به نام او که قلم را برای نوشتن هدیه کرد.
من تو شدم، تو من شدی، من جان شدم تو تن شدی، تا کَس نگوید بعد از این... من دیگرم، تو دیگری!
***
روی نیمکت فلزی و نمدار مینشینم، سرمای نیمکت به وجودم نفوذ میکند! به سرمای قبرستان عادت کردهام با این حال کمی میلرزم، در خود جمع شده و به عکس زیبایش در قاب سنگ قبر چشم میدوزم... .
امروز هم قطرات بلورین باران روی سنگ قب... نه نه! روی درب خانهی جدیدش میدرخشند.
انگار باران میخواهد اشکهایی که من بر سر مزارش نریختهام را جبران کند، یا شاید آسمان هم از جدایی ما میگرید!
نمیدانم، نمیدانم چرا نمیتوانم نزدیکتر از این بروم. در حالی که صبح از خانه بیرون میآیم و بیاراده به اینجا کشیده میشوم.
هر روز بیشتر از روز قبل در خاطرات فرو میروم... .
***
- مامان ولی من نمیخوام از این مدرسه برم، همهی دوستهام اینجا هستن!
مادرم مثل همیشه خونسرد بود، بدون اینکه نگاهم کند ظرف سالاد را از یخچال برداشت و گفت:
- منم واسه همین پروندهت رو گرفتم، میخوام سال آخر بری یه مدرسهی آبرومند تا بتونی بهترین رشتهها رو قبول بشی!
- ولی من همینجا هم درسم خوب... .
- تبسم... !
هرگاه مادرم اینگونه با حرص اسمم را بر زبان میآورد یعنی حوصلهی بحث کردن ندارد و بحث هم نتیجهای نخواهد داشت.
سر خورده به اتاقم رفتم، بر تختم تکیه زدم و از پنجره به درختهایی که نوید نزدیک بودن پاییز را میدادند چشم دوختم... .
هیچوقت نمیتوانم مادرم را قانع کنم، در واقع هیچکسی را نمیتوانم قانع کنم... دستم را روی قلبم که تیر میکشد میگذارم. آه... حتی حق ناراحت شدن هم ندارم چون قلب ضعیفم فوراً واکنش نشان میدهد. پس من چرا زنده هستم؟