- Dec
- 69
- 629
- مدالها
- 2
(پارت نوزدهم)
- سنادخترم، چرا بازم بیهوش شدی؟
- گلیخانم، مگه سنا قبلاً هم ازهوش رفته بود؟
- امیرآقا فعلاً زنگ بزنید اورژانس.
- الو، سلام خانم، همسرم دم خونه از هوش رفت، لطفاً آمبولانس بفرستید، ممنون.
گلیخانم گفتید قبلا هم سنا بیهوش شده بود؟
- دوهفته قبل براش آش آوردهبودم، بچهم تا در رو بازکرد جلوی در افتاد.
فکر کردهبود بابای بچّهها پشت دره، شوکه شدهبود.
- پس چرا چیزی به من نگفت؟
- چی بگه مادر، این دختر تمام فکرش پیش بچّههاست.
اصلاً به خودش فکر نمیکنه.
- نگرانی سنا بیدلیل نبود، محمود بچّههاش رو با خودش برد.
-پس بگو چرا به این روز افتاده.
- آمبولانس رسید.
- وقتی من رو به بیمارستان رسوندن کلّی آزمایش ازم گرفتن.
حدود دوازده ساعت بیهوش بودم.
وقتی بهوش اومدم خانم دکتر خدادادی اومدو معاینهم کرد.
- سلام عزیزم خوبی؟ اگه صدام رو میشنوی پلک بزن.
خوبه، شکرخدا، حال عمومی هردو خوبه آقای شادان، خانمتون امشب رو استراحت کنه فردا میتونه مرخصشه.
فقط باید، تحت مراقبت باشه.
خانمدکتر، منظورتون چیه هردوشون؟
- آقای شادان، مگه خبرندارینکه همسر شما باردار هستن؟ جنین هشت هفتهشه وکاملاً سالمه.
- جدّی خانمدکتر؟
- بله آقایشادان، بهتون تبریک میگم.
- ممنون خانم دکتر، فقط خانم من، دوسال ونیم قبل، یکبار بچّه ازدست داده.
خواهرش بعداز اینکه دوقلوهاش رو بدنیا آورد دچار ایست قلبی شد و فوت کرد.
همسرم دوسال از دوقلوهای خواهرش مراقبت کرد، تا اینکه امروز پدر بچّهها اومد دوقلوها رو باخودش برد.
همسرم امروزبه همین دلیل شوکه شد.
- با توضیحاتی که شما دادید آقای شادان، همسر شما از نظر روحی در این مدّت دوسال به شدت آسیبپذیر شده، باتوجّه به اینکه سابقه سقط جنین هم داشته، بارداری ایشون بارداری پرخطر به حساب میاد، پس براش استراحت مطلق تجویز میکنم ویکسری دارو که جلوی سقط جنین رو میگیره،
پیشنهاد میکنم تو همین بیمارستان دوهفته یک بار تحت مراقبتهای پیش از بارداری قرار بگیره که خدایی نکرده اگر مشکلی بود بتونیم زود جلوش رو بگیریم.
- ممنون خانمدکتر
- من دوشنبهها و چهارشنبهها از هشت صبح تا دوازده ظهر شیفتم.
- ممنون خانمدکتر.
- خواهش میکنم.
- شنیدی سنا؟ داری مادر میشی.
- باشنیدن این حرف یاد شوخی سما افتادم، به شوخی گفت: یکی از بچّهها رو تو بزرگ کن، وقتی بچّهدار شدی بهم پسش بده.
بچّههای خواهرم رو بزرگ کردم حالا که باردارم بچّهها رفتن.
انگار حرفهایی که میزنیم، گاهی به سرنوشت ما تبدیل میشن، یا شاید، سرنوشتی که برامون رقم خوردهرو بدون اینکه متوجّه باشیم بهزبون میاریم.
باشنیدن خبر بارداریم و به خاطر آوردن حرفهای سما، دلم کمی آروم گرفت.
ولی هیچوقت از نیماو نفس دل نکندم. چندماه دنبال آقامحمودو بچّهها گشتیم ولی پیداشون نکردیم.
حتّی برادرش احمد هم خونش رو فروخته بودو رفته بود.
چندماه بعد عسل دنیا اومدو من بابچّهداری سرگرم شدم.
چهارسال گذشت و مانی متولّدشد.
اسم عسل و مانی روهم سما انتخاب کرده بود.
امیر بهم قول داد، که دست از گشتن برنمیداره.
انصافاً هم خیلی دنبالتون گشت، منم هر هفته میرفتم سرمزار خواهرم، شاید یک روز تصادفی پدرت، یا تو وخواهرت رو ببینم.
تا امروز که تورو پیدا کردم، پسرم.
- گریه نکنین خاله، همه چیز درست میشه.
- پسرم تاحالا فکرمیکردم باپدرتون هستید، خیالم یکم راحت بود، الان خیلی نگران خواهرتم.
نمیدونم کجاست، حالش چطوره، چه اتفاقی براش افتاده که روح خواهرم پریشونه.
- خانم نگران نباش، من فردا پیگیر این مسئله میشم.
عکس احمدرو به روزنامهها میدم، وقتی احمدرو پیدا کنیم، از سرنوشت عسل هم باخبر میشیم.
دیروقته، بهتره بخوابیم، فردا خیلی کار داریم.
نیما هم خستهی سفره، باید استراحت کنه، فردا باید باهم بریم دفتر روزنامه، یک فکری دارم، شاید کمک کنه زودتر به نتیجه برسیم.
همگی شببخیر.
- مانی، مادر تو برو زود بخواب فردا از امتحانت جانمونی.
عسلجان، توهم مدّتیه درست نخوابیدی، امیدوارم امشب راحت بخوابی.
- همگی شببخیر گفتیم و به اتاقهامون رفتیم.
همینطور که به حرفهای مادرم فکرمیکردم خوابم برد.
دیگه، خبری از کابوس نبود، شاید با اومدن نیما، خیال خالهسما راحت شدهبود.
ولی ما هنوز، خبری از نفس نداشتیم، فقط امیدوار بودیم، که با اومدن نیما این معمّا زودتر حل بشه.
شاید، اگر احمدآقا باخبر بشه نیما برگشته از محدودهی امن خودش بیرون بیاد... .
- سنادخترم، چرا بازم بیهوش شدی؟
- گلیخانم، مگه سنا قبلاً هم ازهوش رفته بود؟
- امیرآقا فعلاً زنگ بزنید اورژانس.
- الو، سلام خانم، همسرم دم خونه از هوش رفت، لطفاً آمبولانس بفرستید، ممنون.
گلیخانم گفتید قبلا هم سنا بیهوش شده بود؟
- دوهفته قبل براش آش آوردهبودم، بچهم تا در رو بازکرد جلوی در افتاد.
فکر کردهبود بابای بچّهها پشت دره، شوکه شدهبود.
- پس چرا چیزی به من نگفت؟
- چی بگه مادر، این دختر تمام فکرش پیش بچّههاست.
اصلاً به خودش فکر نمیکنه.
- نگرانی سنا بیدلیل نبود، محمود بچّههاش رو با خودش برد.
-پس بگو چرا به این روز افتاده.
- آمبولانس رسید.
- وقتی من رو به بیمارستان رسوندن کلّی آزمایش ازم گرفتن.
حدود دوازده ساعت بیهوش بودم.
وقتی بهوش اومدم خانم دکتر خدادادی اومدو معاینهم کرد.
- سلام عزیزم خوبی؟ اگه صدام رو میشنوی پلک بزن.
خوبه، شکرخدا، حال عمومی هردو خوبه آقای شادان، خانمتون امشب رو استراحت کنه فردا میتونه مرخصشه.
فقط باید، تحت مراقبت باشه.
خانمدکتر، منظورتون چیه هردوشون؟
- آقای شادان، مگه خبرندارینکه همسر شما باردار هستن؟ جنین هشت هفتهشه وکاملاً سالمه.
- جدّی خانمدکتر؟
- بله آقایشادان، بهتون تبریک میگم.
- ممنون خانم دکتر، فقط خانم من، دوسال ونیم قبل، یکبار بچّه ازدست داده.
خواهرش بعداز اینکه دوقلوهاش رو بدنیا آورد دچار ایست قلبی شد و فوت کرد.
همسرم دوسال از دوقلوهای خواهرش مراقبت کرد، تا اینکه امروز پدر بچّهها اومد دوقلوها رو باخودش برد.
همسرم امروزبه همین دلیل شوکه شد.
- با توضیحاتی که شما دادید آقای شادان، همسر شما از نظر روحی در این مدّت دوسال به شدت آسیبپذیر شده، باتوجّه به اینکه سابقه سقط جنین هم داشته، بارداری ایشون بارداری پرخطر به حساب میاد، پس براش استراحت مطلق تجویز میکنم ویکسری دارو که جلوی سقط جنین رو میگیره،
پیشنهاد میکنم تو همین بیمارستان دوهفته یک بار تحت مراقبتهای پیش از بارداری قرار بگیره که خدایی نکرده اگر مشکلی بود بتونیم زود جلوش رو بگیریم.
- ممنون خانمدکتر
- من دوشنبهها و چهارشنبهها از هشت صبح تا دوازده ظهر شیفتم.
- ممنون خانمدکتر.
- خواهش میکنم.
- شنیدی سنا؟ داری مادر میشی.
- باشنیدن این حرف یاد شوخی سما افتادم، به شوخی گفت: یکی از بچّهها رو تو بزرگ کن، وقتی بچّهدار شدی بهم پسش بده.
بچّههای خواهرم رو بزرگ کردم حالا که باردارم بچّهها رفتن.
انگار حرفهایی که میزنیم، گاهی به سرنوشت ما تبدیل میشن، یا شاید، سرنوشتی که برامون رقم خوردهرو بدون اینکه متوجّه باشیم بهزبون میاریم.
باشنیدن خبر بارداریم و به خاطر آوردن حرفهای سما، دلم کمی آروم گرفت.
ولی هیچوقت از نیماو نفس دل نکندم. چندماه دنبال آقامحمودو بچّهها گشتیم ولی پیداشون نکردیم.
حتّی برادرش احمد هم خونش رو فروخته بودو رفته بود.
چندماه بعد عسل دنیا اومدو من بابچّهداری سرگرم شدم.
چهارسال گذشت و مانی متولّدشد.
اسم عسل و مانی روهم سما انتخاب کرده بود.
امیر بهم قول داد، که دست از گشتن برنمیداره.
انصافاً هم خیلی دنبالتون گشت، منم هر هفته میرفتم سرمزار خواهرم، شاید یک روز تصادفی پدرت، یا تو وخواهرت رو ببینم.
تا امروز که تورو پیدا کردم، پسرم.
- گریه نکنین خاله، همه چیز درست میشه.
- پسرم تاحالا فکرمیکردم باپدرتون هستید، خیالم یکم راحت بود، الان خیلی نگران خواهرتم.
نمیدونم کجاست، حالش چطوره، چه اتفاقی براش افتاده که روح خواهرم پریشونه.
- خانم نگران نباش، من فردا پیگیر این مسئله میشم.
عکس احمدرو به روزنامهها میدم، وقتی احمدرو پیدا کنیم، از سرنوشت عسل هم باخبر میشیم.
دیروقته، بهتره بخوابیم، فردا خیلی کار داریم.
نیما هم خستهی سفره، باید استراحت کنه، فردا باید باهم بریم دفتر روزنامه، یک فکری دارم، شاید کمک کنه زودتر به نتیجه برسیم.
همگی شببخیر.
- مانی، مادر تو برو زود بخواب فردا از امتحانت جانمونی.
عسلجان، توهم مدّتیه درست نخوابیدی، امیدوارم امشب راحت بخوابی.
- همگی شببخیر گفتیم و به اتاقهامون رفتیم.
همینطور که به حرفهای مادرم فکرمیکردم خوابم برد.
دیگه، خبری از کابوس نبود، شاید با اومدن نیما، خیال خالهسما راحت شدهبود.
ولی ما هنوز، خبری از نفس نداشتیم، فقط امیدوار بودیم، که با اومدن نیما این معمّا زودتر حل بشه.
شاید، اگر احمدآقا باخبر بشه نیما برگشته از محدودهی امن خودش بیرون بیاد... .
آخرین ویرایش: