جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته وان‌شات توسط منیره خواجه پور با نام [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 872 بازدید, 10 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته وان‌شات
نام موضوع [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع منیره خواجه پور
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط منیره خواجه پور
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۳۰۲۲۲_۲۲۵۶۳۳.png
نام رمان: فصلِ وصلِ ماه
نویسنده: منیره خواجه پور
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)

خلاصه:

«او» پسرعمویم بود، قرار بود خطبه عقدمان را فرشته ها در آسمانها بخوانند و صدای کِل کشیدن زنها برود تا هفت آسمان آن ورتر! اما نگذاشت! پرویز شمس نگذاشت! یک روز خبر دستگیری او را برایمان آوردند و از آن روز آقابزرگ او را، نوه خودش را، هم خون خودش را از خودش و زندگی همه مان طرد کرد و به همان سادگی گفت:« یه خرابکار ضد شاهنشاه به هیچ وجه تو عمارت من جایی نداره!»

کاش فصل پنجمی در راه بود ... کاش نامش فصلِ وصلِ ماه بود*

* شاعر: افشین یداللهی


رمان فصلِ وصلِ ماه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
اصلا چه شد که او را گم کردم؟! بی اختیار صورتم از انزجار جمع می‌شود! نه؛ انزجار از آقابزرگ به هیچ وجه! انزجار از وصلتی اجباری یا شاید هم از خودم، از سیمین شمس. از ترس ها و ضعف‌هایم! من او را گم کردم چون آقابزرگ این را خواست! من او را گم کردم چون پرویزِ شمس بزرگ راضی به این وصلت نبود! من او را گم کردم چون آقابزرگ خوب نقطه ضعفم را میدانست! من او را گم کردم... درست در شبی بهاری مملو از عطرِ بهارنارنج‌ها!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
حامد! من هربار که چشم‌هایم را می‌بندم تو را می‌بینم. شنیده‌ای که شاعر چه می‌گوید:
چشم خود بستم
که دیگر چشم مستش ننگرم،
ناگهان دل داد زد:
دیوانه؛
من می‌بینمش...!*
تمام این سال‌ها سعی کردم فراموشت کنم. سعی کردم از این بی خبری استفاده کنم و تو را همراه خیلی چیزهای دیگر که در جوانی داشتم و دیگر ندارم به باد فراموشی بسپارم...!
اما هر چه کردم نشد که نشد...! سال‌ها عمرم را در خیال چشم‌هایت گذراندم، سالها بالشتم خیس شد از گریه‌هایِ شبانه‌ام، سال‌ها شب‌ها را با قرص‌های رنگارنگ آرام‌بخش خوابم برد...، سال‌ها...! یک‌هو به خودم آمدم و دیدم دیگر نه در چهره‌ام نه در روحم هیچ خبری از آن سیمینِ جوان بیست ساله نیست اِلّا یک چیز...؛ عشق، عشق به مردی که روزی دنیایم بود، حالا در چهره‌اش بی‌تفاوتی به آن را می‌نمایم و اما هنوز در دلم غوغایی‌ست از سودایِ آن! چه می‌کنی این روزها؟! لابد... لابد به زن دیگری که همسرت است می‌گویی دوستت دارم! لابد صدای من، حرف‌های من، اصلا تمام عاشقانه‌هایمان گم شده در میان صدایِ دخترت وقتی با ناز صدایت می‌زند: بابا!!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
کوتاه، باز با صدایی که از بغض، اضطراب یا هرچیزِ دیگری ک برایِ من اهمیتی ندارد می‌لرزد می‌گوید:
- میفهمم خانم شمس... !
پوزخندی می‌زنم، تمام حرف‌هایی که این چند روز در سرم تلنبار شده و رژه رفته‌اند ناخودآگاه، مثل این‌که اراده‌ای برای کنترل کردنشان نداشته باشم بر زبانم جاری می‌شوند:
- نمی‌فهمی... ! مطمئنم که نمی‌فهمی! بیست و نه سال، هر سال سیصد و شصت و پنج روز و هر روز بیست و چهارساعت گذشت... ! من، برادرزاده‌هام، داداشای من، زن داداشم هرکی توی این عمارت نفس می‌کشید و می‌کشه به مهرداد وابسته شد. دلبسته شد؛ دلبسته مهربونی‌هاش، شوخی‌هاش، نجابت و وقاری که توی حرف زدنش، راه رفتن و رفتارش بود. ما روز به روز بیشتر به مهرداد وابسته شدیم؛ می‌فهمی؟!
بغض لعنتی می‌شکند، سیمینِ شمس باز کم می‌آورد، تاب ندارم این مصیبت را دیگر. میان هق‌هق ادامه می‌دهم:
- قرار بود چند ماه دیگه ازدواج کنه؛ با دخترِ دوستِ باباش! همو دوست داشتن حرفاشونو زده بودن، یهو سر و کله تو و خونوادت پیدا شد تو زندگیمون. بابات زد همه چیو خراب کرد... بعدِ مهرداد، بعدِ فاش شدن این رازِ بیست و چند ساله هیچی از ما نمی‌مونه؛ هیچی! و اونوقته که دیگه هیچی مثل قبل نمی‌شه؛ هیچی!
- خانم شمس...!
با خشم و عصبانیت، بغض و ناچاری و عجز و بیچارگی‌ای که چند روز است به جانم افتاده و انگار هر لحظه بیشتر جانم را می‌گیرد تماس را قطع می‌کنم. بدون خداحافظی و بدون اینکه بگذارم یک کلمه دیگر حرف بزند!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
انگار برایم با هر کلمه آقابزرگ نفس کشیدن هم سخت‌تر میشد! مثل مسخ شده‌ها خیره شده بودم به یک گوشه و انگار دیگر زمان و مکان مطلقاً برایم هیچ معنایی نداشت. بیش‌تر حرف‌های آقابزرگ خطاب به من بود؛ اما من از یک جایی به بعد انگار دیگر هیچ صدایی نمی‌شنیدیم؛ مطلقا ًهیچ صدایی. وقتی به خودم آمدم که آقابزرگ با تحکم من را خطاب قرار داد:
- سیمین!
در حالی که به سختی جلوی اشکی که در چشمم تلنبار شده بود را می‌گرفتم. سرم را تکان دادم و به سختی، همراه با بغض جواب دادم:
- بله اقابزرگ؟
انگشت اشاره‌اش را در حالی که روبه‌روی من گرفته بود به نشانه هشدار تکان داد و در همان حال گفت:
- شنیدی چی گفتم؟! رفتن تو به خونه اون زن و اومدن اون به این‌جا قدغنه. حرف‌های امروزم رو هیچ وقت فراموش نکن سیمین! هیچ وقت!
چیزی نگفتم، دلم می‌خواست سرش فریاد بکشم. دلم نمی‌خواست مثل همه، همه آن‌هایی که پرویز شمسِ بزرگ را می‌شناختند و خودشان را جلویش خم و راست می‌کردند، مطیعانه در برابرش تسلیم شوم. نفس عمیقی کشیدم، خواستم با فریاد حرف‌هایی را که در دلم مانده بود و آن لحظه وقت زدنش بود را بزنم. خواستم تمام حرف‌هایِ زدنی را بزنم تا سال‌ها بعد روزی پشیمان نشوم که چرا به وقتش حرفی نزدم و سکوت کردم!
آقابزرگ با صدایی بلندتر از قبل و البته محکم‌تر گفت:
- شنیدی سیمین؟!
سقلمه‌ای که عمو به بازویم زد، دهانم را، زبانم را، تمام وجودم را قفل کرد انگار. با بغضی که حالا سخت‌تر شده بود سرم را به نشانه تایید تکان دادم و آرام گفتم:
- شنیدم آقابزرگ! شنیدم!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
از خواب بیدار می‌شوم؛ صبحِ بیست و نهمِ مهرماهِ سال هزار و سیصد و هشتاد و شش شمسی. نگاهی به ساعت می‌اندازم، ده و بیست و پنج دقیقه. من چه‌قدر خوابیده‌ام، اما همین خواب خوش شبانه را هم مدیون قرص‌های خواب هستم وگرنه من کجا و خواب کجا! ذهنی که پر است از فکر و خیالِ او کجا و خواب کجا! هزار بار و هزار بار شب‌ها با حسرت به خواب رفته‌ام، حسرت و پشیمانی...! حسرت از ضعف و سادگی آن روزهای پر از خامیِ جوانی! آن روزها به گمانم هیچ و هیچ چیز حریف استبداد آقابزرگ نمی‌شد؛ جوانیم را دادم تا فهمیدم هیچ چیز آن‌طور که فکر می‌کردم نبود و نیست. آهنگی قدیمی را در دستگاه پخش موسیقی می‌گذارم. روبروی آینه می‌نشینم و در سکوت، خیره به تصویر خودم در آینه گوش می‌سپارم به موسیقی یا... یا شاید هم خاطرات روزهای جوانی؛ روزهایی که برایم پر بود از تلخی:
- وقتی میای
قشنگ‌ترین پیرهنت رو تنت کن؛
تاج سر سروریت رو سرت کن؛
چشمات رو م*س*ت کن؛
همه جا رو بشکن؛
الا دل ساده و عاشق من... !
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
عمه چه می‌گوید؟! عروسی مهرداد با دختر آقای صدر؟! یعنی وقتی آن دختر ناز پرورده بفهمد مهرداد کیست و هویت واقعی‌اش را بداند، باز هم حاظر است همسر مهرداد شود؟ امیدوارم اما... اما من خودم، از بعدِ دیدار با ترمه فرخی هرشب و هرشب آینده مبهم مهرداد جلوی چشمانم بوده و است.
راستش را بگویم؟! غم و دردی را که مهرداد بعد از شنیدن این راز بیست و چندساله متحمل خواهد شد برایم به مراتب سخت‌تر از غم همه اهل عمارت است. اصلا چه کسی، کدام یک از ما، درد و رنجی که مهرداد خواهد کشید را خواهیم فهمید یا درک خواهیم کرد؟! به گمانم هیچ ؛ هیچ کداممان!
روی صندلی راک، کنار پنجره اتاق عمه سیمین می‌نشینم و چشم‌هایم را می‌بندم. خاطرات، دستشان را به طرفم دراز می‌کنند؛ راحت، آسوده و با رغبتی بسیار اما در حالی که بغض، سخت گلویم را به بازی گرفته دستم را در دست خاطرات می‌گذارم:
- باز باران؛
با ترانه
با گهرهای فراوان
در همان حال که می‌دوید، خندید و گفت:
- می‌خورد بر بام خانه،
یادم آرد روز باران،
گردش یک روز دیرین،
خوب و شیرین
تندتر دویدم تا خودم را به مهرداد برسانم... به او رسیدم. دستم را روی شانه‌اش انداختم؛ خندان، سرخوش و لبالب از حس خوش زندگی، یک صدا شدیم:
- توی جنگل‌های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم؛
چست و چابک...!
و صدایمان در عمارت شمس، میان همهمه و آواز خوش پرندگان بهاری گم شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
لب پایینی‌اش را گاز گرفته و ابروی سمت چپش را بالا داده و فکر می‌کند؛ در دل قربان صدقه‌اش می‌روم. کیان من؛ با آن صورت سفید و موهای سیاهی که تا بالای ابروهایش کوتاه شده، چشم‌های عسلی و مژه‌های فری که زیبایی آن چشم‌ها را دوچندان کرده و لب‌های سرخی که رنگ دانه‌های انارند؛ خاصه وقتی با لبخندی شیرین مزین می‌شوند.
می‌گوید:
- قبوله عمه سیمین، بریم.
لب‌هایش می‌خندد، چشم‌هایش هم. از روی پاهایم بلند می‌شود، می‌ایستد و اشارپم را از روی دوشش برمی‌دارد و به دستم می‌دهد. در حالی که اشارپ را از دستش می‌گیرم، می‌گویم:
- سردت نیست کیانم؟!
سرش را بالا می‌اندازد و در همان حال می‌گوید:
- نچ!
باز، با خنده، می‌پرسم:
- مطمئن؟!
سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد. هردو کنارحوضِ کاشی، در یک ردیف و با کمی فاصله می‌ایستیم. دوتایی، هم‌صدا باهم، می‌شِماریم:
- سه... دو... یک!
می‌دویم؛ ما می‌دویم و همراه با ما، برگ‌های زرد و سرخ و نارنجی، این‌بارهم به فرمانِ باد، می‌رقصند؛ می‌رقصند و می‌رقصند. برگ‌های زرد و سرخ و نارنجی، تا ما زنده‌ایم، می‌رقصند. تمام عمر، همراهِ ما، هم پایِ ما، هم صدا با ما و هم نفس با ما، تمام چهار فصل را می‌رقصند و می‌رقصند.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
لب پایینی‌اش را گاز گرفته و ابروی سمت چپش را بالا داده و فکر می‌کند؛ در دل قربان صدقه‌اش می‌روم. کیان من؛ با آن صورت سفید و موهای سیاهی که تا بالای ابروهایش کوتاه شده، چشم‌های عسلی و مژه‌های فری که زیبایی آن چشم‌ها را دوچندان کرده و لب‌های سرخی که رنگ دانه‌های انارند؛ خاصه وقتی با لبخندی شیرین مزین می‌شوند.
می‌گوید:
- قبوله عمه سیمین، بریم.
لب‌هایش می‌خندد، چشم‌هایش هم. از روی پاهایم بلند می‌شود، می‌ایستد و اشارپم را از روی دوشش برمی‌دارد و به دستم می‌دهد. در حالی که اشارپ را از دستش می‌گیرم، می‌گویم:
- سردت نیست کیانم؟!
سرش را بالا می‌اندازد و در همان حال می‌گوید:
- نچ!
باز، با خنده، می‌پرسم:
- مطمئن؟!
سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد. هردو کنارحوضِ کاشی، در یک ردیف و با کمی فاصله می‌ایستیم. دوتایی، هم‌صدا باهم، می‌شِماریم:
- سه... دو... یک!
می‌دویم؛ ما می‌دویم و همراه با ما، برگ‌های زرد و سرخ و نارنجی، این‌بارهم به فرمانِ باد، می‌رقصند؛ می‌رقصند و می‌رقصند. برگ‌های زرد و سرخ و نارنجی، تا ما زنده‌ایم، می‌رقصند. تمام عمر، همراهِ ما، هم پایِ ما، هم صدا با ما و هم نفس با ما، تمام چهار فصل را می‌رقصند و می‌رقصند.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
عمه همان‌طور ک مهتا را در آغوش گرفته یکهو نگاهش مات شمعدانی‌ها می‌شود. شمعدانی‌ها خوب غصه‌های عمه سیمین را از برند. شمعدانی‌ها مصرع مصرعِ غصه‌هایِ عمه سیمین را حفظ اند؛ مصرع مصرعِ بیت‌هایِ شعرِ دلدادگی و فراقِ عمه سیمین در روزگارِ جوانی. عمه شاید که نگاهش نه به شمعدانی‌ها که به گذشته است. گذشته‌ای که در آن، خودش، دختر جوانی بوده؛ دختر جوانی ک دلداده پسرعمویش بوده و هزار بار در ذهن خودش با او زندگی کرده. هزار بار با او عروسی کرده و لباس سفید پوشیده و یک دسته گل سرخ به دست گرفته. هزار بار زنها بالای سرشان قند سابیده‌اند و عمه سیمین هزار بار به پسرعمویش بله گفته است و هزار بار پسرعمویش تور عروس او را از روی صورتش کنار زده. هزار بار با او به شهرِ شهر ایران سفر کرده؛ به اصفهان و شیراز و یزد و همدان. هزاربار کنار زاینده رود، باهم و برای هم، قصه دلدادگی خوانده‌اند. هزار بار دوتایی، دست در دست هم، در کویر، خدا را میان ستاره های آسمان شب پیدا کرده‌اند و هزار بار و هزار بار، با هم، بچه‌های‌شان را بزرگ کرده‌اند و آنها هم مثل خودشان دوتا، خوشبخت شده اند؛ خوشبختِ خوشبخت.
- عمه سیمین!
با صدای نسبتا بلند من عمه به خودش می آید، عمه سیمین مهتا را از آغوشش رها می‌کند و مهتا با نگرانی به عمه چشم می‌دوزد. مهتا با نگرانی آب گلویش را قورت می‌دهد و به من نگاه می‌کند. عمه روی صندلی نشسته و باز به شمعدانی‌ها خیره است؛ نمی‌دانم شاید هم به غصه‌هایش.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین