- Sep
- 504
- 2,266
- مدالها
- 1
فرشته رویایی شیرین بود در زندگی من، فرشته زندگانی را به من هدیه کرد!
***
چشمانم را باز کردم، سرم درد میکرد و سی*ن*هام خسخس میکرد. در میان کلی دم و دستگاه بودم. دستگاه تنفس را از روی بینیام برداشتم، با این محیط به خوبی آشنا بودم.
بیمارستان بودم و بوی الکل آزارم میداد، مغزم بهکار افتاد... فرشته!
او فرار کرده بود، با شایان. نامش را مدام تکرار میکردم گریهام گرفته بود، بخاطر نامردیاش، مگر قول نداده بود کنارم میماند وکمکم میکند؟ این بود ثمرهی دوسال دوستی ما؟ میخواستمگریه کنم اما اشکی برای ریختن نداشتم. قلبم بیمار بود، تیر میکشید و آزارم میداد، ای کاش هیچوقت بیدار نمیشدم... .
پرستاری داخل اتاقم آمد با دیدنم لبخند الکی زد و با لبخندی که به زور روی لبانش نشانده بود.
پرستار: کی بیدار شدی؟
لبانم را به سختی تکان دادم وگفتم:
- ما... مامان... م... مامانم... .
وضعیتم را چک کرد و آمپولی به سرمم اضافه کرد.
پرستار: مامانت هم میاد.
و از اتاق بیرون رفت، بغض کرده بودم، من ضعیف بودم. شاید اگر ک.س دیگری جای من بود گریه میکرد، شاید هم خیلی وقت پیش خودش را میکشت و خلاص میشد اما من بیعرضهتر از آنی بودم که بخواهم جان خودم را بگیرم تا از این همه درد راحت شوم.
مامانم داخل اتاق شد، گریه نکرده بود اما چهرهاش خیلی گرفته بود. به این حملههایم عادت داشت و احتمالا قضیه بدتر از حال خراب من بود... .
- مامان، فرشته؟
تا این کلمات بر زبانم آمدند گریهام گرفت.
پیشانیام را بوسید و گفت:
مامان: فرشته همینجاست دخترم... جایی نرفته... قول بده زود خوب بشی، باشه عزیزم؟
تا این را گفت اشکی از گوشه چشمم چکید که با روسری گلدارش پاک کرد.
قلبم تندتند میزد و بغضم خیل بزرگ شده بود، مطمئن بودم اتفاقی افتاده است و مادرم آن را از من پنهان میکند.
- مامان فرشته حالش خوبه؟
گریهام شدت گرفته بود و سی*ن*هام میسوخت. بدون تو جه به دردها و تنگی نفسم هقهق میکردم و حرف میزدم:
- مامان فرشته کجاست؟ مامان... فرشته بیرونی؟فر... شته... ف... مامان... .
نفس کم آورده بودم، دهانم را برای بلعیدن اکسیژن تندتند باز میکردم و میبستم اما گویا کسی جلوی نفس کشیدنم را گرفته بود، درد داشتم... . چشمانم تار شده بود، مامانم جیغ میکشید و پرستار را صدا میکرد و من فرشته را دیدم!
***
چشمانم را باز کردم، سرم درد میکرد و سی*ن*هام خسخس میکرد. در میان کلی دم و دستگاه بودم. دستگاه تنفس را از روی بینیام برداشتم، با این محیط به خوبی آشنا بودم.
بیمارستان بودم و بوی الکل آزارم میداد، مغزم بهکار افتاد... فرشته!
او فرار کرده بود، با شایان. نامش را مدام تکرار میکردم گریهام گرفته بود، بخاطر نامردیاش، مگر قول نداده بود کنارم میماند وکمکم میکند؟ این بود ثمرهی دوسال دوستی ما؟ میخواستمگریه کنم اما اشکی برای ریختن نداشتم. قلبم بیمار بود، تیر میکشید و آزارم میداد، ای کاش هیچوقت بیدار نمیشدم... .
پرستاری داخل اتاقم آمد با دیدنم لبخند الکی زد و با لبخندی که به زور روی لبانش نشانده بود.
پرستار: کی بیدار شدی؟
لبانم را به سختی تکان دادم وگفتم:
- ما... مامان... م... مامانم... .
وضعیتم را چک کرد و آمپولی به سرمم اضافه کرد.
پرستار: مامانت هم میاد.
و از اتاق بیرون رفت، بغض کرده بودم، من ضعیف بودم. شاید اگر ک.س دیگری جای من بود گریه میکرد، شاید هم خیلی وقت پیش خودش را میکشت و خلاص میشد اما من بیعرضهتر از آنی بودم که بخواهم جان خودم را بگیرم تا از این همه درد راحت شوم.
مامانم داخل اتاق شد، گریه نکرده بود اما چهرهاش خیلی گرفته بود. به این حملههایم عادت داشت و احتمالا قضیه بدتر از حال خراب من بود... .
- مامان، فرشته؟
تا این کلمات بر زبانم آمدند گریهام گرفت.
پیشانیام را بوسید و گفت:
مامان: فرشته همینجاست دخترم... جایی نرفته... قول بده زود خوب بشی، باشه عزیزم؟
تا این را گفت اشکی از گوشه چشمم چکید که با روسری گلدارش پاک کرد.
قلبم تندتند میزد و بغضم خیل بزرگ شده بود، مطمئن بودم اتفاقی افتاده است و مادرم آن را از من پنهان میکند.
- مامان فرشته حالش خوبه؟
گریهام شدت گرفته بود و سی*ن*هام میسوخت. بدون تو جه به دردها و تنگی نفسم هقهق میکردم و حرف میزدم:
- مامان فرشته کجاست؟ مامان... فرشته بیرونی؟فر... شته... ف... مامان... .
نفس کم آورده بودم، دهانم را برای بلعیدن اکسیژن تندتند باز میکردم و میبستم اما گویا کسی جلوی نفس کشیدنم را گرفته بود، درد داشتم... . چشمانم تار شده بود، مامانم جیغ میکشید و پرستار را صدا میکرد و من فرشته را دیدم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: