جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

دلنوشته [فرورجای خاموشی] اثر م.م.ر(shahbaz)کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط Shahbaz با نام [فرورجای خاموشی] اثر م.م.ر(shahbaz)کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 200 بازدید, 18 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع [فرورجای خاموشی] اثر م.م.ر(shahbaz)کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع Shahbaz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Shahbaz
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
120
732
مدال‌ها
3
دیدار با تو، شگفت‌انگیزترین تناقضات جامعه‌ی بشریت را در من پدید آورد. چگونه است که با نخستین تماس دیداری، همزمان در دریایی از سکون و آرمیدگی غرق می‌شوم و در همان حال، شتابی تند و بی‌مهار در پی و رگ‌های وجودم به راه می‌افتد؟ خون در تنم به جوش می‌آید و به زهرابه‌ای از هیجان بدل می‌شود که همهٔ اجزای کالبد را تسخیر می‌کند. در مرز دوگانگی میان این دو دنیای متناقض، به سردرگمی و تعلیق افتاده‌ام؛ نه می‌توانم به آرامش دست یابم و نه می‌توانم از این خروش بی‌پایان رهایی یابم. اما در همین لحظه، از درون توهم و تباهی که مرا در خود اسیر کرده، به ناگاه رهامی‌شوم و در طوفانی تازه از شور و شعف و التهاب می‌پیوندم؛ گویی هرچیز به شکلی دیگر متولد می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
120
732
مدال‌ها
3
در این لحظاتِ دوگانه و آشفته، گویی در مرز میان فنا و بقا ایستاده‌ام، در جایی که نه مرگ را به طور کامل پذیرفته‌ام و نه در حیاتِ آغشته به تباهی، جایی که در آن هیچ‌چیز ثابت نیست و هر لحظه همچون نوری از کرانه‌های بی‌پایانِ شب در حال انحراف است. هرچند که در سکونِ بی‌نهایت و سرگیجه‌ی آسمانیِ درهم‌شکسته فرو می‌روم، اما درونم همچنان آتشی مرزی و نامرئی شعله‌ور است؛ آتشی که به نظر خاموش شده، اما همچنان از زیر خاکسترهای خویش به زبانه‌کشی و غرش می‌پردازد، همچون هیولای پنهانی که در دل تاریکیِ ناشناخته به تپش در آمده است.
هیچ‌چیز به همان شکل که بود، باقی نمی‌ماند. حتی آن لحظه‌ی ساده و بی‌گمانِ دیدار، اکنون همچون پروانه‌ای است که از میان آتش و دودِ ناپیدا برخاسته، در هوای گنگ و بی‌کرانِ تسخیرناپذیر به رقص درمی‌آید. گویی هیچ چیز نه آغاز دارد و نه پایان، بلکه در گردابِ زمانی معلق است که در آن، مرزها محو می‌شوند و معناها در هم می‌ریزند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
120
732
مدال‌ها
3
هر گام به سوی تو گویی گامی به سوی نقطه‌ای از دوزخ است که هنوز نه در آن هستم، نه از آن خارج. هر نگاه، همچون پرتوی از کرانه‌های نیلگون تاریکی است که هرچند کوتاه، تمام فضا را می‌سوزاند. در این لحظه‌ها، احساس می‌کنم که به همان اندازه که در تو غرق می‌شوم، از خودم در هزارتوی بی‌زمانی فاصله می‌گیرم. انگار که هویتم در برابر دیدگانت به تبخیر محض می‌رسد و در کالبدی دیگرگون و ناشناس تجلّی می‌آفریند.
چگونه ممکن است که در همان لحظهٔ استحاله و گم‌گشتگی، ردّی از خویشتن را بازیابم؟ گویی در این تداخل‌های هستی‌فرسای میان من و تو، هر ذره از وجودم به جستجوی خویش برمی‌خیزد؛ اما هر بار در آینه‌ای مُنکَدر و منشطر، تنها انعکاسی از خویشتنِ از ریشه‌کنده را درمی‌یابد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
120
732
مدال‌ها
3
در همین تناقضاتِ هستی‌شناختی، در همین مبارزاتِ درونیِ بی‌پایان، چیزی در دل این تحولات مرا به سوی بی‌کرانگی‌ای نامعلوم می‌کشاند؛ گویی که در هر لرزش و تلاطم، دنیای نوینی در درونم به شکلی دیگر متولد می‌شود. شاید این همان فرآیندِ تولدِ از نو باشد، جایی میان زوال و آفرینشِ دوباره، جایی که هیچ‌چیز همچون گذشته نخواهد بود و هر آنچه که به نظر ثابت می‌آید، در چرخش بی‌پایانِ تقدیر، نابود می‌شود. در این میان، من به دنبال آن لحظه‌ی گمشده‌ای هستم که در آن، نه کشمکشی باقی باشد و نه آشوبی از زمان و مکان، تنها آرامشی مطلق که در آن، در آغوش تو، خود را همچون جزء‌ای از کیهانِ عظیم‌تر احساس کنم؛ همان‌طور که در دریا غرق می‌شوم، اما در هر موج، وجود خود را بازمی‌یابم.
برای رسیدن به این بیکرانگیِ سرشار از سکونِ مقدس، بی‌وقفه به سوی تو شنا می‌کنم؛ همچون موجی در جست‌وجوی ساحل، که از طوفان‌ها و تلاطم‌ها فارغ، تنها در جستجوی سکوتِ آگاهی است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
120
732
مدال‌ها
3
خواستم امشب در غبار مستی گم شوم تا لحظه‌ای فراموش کنم
که در این گیتیِ وارونه، آواره‌ترین ساکنش منم؛
در به‌درِ سرنوشت، دیوانه‌دل و ساده‌باور،
آن‌که بی‌محابا دل می‌بازد بی‌آنکه اندکی در عواقبش تأمل کند.
نمی‌داند این رشته‌ی ناپیدای عشق، او را تا کدام ناکجاآباد خواهد کشاند؛
و فرجامش چه خواهد بود جز اسارت در حصار معشوق،
معشوقی که نه‌تنها دلش را به یغما برده،
که آزادی‌اش را نیز بر بادهای بی‌رحم تقدیر سپرده است.
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
120
732
مدال‌ها
3
با این‌همه، چه سرّ نهانی است در این اسارت که آدمی را، با وجود اشتیاقِ رهایی، باز به همان زندان می‌کشاند؟
شاید دل، ورای عقلِ مغرور، به حقیقتی کهن واقف است:
آزادیِ مطلق سرابی است فریبنده،
و انسان برای معنای وجودی خود محتاج زنجیری نامرئی است.
معشوق اگرچه قفس است،
اما قفسی آینه‌گون که اعماقِ پنهانِ ما را بی‌رحمانه عریان می‌سازد؛
زیرا عشق نه راهی به گریز،
که مسیری به معرفت خویشتن است.
سفری صعودی و سقوطی، فروزان و تباه‌گر،
که انسان را از پوچیِ سطحی به مغاکِ حقیقت می‌کشاند.
پس اسارت در دام معشوق،
نه محکومیت، که مطلعِ آگاهی است؛
آغازی پر رنج اما ناگزیر،
که بی‌آن هیچ دل سرگردانی به مرتبه‌ی انسان شدن نمی‌رسد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
120
732
مدال‌ها
3
گاه برای کوچِ دل،
همین بس که نگاهی از کنار بگذرد،
یا آوایی دور،
یا حتی اشاره‌ای باریک‌تر از تارِ نسیم.
گاهی پلکی که به ناز فرو می‌افتد،
یا اناری سرخ که در دست کسی می‌درخشد،
کافی‌ست تا دل از قرارِ خویش برکَند
و در آستانه‌ی رفتن بایستد.
اما برای سوختنِ دل،
برای آن گداختگیِ بی‌رحمانه‌ای که
تا عمقِ جان می‌رسد،
تنها یک دلیل کافی‌ست:
رسیدنِ نیافتنی،
و تکرارِ بی‌پایانِ آن…
نرسیدن و نرسیدن.
و دل، در این میانه،
می‌آموزد که تمامی شورش را
می‌توان با جرقه‌ای کوچک آغاز کرد،
اما خاموشی‌اش به قیمتِ تمامیِ هستی تمام می‌شود.
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
120
732
مدال‌ها
3
در ژرفنای این نرسیدن،
حقیقتی تلخ‌کام نهفته است؛
حقیقتی که آدمی هرچه از آن بگریزد،
باز در سکوتِ جان به کمین نشسته است.
دل درمی‌یابد که رنج،
نه واقعه‌ای بیرون از او،
بلکه سایه‌ای ذاتی‌ست؛
سایه‌ای که با هر آرزو فربه‌تر می‌شود
و بر دیواره‌ی جان می‌خزد.
آنگاه آشکار می‌گردد
که زخم، هدیه‌ی دیگری نیست؛
دشنه‌ای‌ست که خودِ دل
از نیامِ تمنّای خویش برمی‌کشد.
و هیچ شکستی
ویرانگرتر از شکست‌های نهفته در خویشتن نیست.
پس رنج،
هم‌قدمِ ناگزیرِ دل می‌شود؛
رفیقی شَب‌زی که نه می‌توانش راند
و نه می‌توانش فهمید؛
تنها می‌توان با وقار پذیرفتش،
چنان مسافری که می‌داند
راهِ سپیده،
از دلِ تاریک‌ترین ساعت می‌گذرد.
 
موضوع نویسنده

Shahbaz

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
120
732
مدال‌ها
3
چون دل در هاله‌ای از مه پیش می‌لغزد،
می‌فهمد که راهِ انسان
بر خطی استوار نیست؛
عرصه‌ای‌ست سایه‌گون و بی‌نشانی،
که در آن نه یقین دوام دارد
و نه آرامش پناهی می‌یابد.
در این خلأ، اندوه
به شریعتِ ناگزیرِ زیستن بدل می‌شود؛
لباسی که هر روحِ آگاه
محکوم به پوشیدنش است.
دل درمی‌یابد که هر امید
خارِ پنهانی در مشت دارد
و هر تمنّا، خون‌بهایی خاموش.
و سرانجام، سکوتی سنگین فرود می‌آید
نه تسلیم،
که وقوف به ناتوانیِ خویش.
رهایی نیز
نه در گریختن،
که در تحمّلِ وقارآمیزِ تاریکی ریشه می‌گیرد.
پس دل، به آهستگی،
از میانِ سایه‌ها عبور می‌کند؛
به امیدِ شراره‌ای خرد،
که روزی ظلمت را پس بزند.
 
بالا پایین