جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار فروغی بسطامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط محسا با نام فروغی بسطامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,821 بازدید, 294 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع فروغی بسطامی
نویسنده موضوع محسا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01
موضوع نویسنده

محسا

سطح
0
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
316
860
بسم‌الحق
در این تایپک اشعار فروغی بسطامی قرار می‌گیرد.
×| اسپم ندهید!

تیم مدیریت تالار شعر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

محسا

سطح
0
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
316
860
صف مژگان تو بشکست چنان دل‌ها را

که کسی نشکند این گونه صف اعدا را

نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن

کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را

گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس

ای بسا نور دهد دیدهٔ نابینا را

بی‌بها جنس وفا ماند هزاران افسوس

که ندانست کسی قیمت این کالا را

حالیا گر قدح باده تو را هست بنوش

که نخورده‌ست ک.س امروز غم فردا را

کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر

کز چه رو سوخته پروانهٔ بی‌پروا را

عشق پیرانه سرم شیفتهٔ طفلی کرد

که به یک غمزه زند راه دو صد دانا را

سیلی از گریهٔ من خاست ولی می‌ترسم

که بلایی رسد آن سرو سهی بالا را

به جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتاد

قطره دیدی که نیارد به نظر دریا را
 
موضوع نویسنده

محسا

سطح
0
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
316
860
تا اختیار کردم سر منزل رضا را

مملوک خویش دیدم فرماندهٔ قضا را

تا ترک جان نگفتم آسوده‌دل نخفتم

تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را

چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن

چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را

دردا که کشت ما را شیرین لبی که می‌گفت

من داده‌ام به عیسی انفاس جان‌فزا را

یک نکته از دو لعلش گفتیم با سکندر

خضر از حیا بپوشید سرچشمهٔ بقا را

دوش ای صبا از آن گل در بوستان چه گفتی

کاتش به جان فکندی مرغان خوش نوا را

بخت ار مدد نماید از زلف سر بلندش

بندی به پا توان زد صبر گریز پا را

یا رب چه شاهدی تو کز غیرت محبت

بیگانه کردی از هم، یاران آشنا را

آیینه رو نگارا از بی‌بصر حذر کن

ترسم که تیره سازی دلهای با صفا را

گر سوزن جفایت خون مرا بریزد

نتوان ز دست دادن سر رشتهٔ وفا را

تا دیده‌ام فروغی روشن به نور حق شد

کمتر ز ذره دیدم خورشید با ضیا را
 
موضوع نویسنده

محسا

سطح
0
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
316
860
چه آتش‌ها که بر جان است ما را

بلای سختی و برگشته بختی

از آن برگشته مژگان است ما را

از آن آلوده دامانیم در عشق

که خون دل به دامان است ما را

حدیث زلف جانان در میان است

سخن زان رو پریشان است ما را

چنان از درد خوبان زار گشتیم

که بیزاری ز درمان است ما را

ز ما ای ناصح فرزانه بگذر

که با پیمانه پیمان است ما را

ز بس خو با خیال او گرفتیم

وصال و هجر یکسان است ما را

سر کوی نگاری جان سپردیم

که خاکش آب حیوان است ما را

شبی بی روی آن مه روز کردن

برون از حد امکان است ما را

گریبان تو تا از دست دادیم

اجل دست و گریبان است ما را

به غیر از مشکل عشقش فروغی

چه مشکل‌ها که آسان است ما را
 
موضوع نویسنده

محسا

سطح
0
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
316
860
در خلوتی که ره نیست پیغمبر صبا را

آن‌جا که می‌رساند پیغامهای ما را

گوشی که هیچ نشنید فریاد پادشاهان

خواهد کجا شنیدن داد دل گدا را

در پیش ماه‌رویان سر خط بندگی ده

کاین جا کسی نخوانده‌ست فرمان پادشا را

تا ترک جان نگفتم، آسوده دل نخفتم

تا سیر خود نکردم نشناختم خدا را

بالای خوش‌خرامی آمد به قصد جانم

یا رب که برمگردان از جانم این بلا را

ساقی سبو کشان را می خرمی نیفزود

برجام می بیفزا لعل طرب فزا را

دست فلک ز کارم وقتی گره گشاید

کز یکدیگر گشایی زلف گره گشا را

در قیمت دهانت نقد روان سپردم

یعنی به هیچ دادم جان گران‌بها را

تا دامن قیامت، از سرو ناله خیزد

گر در چمن چمانی آن قامت رسا را

خورشید اگر ندیدی در زیر چتر مشکین

بر عارضت نظر کن گیسوی مشک‌سا را

جایی نشاندی آخر بیگانه را به مجلس

کز بهر آشنایان خالی نساخت جا را

گر وصف شه نبودی مقصود من، فروغی

ایزد به من ندادی طبع غزل‌سرا را

شاه سریر تمکین شایسته ناصرالدین

کز فر پادشاهی فرمان دهد قضا را

شاها بسوی خصمت تیر دعا فکندم

از کردگار خواهم تاثیر این دعا را
 
موضوع نویسنده

محسا

سطح
0
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
316
860
نگارم گر به چین با طرهٔ پرچین شود پیدا

ز چین طرهٔ او فتنه‌ها در چین شود پیدا

کی از برج فلک ماهی بدین خوبی شود طالع

کی از صحن چمن سروی بدین تمکین شود پیدا

هر آن دل را که با زلف دل‌آویزش بود الفت

کجا طاقت شود ممکن کجا تسکین شود پیدا

صبا کاش آن مسلسل سنبل مشکین بیفشاند

که از هر حلقه‌اش چندین دل مسکین شود پیدا

شکار خویشتن سازد همه شیران عالم را

گر از صحرای چین آن آهوی مشکین شود پیدا

کجا فرهاد خواهد زنده شد از شورش محشر

مگر شیرین به خاکش با لب شیرین شود پیدا

من از خاک درش صبح قیامت دم نخواهم زد

که ترسم رخنه‌ها در قصر حورالعین شود پیدا

نشاید توبه کرد از می‌پرستی خاصه در بزمی

که ترک ساده با جام می رنگین شود پیدا

نخواهد در صف محشر شهیدی خون‌بهایش را

اگر از آستین آن ساعد سیمین شود پیدا

دلم در سی*ن*ه می‌لرزد ز چین زلف او آری

کبوتر می‌تپد هر چا پر شاهین شود پیدا

به غیر از روی او زیر عرق هرگز ندیدستم

که خورشید از میان خوشهٔ پروین شود پیدا

چنان گفتم غزل در خوبی رعنا غزال خود

که گر بر سنگ بسرایم از آن تحسین شود پیدا

سزد گر در بپاشد لعل او هر گه که در گیتی

ز صلب ناصرالدین شه، معین الدین شود پیدا

بلند اختر شهنشاهی که بهر جشن او هر شب

مهی از پردهٔ گردون به صد آیین شود پیدا

فروغی از دعای پادشه فارغ نباید شد

دعا کن کز لب روح الامین آمین شود پیدا
 
موضوع نویسنده

محسا

سطح
0
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
316
860
مکن حجاب وجودت لباس دیبا را

که نیست حاجت دیبا وجود زیبا را

تو را برهنه در آغوش باید آوردن

گرفتی از همه عضوت مراد اعضا را

ز پای تا به سرت می‌مکم چو نیشکر

به دستم ار بسپارند آن سر و پا را

هنوز اهل صفا پرده در میان دارند

بیار ساقی مجلس می مصفا را

ز گریهٔ سحری گرد دیده پاک بشوی

که در قدح نگری خنده‌های صهبا را

شبانه جام جهان‌بین ز دست ساقی گیر

که آشکار ببینی نهان فردا را

چه شعله بود که سر زد ز خیمهٔ لیلی

که سوخت خرمن مجنون دشت‌پیما را

کمال حسن وی از چشم من تماشا کن

ببین ز دیدهٔ وامق جمال عذرا را

دلش هنوز نیامد به پرسش دل من

مگر به دلها نشیند راه دلها را

سحر فرشتهٔ فرخ سرشته‌ای دیدم

که می‌نوشت به زر این سه بیت غرا را

ستاره درگه مولود شاه ناصردین

گرفت دامن اقبال مهد علیا را

ستوده پرده نشینی که فر معجز او

شکسته اختر پرویز و تاج دارا را

خجسته کوکب بختش به آسمان می‌گفت

که من خریدم خورشید عالم‌آرا را

فروغی آن مه تابنده سوی خویشتنم

چنان کشید که رخشنده مهر حربا را
 
موضوع نویسنده

محسا

سطح
0
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
316
860
زره ز زلف گره گیر بر تن است تو را

به روز رزم چه حاجت به جوشن است تو را

سزاست گر صف ترکان به یکدگر شکنی

که صف شکن مژهٔ لشگر افکن است تو را

توان شناختن از چشم مسـ*ـت کافر تو

که خون ناحق مردم به گردن است تو را

چگونه روز جزا دامنت به دست آرم

که دست خلق دو عالم به دامن است تو را

به دوستی تو با عالمی شدم دشمن

چه دشمنی است ندانم که با من است تو را

دلم شکستی و چشم از دو عالمم بستی

دو زلف پرشکن و چشم پر فن است تو را

به سایهٔ تو خوشم ای همای زرین بال

که بر صنوبر دلها نشیمن است تو را

کجا ز وصل تو قطع نظر توان کردن

که در میان دل و دیده مسکن است تو را

چسان متاع دل و دین مردمان نبری

که چشم کافر و مژگان رهزن است تو را

ز بخت تیره فروغی بدان که دم نزند

که تیره بختی عشاق روشن است تو را
 
موضوع نویسنده

محسا

سطح
0
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
316
860
گر باغبان نظر به گلستان کند تو را

بر تخت گل نشاند و سلطان کند تو را

گر صبح‌دم به دامن گلشن گذر کنی

دست نسیم، گل به سرافشان کند تو را

مشرق هزار پاره کند جیب خویشتن

گر یک نظر به چاک گریبان کند تو را

ای کاش چهرهٔ تو سحر بنگرد سپهر

تا قبله گاه مهر درخشان کند تو را

دور فلک به چشم تو تعلیم سحر داد

تا چشم بند مردم دوران کند تو را

چون مار زخم خورده، دل افتد به پیچ و تاب

هرگه که یاد طرهٔ پیچان کند تو را

در هیچ حال خاطر ما از تو جمع نیست

قربان حالتی که پریشان کند تو را

با هیچ‌ک.س به کشتن من مشورت مکن

ترسم خدا نکرده، پشیمان کند تو را

الحق سزد که تربیت خسرو عجم

میر نظام لشکر ایران کند تو را

جم احتشام ناصرالدین شه که عون او

هم‌داستان رستم دستان کند تو را

داند هلاک جان فروغی به دست کیست

هر ک.س که سیر نرگس فتان کند تو را
 
موضوع نویسنده

محسا

سطح
0
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
316
860
کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را

کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور

پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من

با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد

تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

بالای خود در آینهٔ چشم من ببین

تا با خبر زعالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری

تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم

خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من

چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند

یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را

زیبا شود به کارگه عشق کار من

هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی

ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی

میر سپاه شاه صف‌آرا کنم تو را

جم دستگاه ناصردین شاه تاجور

کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را

شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت

زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را
 
بالا پایین