدادی وسیله‌ی ورزشی بود. صدای خنده‌ای که با درد آمیخته شده بود هنوز به گوش می‌رسید!
سر چرخاندم تا منبعش را دریابم دیدم دختری با قیافه‌ای معمولی روی زمین به خود می‌پیچد حینی که سرش را گرفته بود ناله می‌کرد و می‌خندید.
دستش را به سمتم دراز کرد، من هم‌چنان در اضطراب به سر می‌بردم نمی‌دانستم اکنون باید چه واکنشی نشان دهم! دستش را بگیرم؟ دست یک دختر غریبه؟! نکند بعدش مادرم دعوایم کند!
دستش را برای بلند شدن به زانویش زد و با اخم بلند شد و زیرلبی گفت:
- کَس نخارد پشت من جز پنجه‌ی فولادین من... .
حرف‌هایش عجیب و غریب بود چرا باید ضرب المثلی را این‌گونه برای خودش عوض کند؟ او این حق را ندارد این یعنی تعرض در ادبیات!
روبه‌رویم ایستاد و گفت:
- سلام سوسول خانمِ بچه ننه... .
این اولین دیدار من و او بود! و اولین جمله‌ای که به من گفت، دقیقاً همین بود.
و البته یک عالمه حرف‌های این چنینی برایم ردیف کرد که مغز من تا می‌آمد برای خودش یک کلمه‌اش را تجزیه و تحلیل کند او یک باب دیگر از سخن را می‌گشود... .
اخلاقش همین بود، به شنونده‌ی حرف‌هایش مهلت فکر نمی‌داد برای همین در مناظره و مذاکره با او همیشه کم می‌آوردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
504
2,266
مدال‌ها
1
وقتی از خیر تجزیه‌ی حرف‌هایش گذشتم متوجه شدم می‌گوید:
- ببخشید دختر خانم شما داشتی می‌اومدی تو، خوردی به من! منم یه روز برات جبران می‌کنم خب دیگه من رفتم سر کلاس خداحافظ.
این را گفت و رفت... رفت و ترس کمی وجود مرا فرا گرفت، از خود پرسیدم:
- یعنی تهدیدم کرد؟ یعنی می‌خواهد چه بلایی بر سرم بیاورد؟
افکارم را به سختی پس زدم و پاهایم را که گویی وزنه بر آن‌ها بسته بودند را به سمت دفتر دبیرستان حرکت دادم... .
بعد از ورود سلامی آرام دادم، سرم را که برای حرف زدن بلند کردم در کمال تعجب دیدم، همان دختری که در حیاط با او برخورد کرده بودم روی مبل‌های مخصوص استراحت دبیران لم داده، پاهایش را روی میز گذاشته و چای می‌نوشد!
مرا که دید پاهایش را جمع کرد و درست نشست، مدیر مدرسه گفت:
- بفرمایید خانم.
- مَ... مَن یَ... یَع*نی من اومد... .
دختر حرفم را قطع کرد و گفت:
- چرا استرس داری؟ خانم اعتبار از خودمونه راحت باش بابا.
و بعد به حالت اولیه‌اش یعنی لم دادن برگشت.
مدیر گفت:
- فرشته!
- بِ... بخشید من دانش‌آموز این مَد... مدرسه‌م!
مدیر: روز اول هست که میای؟
- آر... بله، کسالت دا... .
فرشته: بی‌خیال فرح جون مریض بوده دیگه! نیگاش کن همین‌جوری هم رنگش عین گچ‌های زرد این مدرسه می‌مونه... .
رویش را سمت من چرخاند و گفت:
- اگه گواهی پزشکی آوردی بده و برو سر کلاست.
از تعجب دهانم مانند، غار باز مانده بود و به این فکر می‌کردم که فرشته؛ جن است یا فرشته؟ مدیر است یا دانش‌آموز؟ شاید هم با مدیر رابطه‌ی فامیلی یا آشنایی داشته باشد.
گواهی را تحویل داده و به کلاس دوازدهم ریاضی فیزیک وارد شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
504
2,266
مدال‌ها
1
دبیرِ آقایی مشغول تدریس بود و دانش‌آموزان تندتند مشغول نکته‌برداری.
این‌ها را از پشت پنجره‌ی مستطیل شکل روی در کلاس می‌دیدم، مقنعه‌ام را درست و کیفم را کمی جابه‌جا کردم، در زده و وارد شدم.
دبیر دست از نوشتن کشید و دانش‌آموزان همه به من خیره شدند؛ باز هم استرس لعنتی، نرفته بازگشت سراغم!
- اِهم سلام استاد.
استاد: سلام دانش‌آموز جدید هستید؟
- اوم بله من تبسم کیانی هستم.
استاد: تازه اومدی به این مدرسه؟
هنوز جواب نداده بودم که از پشت دستی روی کتفم نشست، کمی در جایم پریدم و به عقب نگاه کردم؛ فرشته بود.
با بی‌پروایی نسبت به استاد گفت:
- استاد شما همیشه مهمون‌هات رو دم در سوال پیچ می‌کنی؟ دِ بذار بیاد تو دیگه بچه مردم خشک شد.
من هنوز نمی‌فهمم که این جن است یا فرشته که همه جا ظاهر می‌شود!
***
با یادآوری آن روز تبسمی تلخ روی لب‌هایم‌ نشست، حتی از قهوه هم ‌تلخ‌تر بود!
دستم را روی قلبم‌ گذاشتم، و اشک ریختم.
- گلاب بدم؟
سرم ‌را بلند کردم. پیرمردی مهربان شیشه گلابی را سمتم گرفته بود.
اشک‌هایم ‌را با پشت دستم پاک کردم و گفتم:
- ممنون، بوی گلاب‌ رو دوست نداشت.
تعجب را می‌شد از روی چهر‌ه‌اش خواند.
- خدا رحمتشون کنه... .
این‌ را گفت و باز هم من و فرشته تنها ماندیم.
***
- فرشته چرا میگی از گلاب بدت میاد؟
همان‌طور که از ساندویچش گاز می‌زد گفت:
- ای بابا، چرا نداره که... چون با گلاب قبر‌ها رو می‌شورند، به نظرم گلاب بوی خیلی غم‌انگیزی داره!
با یادآوری آن‌ روزها بغضم‌ بزرگ‌تر شد. محکم بر قلبم کوبیدم و با حالت زاری نالیدم:
- کجا ببرم دلی را که تو کرده‌ای چنین‌اش! یادته اولین باری که تئاتر بازی کردم، توی بازی بهم این جمله رو گفتی؟ یادته جلوم تعظیم کردی و شاخ گل سرخی به سمتم گرفتی و این رو بهم گفتی؟ فرشته... .
هق می‌زدم و بر سی*ن*ه‌ام می‌کوبیدم. ای کاش باز هم کنارم می‌نشستی و فحشم‌ می‌دادی و می‌گفتی گریه نکنم، حتی به خر و گاو گفتن‌هایت هم راضی‌ام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
504
2,266
مدال‌ها
1
***
بازویم را گرفتم و گفتم:
- ببخشید م... من معذرت... .
فرشته با بی‌پروایی بازویم را گرفت و کشید عقب، از رفتارهایش سر در نمی‌آوردم. به دختر تپلی که به او خورده بودم نگاه کردم. شاخ بود و از او می‌ترسیدم.
فرشته دستش را تحدید وارانه تکان داد و گفت:
- هوی شب‌تابی ازش معذرت بخواه... .
آرام صدایش زدم اما جوابی نداد و گستاخانه و طلبکارانه به آن دختر نگاه می‌کرد.
او هم قلدرانه گفت:
- شب‌تابی عمته! تقصیر من نبود... ‌.
رو به من کرد وگفت:
- مگه کوری!؟
قلبم هر لحظه تندتر می‌زد.
- م... من... .
لب‌هایم می‌لرزید. فرشته دست به سی*ن*ه و حق به ‌جانب گفت:
- بِیبین الناز... نه، یادم رفت کوری... پس گوش کن!
گوشش را کشید و من هین بلندی‌ گفتم!
دخترکی که گویا نامش الناز بود تندتند می‌گفت:
- آ... آ... آی...‌ فرشته وِلم کن... خانم... آی... .
ناخواسته به بازوی فرشته‌ای که آن روزها عجیب هوایم را داشت‌ چنگ انداختم‌ و آرام و هراسان گفتم:
- ف... فرشته... ولش کن خانم... .
خانمِ ‌مدیر عینکش را جابه‌جا کرد و با اخم‌ غلیظی گفت:
- این‌جا چه‌خبره... ول کن گوش دختره رو کندیش!
گوشش را رها کرد، قسمتس از مقنعه‌‌ی الناز کمی چروک شده بود.
فرشته: شما بگو فر... خانم‌ اسماعیلی، بیچاره دختره رو هول میده طلبکار هم هست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
504
2,266
مدال‌ها
1
به من ‌اشاره کرد، سکسکه‌ام گرفته بود.
***
- تبسم... .
سرم را بلند کردم، پدرش بود! پدر فرشته‌ی من! اشک‌هایم را پاک کردم و سلام کردم.
- م... من اومده بودم... .
آهی کشیدم‌ و گفتم:
- دلم براش تنگ‌ شده بود!
به چهره‌ی آقای معتمد نگاه کردم. سرش پایین بود. قطره‌ای که روی سنگ قبر افتاد مطمئنا شور بود، قطره اشک یک پدر بود!
بلند شدم. نمی‌خواستم مزاحمشان شوم.
آقای معتمد: میشه باهات حرف بزنم؟
نگاهش کردم. صدایش مملو از خواهش بود، مملو از التماس!
- بله... بفرمایین!
دوباره کنار فرشته‌ نشستم و این بار پدر فرشته هم حضور داشت!
آقای معتمد: به نظرت من مقصرم؟
باز هم این بغض لعنتی سراغم آمد! می‌خواستم بگویم، بله... تو مقصر مرگ فرشته‌ی من هستی... می‌خواستم زار بزنم و حرف دلم را باز گو کنم اما حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست، او یک پدر بود و مسلما صلاح دخترش را می‌خواست!
سکوتم را که دید آه کشید، آهی که دل هر سنگ را ذوب می‌کرد!
آقای معتمد: حق داری... تبسم، یاد فرشته می‌ندازی من رو!
در سکوت به چهره‌ی پدری زجر دیده نگاه می‌کردم و فقط گوش می‌دادم!
ادامه داد:
- براش پدری نکردم اما اون دخترم بود، مریم ازم طلاق گرفت و رفت پی زندگیش و من و با یک دختر دو ساله تنها گذاشت، مهسا کارمند شرکتم بود، یک سال نگذشته از طلاقم باهاش ازدواج کردم. شاید اگه با مهسا ازدواج نمی‌کردم فرشته الان این‌جا بود!
سرش را میان دست‌هایش گرفت.
- فرشته دوستت نداشت!
نمی‌دانم این صدا چگونه از گلویم خارج شد اما گفتم! حرف‌هایم برای گفتن زیاد بود. به اشک‌هایم اجازه‌ی باریدن دادم و با صدای بلند‌تری ادامه دادم:
- همش تقصیر تو و مهسا بود. فرشته‌ی منو پرپر کردین... مگه چی می‌خواست ازتون؟ یک زندگی ساده؟ گناهش فقط عاشقی بود؟
لرزش شانه‌هایش را که دیدم. تازه فهمیدم چه کردم!
***
مهسا: ببند دهنتو فرشته!
فرشته: مهسا بس کن... تبسم برو تو اتاقم!
- فرشته... ب... بس‌کن!
فرشته بدون توجه به حرف‌ها و حال خرابم ادامه داد:
- چی رفتی تو گوش بابام خوندی اصلا به تو چه ربطی داره... ما هم‌ دیگه رو دوست داریم!
مهسا: اون داداش نفهم‌ من با تو غلط می‌کنین هم‌ رو دوست دارین! فرشته خانم... فکر برادرم رو از سرت بیرون کن تو هم‌ یکی هستی مثل، مادرت!
- مهسا خانم... لطف... .
میان حرفم پرید و با خشونت گفت:
- تو یکی دهنت رو ببند!
باز هم بغض و ترس! قلبم‌ محکم خودش را به سی*ن*ه‌ام می‌کوبید و تیر‌ می‌کشید.
فرشته: اسم مامانم رو نیار... تبسم... تبسم خوبی؟
سرم‌ را به نشانه‌ی بله تکان دادم، اما اصلا خوب نبودم!
مهسا: فرشته خانم، مریم یه حقه باز بود.‌.. بابات رو ول کرد، اون یک حقه بازه!
اولین بار بود می‌دیدم فرشته کم می‌آورد. او کم آورده بود. بغضی که داشت را می‌دیدم! اشکش چکید. مهسا تخت سی*ن*ه‌اش کوبید و گفت:
- تو هم یکی هستی مثل مامانت، از شایان فاصله بگیر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
504
2,266
مدال‌ها
1
دختر جالبی بود، از همان روزهای اول مهرش به دلم نشسته بود... .
***
آقای معتمد گل‌های یاس و لاله‌ای که آورده بود را روی سنگ مشکی پخش کرد، گریه‌ می‌کرد! باید تنهایش می‌گذاشتم. بلند شدم ‌و بدون حرف سمت خیابان رفتم و بازهم غرق در زیباترین خاطرات عمرم شدم.
***
در بیمارستان بستری بودم. فرشته کنارم نشسته بود. به سرمی که در دستان رنگ پریده‌ام بود نگاه کردم.
همان‌طور که کتاب را تند‌تند ورق می‌زد حرف زد.
فرشته: شایان میگه دوتایی در بریم!
آن‌قدری بامزه این جمله را گفت که آن لبخند کوچک همیشگی جایش را به خنده‌ای بلند داد.
با تعجب نگاهم می‌کرد. طاقت نیاورد و خندید، میان خنده‌اش گفت:
- مرض... چرا می‌خندی بچه!؟
اشکی که بر اثر خنده‌ام‌ از گوشه چشمم سر خورده بود را با دستم که سرم‌ نداشت پاک کردم.
- خیلی بامزه گفتی فرشته! یعنی از لحن معصومت کپ کردم!
دوباره مشغول ورق‌ زدن کتاب شد، حاضرم قسم بخورم که هیچ چیز‌ از نوشته‌های کتاب را نمی‌فهمید اما به طرزی متفکرانه ورق می‌زد اگر کسی او را نمی‌شناخت فکر می‌کرد چه علاقه‌ای به کتاب دارد، آن هم کتاب رمان!
- چرا وقتی هیچی ازش نمی‌فهمی این‌جوری بهش زل زدی؟
عینک الکی که مثلا، حساسیتی بود را کمی روی چشم‌هایش جابجا کرد. بدون اینکه سرش را بلند کند گفت:
- چون کلاس داره!
با لبخند به فرشته‌ای که واقعا فرشته بود نگاه می‌کردم. باز هم بدون بلند کردن سرش آرام گفت:
- طرح لبخند تو پایان پریشانی هاست!
با این‌که حرفش را شنده بودم و دلم‌ قنج رفت، اما می‌خواستم کمی سر به سرش بگذارم!
- چیزی‌ گفتی فرشته؟
این بار نگاهم کرد وگفت:
- نه، با خودم بودم!
- نه آخه یه چی گفتی... پایان پریشانی‌ هاست؟ طرح لبخندت؟ نمی‌دونم یه چیزی تو همین مایع‌ها بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
504
2,266
مدال‌ها
1
***
درمیان خیابان قدم می‌زدم‌ و اکسیژن را حریصانه می‌بلعیدم. فرشته چه‌کار کردی با من!
چه‌قدر دلتنگت هستم ای دوست! در من کسی تو را فریاد می‌زند! چه‌قدر آرزو‌ها داشتیم، حتی قرار گذاشته بودیم اسم اولین فرزندت را پریا بگذاری... . سرنوشت کاری با ما کرد که هیچ‌ک.س انتظارش را هم نداشت!
***
حرف‌های آقای معتمد را باور نمی‌کردم. قلبم تیر کشید اما بدون توجه به دردها و زخم‌هایی که بر رویش سنگینی می‌کرد خودم را به مادرم رساندم.
- چی‌ می‌گین شما؟
با بهت به چهره‌ی آقای معتمد نگاه می‌کردم، باورم نمی‌شد!
مادرم تکانم داد، بازویم درد گرفت اما درد قلبم خیلی بدتر از بازویم بود. به سختی ایستاده بودم.
مامان: تبسم... برو تو اتاقت... .
بدون توجه به صدا زدن‌هایش رو به پدر فرشته کردم و گفتم:
- دروغه مگه نه؟ فرشته فرار نکرده! دروغ می‌گین!
اشک‌هایم می‌چکید و قلبم را فشار می‌دادم. به سختی نفس می‌کشیدم، دهانم را برای بلعیدن اکسیژن باز و بسته می‌کردم اما انگار کسی گلویم را فشار می‌داد. جیغ و گریه‌های مامان که مدام نامم را صدا می‌زد آزارم می‌داد.
صدایش را می‌شنیدم که مدام جیغ می‌زد:
- تبسم تو رو خدا... آقا زنگ بزنین اورژانس... تبسم... .
دستش را احساس می‌کردم که روی سی*ن*ه‌ام حرکت می‌کرد و ماساژش می‌داد اما فکرم تا وقتی چشم‌هایم بسته شد پیش فرشته بود، این‌که چرا فرار کرده، کی و چرا من بی‌خبرم!؟

***
- خانم حواستون کجاست!؟
به راننده‌ای که عصبانی بود نگاه کردم، ببخشیدی گفتم و از خیابان رد شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین