جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده فرشته‌ی قلبم اثر تبسم

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط HESAM_81 با نام فرشته‌ی قلبم اثر تبسم ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 725 بازدید, 11 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع فرشته‌ی قلبم اثر تبسم
نویسنده موضوع HESAM_81
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HESAM_81
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
504
2,266
مدال‌ها
1
فرشته رویایی شیرین بود در زندگی من، فرشته زندگانی را به من هدیه کرد!
***
چشمانم را باز کردم، سرم درد می‌کرد و سی*ن*ه‌ام خس‌خس می‌کرد. در میان کلی دم‌ و دستگاه بودم. دستگاه تنفس را از روی بینی‌ام برداشتم، با این محیط به خوبی آشنا بودم.
بیمارستان بودم و بوی الکل آزارم می‌داد، مغزم‌ به‌کار افتاد... فرشته!
او فرار کرده بود، با شایان. نامش را مدام تکرار می‌کردم گریه‌ام گرفته بود، بخاطر نامردی‌اش، مگر قول نداده بود کنارم می‌ماند وکمکم می‌کند؟ این بود ثمره‌ی دوسال دوستی ما؟ می‌خواستم‌گریه ‌کنم اما اشکی برای ریختن نداشتم. قلبم بیمار بود، تیر می‌کشید و آزارم می‌داد، ای کاش هیچ‌وقت بیدار نمی‌شدم... .
پرستاری داخل اتاقم آمد با دیدنم لبخند الکی زد و با لبخندی که به‌ زور روی لبانش نشانده بود.
پرستار: کی بیدار شدی؟
لبانم را به سختی تکان دادم وگفتم:
- ما... مامان... م... مامانم... .
وضعیتم را چک‌ کرد و آمپولی به سرمم اضافه کرد.
پرستار: مامانت‌ هم میاد.
و از اتاق بیرون رفت، بغض کرده بودم، من ضعیف بودم. شاید اگر ک.س دیگری جای من بود گریه می‌کرد، شاید هم خیلی وقت پیش خودش را می‌کشت و خلاص میشد اما من بی‌عرضه‌تر از آنی بودم که بخواهم جان خودم را بگیرم تا از این همه درد راحت شوم.
مامانم داخل اتاق شد، گریه نکرده بود اما چهره‌اش خیلی گرفته بود. به این حمله‌هایم عادت داشت و احتمالا قضیه بدتر از حال خراب من بود... .
- مامان، فرشته؟
تا این کلمات بر زبانم آمدند گریه‌ام گرفت.
پیشانی‌ام را بوسید و گفت:
مامان: فرشته همین‌جاست دخترم... جایی نرفته... قول بده زود خوب بشی، باشه عزیزم؟
تا این را گفت اشکی از گوشه چشمم چکید که با روسری گل‌دارش پاک کرد.
قلبم تند‌تند می‌زد و بغضم خیل بزرگ شده بود، مطمئن بودم اتفاقی افتاده است و مادرم آن را از من پنهان می‌کند.
- مامان فرشته حالش خوبه؟
گریه‌ام شدت گرفته بود و سی*ن*ه‌ام می‌سوخت. بدون تو جه به دردها و تنگی نفسم هق‌هق می‌کردم و حرف می‌زدم:
- مامان فرشته کجاست؟ مامان... فرشته بیرونی؟فر... شته... ف... مامان... .
نفس کم آورده بودم، دهانم را برای بلعیدن اکسیژن تندتند باز می‌کردم و می‌بستم اما گویا کسی جلوی نفس کشیدنم را گرفته بود، درد داشتم‌... . چشمانم تار شده بود،‌ مامانم جیغ می‌کشید و پرستار را صدا می‌‌کرد و من فرشته را دیدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

HESAM_81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
504
2,266
مدال‌ها
1
سمتش دویدم، تنها بود، مثل همیشه. صدایش زدم اما جواب نداد، لباس سفید بر تن داشت!
به‌رویش خندیدم و در آغوشش گرفتم.
- فرشته... .
اما‌ هیچ‌ حرفی ‌نمی‌زد‌، از آغوشم بیرون‌آمد و فقط نگاهم می‌کرد... بازهم صدایش می‌زدم،‌ لب‌هایش ‌تکان می‌خورد و اما صدایی خارج‌ نمی‌شد.
جیغ کشیدم و باز هم اسمش را صدا می‌زدم.
- فرشته تو رو خدا نرو، فرشته مگه نگفتی از سفید بدت میاد رنگ کفنه؟ پس‌چرا سفید پوشیدی؟ تو رو خدا نرو، قول میدم به کسی نگم شایان رو دوست داری... فرشته!
و فرشته و باز هم فرشته، نامش چه زیبا بود و هست.
***
کلید را در خانه چرخاندم و داخل شدم، خانه مثل همیشه سوت و کور بود، به بوته‌ی گل‌سرخ نگاه کردم، باز هم فرشته در ذهنم آمد، چقدر گل‌سرخ را می‌پرستید، می‌گفت ملکه‌ی گل‌هاست!
***
نیم ساعت بود بیدار شده بودم. سی*ن*ه‌ام مثل همیشه خس‌خس نمی‌کرد و درد نداشتم، دستم را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام گذاشتم، بی‌حس بود!
باز‌هم یاد فرشته افتادم، یعنی به‌کجا رفته است؟ به کجا پناه برده است؟ فقط ۱۸ سالش بود و چنین بر سرش آمد، احساس می‌کردم فرشته دارد نگاهم می‌کند اما او مگر این‌جا بود؟
***
به مادری که‌ این‌ همه سال پناه‌گاهم بود نگاه کردم.
- سلام مامانی... .
عینکش را کمی‌جابه‌جا کرد و زیر چشمی نگاهم کرد. همان‌طور که میل‌های بافتنی را تندتند حرکت می‌داد گفت:
- سلام... چه به موقع تشریف آوردی، حال آقا کیوان خوب بود؟
با این حرف مامان گر گرفتم و ترسیدم.
- مامان این چه حرفیه؟ پیش فرشته بودم... .
شاخه‌ی گل‌سرخ را در گلدانی که تا نیمه آب داشت قرار دادم‌ و ادامه دادم:
- دلم براش تنگ شده بود.
***
باورم ‌نمی‌شد، نه‌! این امکان نداشت... .
- مامان، فرشته پیشمه مگه نه؟
سرش را تکان داد و سرش را پایین انداخت. این‌ها چه می‌گفتند؟ فرشته‌ی من زیر خاک است؟ نه‌ من باور نمی‌کردم! دروغ است می‌خواستند مرا آزار بدهند! زار زدم:
- آخه چرا؟... مامان امروز دو هفته هست فرشته رو این‌جا تک و تنها گذاشتین؟ اون می‌ترسه... نه‌ همش دروغه!
پس چرا الان قلبم از این همه ناراحتی درد نمی‌گرفت؟ چرا بازهم تیر نمی‌کشید تا نفس کم بیاورم و مرگی کوتاه مدت داشته باشم؟ می‌گفتند قلب فرشته در سی*ن*ه‌ی من می‌تپد! دیوانه وار خندیدم.
- دروغ میگین، آخه چطور ممکنه؟
میان خنده‌ام باز هم زدم زیر گریه! می‌گفتند مرگ مغزی شده!؟ فرشته‌ی من قلبش می‌زد و مرده بود؟ نه! پس چرا از این کابوس بیدار نمی‌شدم؟ به پاهای آقای معتمد افتادم‌ و نالیدم:
- آقا... عمو بگو دروغه؟ باشه؟... فرشته‌ هنوز زندست مگه نه؟ عمو چرا این‌قدر بد کردین؟ چرا!
حتی مهسا هم‌ گریه می‌کرد. برایم مهم نبود برای برادر یا فرشته‌ی من بود اما گریه می‌کرد... .
به سنگ سیاهی که تصویر فرشته را روی آن کنده بودند نگاه کردم. چقدر شبیه همان دخترکی بود که من را سوسول بچه ننه نامیده بود، او واقعا فرشته بود!
***
دستم را روی قلبی که امانتی فرشته بود گذاشتم... چشمانم را بستم تا مانع از فرو ریختن اشک‌هایم شوم... دلم تنگش بود!
فرار کرده بودند، خواهرکم عاشق شده بود. لبخند تلخی زدم و روی عکسش دست کشیدم، او و شایان بودند، بعد از عقدشان و قبل از تصادف... لبخندش بغضم را شکست و اشکانم را آزاد کرد.
بلند گریه می‌کردم و عکس را محکم در آغوش گرفته بودم... چقدر مهربان بودی فرشته! گفته بودی قلبت را تنها به کسی می‌دهی که دوستش داشته باشی، گفته بودی می‌خواهی تنها نام عشقت روی قلبت کنده شود اما قلبت نصیب من شد... .
قلبت نصیب من شد و تو شدی، فرشته‌ی قلبم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین