- Sep
- 177
- 1,364
- مدالها
- 2
عمو و زن عمو به حامد فکر میکردند، به شکنجههای ساواک و به زندانهای تاریک و نموری که صدای فریاد مردانِ آزاده از آن بلند میشد. مردان آزادهای که جرمشان جنگیدن علیه باطل بود و راهشان، راهِ حق. ساواک آنها را با بدترینِ شکنجهها آزار میداد و آنها زیر لب با وعده « نَصْرٌ مِّنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِیبٌ » آرام میگرفتند. عمو و زن عمو به من و حامد فکر میکردند؛ به جداییمان، جداییای که حامد حتی از آن خبر نداشت و بدتر از همه اینکه، لابد فکر من و وحید ابتکار دیوانهشان میکرد. فکر سفره عقدی که چیده شد و خطبه «النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی...» که بین من و وحید ابتکار خوانده شد و بلهای که من به او دادم. وای خدایا! انگار همه چیز خواب بود؛ چقدر از آن لحظه منحوس میگذشت؟ به ساعت نگاه کردم، دقیقا هفت روز و بیست ساعت. هفت روز و بیست ساعت از آن نحسیِ تمام، از آن مرگِ ممتد بی انتها، از آن دردِ جانسوز، از آن زهر کشنده و از آن کابوس تلخ میگذشت؛ عقد من و وحید ابتکار.