جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قاتل شب] اثر «هستی جباری و ستاره بهرامیان کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DELVAN. با نام [قاتل شب] اثر «هستی جباری و ستاره بهرامیان کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,094 بازدید, 12 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قاتل شب] اثر «هستی جباری و ستاره بهرامیان کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVAN.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
رمان: قاتل شب
نویسندگان: هستی جباری و ستاره بهرامیان
ژانر: عاشقانه، رئال جادویی، جنایی
عضو گپ نظارت: S.O.V(9)
خلاصه :
عشق... نقطه‌ای که نفرت و علاقه، زندگی و مرگ در هم آمیخته می‌شوند.
عشقی که پیوند می‌دهد نه تنها دو موجود متفاوت را، بلکه دو جهان و دو خط موازی را...
دختری که خون در رگ هایش جریان دارد.
و پسری که خونی در رگ‌ها باقی نخواهد گذاشت.
دختری فتح کننده‌ی روز و پسری قاتل شب... .
 
آخرین ویرایش:

ASHVAN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Aug
8,033
27,717
مدال‌ها
8
پست تایید.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
مقدمه:
زندگی گاهی زیباست،گاهی نه!
ولی این سرنوشت است.
دو نفر متفاوت!
دختر روز؛
پسر شب؛
کسی که خون در رگ‌هایش جریان دارد.
کسی که خونی در رگ‌ها باقی نمی‌گذارد.
کسانی که زخم میزنند و زخم می‌خورند.
***
وقتی رد میشد همه او را مسخره می‌کردند یکی گفت:
امیر: بچه‌ها دختر گوشه گیره.
صدایی از پشت‌‌اش آمد. ایستاد، منتظر این بود که تیکه‌ای بارش کنند ولی صدای هیوا را شنید‌.
هیوا: ساتی، ساتی‌.
نفسی آسوده کشید.
ساتیا: جانم هیوا؟
هیوا نفسی تازه کرد و به دوستش، خواهرش و تنها همدمش غمگین خیره شد. خدا می‌دانست چقدر او را دوست دارد و برای خنده‌اش جان می‌دهد.
هیوا: ساتی چرا اینقدر تند راه میری؟ خسته شدم بابا آروم راه برو.
با هیوا سمت خانه خودشان راه افتاد، هیوا دخترخاله‌ش و همدمش بود. هیوا مادر و پدر نداشت و پیش ساتیا و مادرش زندگی می‌کرد. پدرش چند سال پیش فوت کرد. پدرش بیش از حد آدمی پول پرست بود و از بیماری سرطان رنج می‌برد. یکی از روزهای گرم تابستانی فوت شد. رسیدند به خانه، خانه‌ای با نمای قدیمی سه طبقه داشت و ظاهری کلاسیک و قدیمی ولی از داخل مدرن و به روز در را با کلید باز کرد و داخل شد. از حیاط بزرگ خانه رد شد و بوی گل یاسمن و نرگس را عمیق به مشام کشید. از حیاطی طولانی عبور کردند. با ساتیا وارد خانه شد. سمت خاله‌ش رفت او را در آغوش کشید و عطرش را به مشام کشید عمیق... . حکم مادرش را داشت عاشقانه دوستش داشت آروم خاله‌ش را رها کرد اسم در چشمان قهوه‌ای رنگش حلقه زد، غم بی مادری سخت بود.
ساتیا مادرش را در آغوش کشید و سمت اتاق مشترک خودش و هیوا رفت اتاقی یا ست سفید و سرمه‌ای.
ساتیا: هیوا چرا اینقدر سرخوشی تو دختر؟
هیوا: ازکجا می‌دونی آبجی خدات رو شکر کن مادر داری هنوز من همونم نداشتم.
ساتیا: ببخشید ناراحت کردم.
نم اشکش را با دستانم پاک کرد و لبخندی زد که صدای مادرش بلند شد.
سارا خانم: هیوا، ساتیا مادر بیاید ناهار بخورید.
هیوا: بریم که بوی آش خاله همه‌جا رو برداشته دارم پس می‌افتم!
عین همیشه لبخند کمرنگی زد.
ساتیا: برو منم میام.
هیوا که رفت، گوشه‌ای نشست و گهواره‌‌وار خودش را تکان داد تا از اشک‌هایش جلوگیری کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
با قدم‌های آروم از پله‌ها پایین رفت، چشم‌هایش کمی قرمز بود. خوشش نمی‌آمد کسی او را مسخره کند، ولی او عادت کرده بود.همه او را دختری آرام و سر به زیر می‌دانستند ولی درون این دختر کوهی از غصه بود، کسی نمی‌دانست چرا سرنوشت این چنین می‌کند؟! در حق خدا چه بدی کرده بود که این بلا سرش می‌آمد؟ نه! این ناشکری است. خدا به آن سقفی برای خوابیدن داده مادری هست که به او عشق بورزد او هیوا را دارد حداقل نانی برای خوردن دارند... .
هیوا: چرا به در و دیوار نگاه می‌کنی ساتی بیا غذا بخور دیگه سرد شد ها! از دست رفت هیچی نموند همه رو من خوردم ها!
ساتیا: نخور اومدم
وقتی ناهار را خوردند با پیشنهاد هیوا بیرون رفتند.سوار پژو دویست و شش سفید ساتیا شدند و راه افتادند.
هیوا: کجا میری؟
ساتیا: ببریم چیتگر چطوره؟
هیوا: عالی حداقل می‌گفتی خاله هم بیاد.
ساتیا: خیلی دیر شده.
جمله‌اش تموم نشده بود که محکم به چیزی برخورد کردند، ماشین تکان محکمی خورد.
هیوا: برو پشت فرغون بشین بدبخت چه وضع رانندگیه؟! کدوم آدم نفهمی بهت گواهینامه داده که یهو میزنی رو ترمز؟
ساشا همراه دوست‌اش از ماشین پیاده شدند، این دختر به شدت گستاخ بود.
کارن: داداش ولش کن بیا بریم.
هیوا نگاهش به پسر رو به رو کشیده شد، باورش نمی‌شد. ساتیا چشم‌هایش از دیدن آن پسر گرد شد، پسری با موهای سفید؟! چطور ممکن است؟!
کارن تا دید روی آن زوم کرده‌اند بیخیال دستش رو داخل جیبش برد. برایش عادی شده بود. اون از موهای سفیدش و این هم از چشمان آبی، پسرها بعد از دادن خسارت رفتند.
هیوا: چرا این شکلی بود ساتی؟ خیلی عجیبه!
ساتیا: خیلی عجیبه!
تا آنجا حرفی زده نشد، در فکر فرو رفته بودند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
به دریاچه چیتگر رسیدند. رو به روی آن روی سنگ‌ها نشستند و دریا را تماشا کردند. احساس آرامش زیادی داشت نسیم خنکی به پوستش می‌خورد، موج‌ها آرام به سنگ‌های آن‌جا می‌خوردند و صدای زیبا و ملایمی ایجاد می‌شد با صدای هیوا رشته افکارش و آرامش درونش پاره شد.
هیوا: بیا عکس بگیریم.
ساتیا: باشه بگیریم.
هیوا دوربین عکاسی حرفه‌ایش را برداشت و شروع کرد عکس گرفتن از ساتیا روی چشمان سبز ساتیا زوم کرد و فقط از چشم ساتیا عکس گرفت.
هیوا:ساتی بیا ببین چه قشنگ شده!
واقعاً زیبا بود و صحنه‌ای کمیاب ولی برای هیوا که عکاسی حرفه‌ای بود کاری نداشت، گوشی ساتیا زنگ خورد شماره ناشناس روی صفحه خودنمایی می‌کرد. جواب داد و گفت:
ساتیا: الو سلام شما؟!
ناشناس: تو و دوستت در خطرید حواست باشه!
تا ساتیا لب باز کرد گوشی قطع شد.
هیوا: مریض روانی بود بابا.
بعد دهنش را کج کرد و گفت:
- تو و دوستت در خطرید منم می‌خوام مثل شاهزاده سوار بر اسب رویا بیام تو رو نجات بدم همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه.
ساتیا از کار هیوا خنده‌اش گرفت و بلند خندید. گردنبند هیوا محکم به سی*ن*ه‌ش چسبید برای چه هر وقت این گردن بند به سی*ن*ه‌ش می‌چسبید گواه از اتفاقات بدی می‌داد. تا غروب آنجا نشستند و از هر دری برای همدیگه گفتند، گردنبند بیش از حد به سی*ن*ه هیوا چسبید.
هیوا: ساتیا گردنبند به گردن توام چسبیده؟!
ساتیا: آره بهتره بریم اتفاق خوبی قرار نیست بیوفته!
قصد رفتن کردن وسایل را جمع کردند و به سمت خانه رفتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
بعد از پارک کردن ماشین‌ِشان به سمت واحد خودشان حرکت کردند. ساشا که از شدت خستگی دیگر تحمل صبر کردن را نداشت، خودش جلوتر داخل شد و روی اولین کاناپه‌ی خاکستری رنگ لم داد.
کارن بعد از نگاه تاسف‌باری که به ساشا انداخت با بستن در به سمت آشپزخانه دنج و کوچک خانه‌شان رفت. ساشا‌ هم بدون معطلی صدایش را بلند کرد:
ساشا: یه چیزی‌ هم بیار بخوریم که دارم از گرسنگی می‌میرم.
کارن باشه‌‌ی کوتاهی گفت و چند دقیقه بعد با دست پر به سمت ساشا رفت و او هم روی یکی از کاناپه ها نشست و کوسن سفید کوچکی را زیر دستش گذاشت. ساشا در حالی که به بسته داخل دستش نگاه می‌کرد کارن را خطاب قرار داد:
ساشا: خوشحالم که تعجب بقیه درباره ظاهرت دیگه عادی شده.
کارن هم سیب قرمزی که داخل دستش بود را به بینی‌اش نزدیک کرد و بعد از استشمام کردن بوی سیب رو به ساشا کرد
کارن: آره، زیاد برای من مهم نیست که کی چه نظری راجبِ ظاهرم میده.
بعد هم گازی به سیب زد و سعی کرد با یک دست دکمه های پیراهن سفید رنگش را باز کند، اما زیاد موفق نبود و دیگر هم تلاشی نکرد.
ساشا پاکت خون را باز کرد و سریع تر از تصور کارن تمامش را یک نفس خورد.
کارن:به نظرت تا کی می‌تونی خودت رو با خون یک ‌مشت حیوون گول بزنی؟
ساشا مقدار خونی که کنار لبش بود را با انگشت پاک کرد و همزمان ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
ساشا: تا وقتی که دنبال دردسر نباشم.
بعد هم بلند شد و به سمت اتاق خوابش حرکت کرد اما قبل از اینکه در را باز کند، صدای کارن همزمان شد با کوبیده شدن در و قفل شدنش.
کارن: تیسامو موریسا.
ساشا با عصبانیت به سمت کارن برگشت.
ساشا: زده به سرت؟ چند بار باید بگم، اینجا نباید از نیرو‌هایی که داری استفاده کنی؟!
کارن هم پوزخندی زد.
کارن: مشکل منم همین‌جاست، کی قراره برگردیم خونه؟!
ساشا گنگ به چشم‌های کارن خیره شد و ادامه داد.
- راجبِ کدوم خونه حرف می‌زنی؟ من نه خونه‌ای دارم و نه خانواده‌ای... .
کارن صدایش را بلند‌تر کرد.
کارن: ما از جنس اینجا و این آدم‌ها نیستیم ساشا، یه نگاه به خودت بنداز. اصلا شبیه یه اصیل زاده نیستی!
- گوش کن.
کارن:تو گوش کن، جادوی من توی این دنیای مسخره داره روز به روز ضعیف‌تر میشه، من بخاطر تو به خانوادم پشت کردم. اما تو بی‌هدف‌تر از قبل داری خودت رو زندانی می‌کنی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
***
هیوا عصبی پایش را به زمین می‌کوبید، سریع داخل اتاق طبقه بالا رفت،‌‌ اتاق تابلو های نقاشی ساتیا بهترین جا برای فکر بود. ساتیا به دانشگاه رفته بود و خاله سارایش به خانه همسایه، روی یکی از صندلی‌ها رو به روی بوم نقاشی نصفه به نقاشی خیره شد. بعد از چند سال این قدرت به سراغش آمده بود. سرش را میان دستانش گرفت و جیغ بلندی کشید سرش به شدت تیر می‌کشید، جادو داشت تأثیر می‌کرد او داشت تبدیل می‌شد زیر لب زمزمه کرد:
هیوا: نه، نمی‌خوام جز ساتیا کسی به هویتم پی ببره.
ولی اون باز هم تغییر شکل داد و تبدیل به یک دورگه شد. موهایش مشکی شده بود دستی روی چشمانش کشید حلقه اشکی داخل چشمانی که حالا قهوه‌ای شده بود زد ولی نباید این اتفاق می‌افتاد او نمی‌خواست ولی هیچ‌وقت نتوانست، چون او دورگه به دنیا آمده بود. ساتیا وارد خانه شد هر چه گشت هیوا را نیافت سمت طبقه بالا و اتاق نقاشی رفت ولی باز هم تبدیل شده بود خودش مشکلش را داشت ولی دیگر هیوا نه نباید کسی می‌فهمید. هیوا با گریه سمت ساتیا رفت و گفت:
هیوا: من نمی‌خوام ساتیا! تبدیل میشم؛ تا سال دیگه کاملا تبدیل میشم. نکنه جادوی توام اثر کنه؟
ساتیا غمگین به او خیره شد می‌دانست جادوی خودش هم داشت،اثر می‌کرد.
ساتیا:هیوا جادوی منم... .
هیوا: می‌دونم جادوی توام داره اثر می‌کنه یادت نرفته که من دورگه‌ام و می‌تونم ذهن هر بنی و بشری رو بخونم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
هیوا دستش را روی شانه ساتیا گذاشت و گفت:
هیوا: باید به خاله بگیم جادو اثر کنه همه چیز خراب میشه.
ساتیا فکر می‌کرد باید می‌گفت ولی... گفت:
ساتیا: مادرم مشکل قلب داره هیوا.
هیوا عصبی دستش را داخل موهایش برد و گفت:
هیوا: بفهمه سکته می‌کنه. چیکار کنیم؟
ساتیا در خود انرژی حس کرد. گفت:
- هیس انگار یکی از جادوگرها همین نزدیک هست انرژی رو حس می‌کنم.
هیوا دستش را تکان داد و گفت:
- چرت نگو ساتی جادوگرها نمی‌تونند از قبیله بیان بیرون.
ساتیا با تشر گفت:
ساتیا: من جادوگرم و از قبیله اومدم بیرون پس یک لحظه ساکت باش.
ساتیا سرش سوت کشید و گفت:
ساتیا: هیوا انرژی خیلی زیاده انگار من رو حس کرده.
بلند دادی کشید و گفت:
ساتیا: هیوا کمکم کن انرژی اون موجود داره وارد بدن من میشه.
ساتیا زیر لب وردی خواند:
ساتیا: سمیتا لیمیامو.
انرژی که قطع شد، ساتیا افتاد و گفت:
ساتیا: هیوا می‌تونه کمکم کنه خیلی قوی‌تر از چیزیه که فکرش رو بکنی می‌تونه من رو آموزش بده.
هیوا فکری به کله‌اش زد اگر... اگر او را پیدا می‌کرد!
هیوا: اگه پیداش کنی خیلی خوب میشه ولی انرژی از تو قوی‌تر مگه اینکه خیلی نزدیک باشی که بتونی تشخیص بدی.
ساتیا پیش خود فکر کرد.
ساتیا: هیوا من از زیر سنگ هم شده باید پیداش کنم.
***
ساتیا: هیوا ببین دارم یاد می‌گیرم.
هیوا: از کجا بلد بودی؟!
ساتیا: می‌دونستم دیگه ان‌قدرم بد نیستم.
ساتیا وردی زیر لب خواند:
- تیسامو.
در بسته شد خندید و گفت:
ساتیا: ببین بلدم.
هیوا:کجاش رو دیدی؟
بشکنی زد و غیب شد. ساتیا گفت:
ساتیا: هیوا اذیتم نکن دیگه.
صدا بشکنی از پشت سرش آمد و بعد هیوا ظاهر شد. گفت:
هیوا: حالا با این جادو چیکار کنیم؟
ساتیا: می‌تونیم ازشون استفاده کنیم
هیوا: نمی‌تونی چون نیرو‌های تو ماورا هستند و اگه استفاده کنی همه چی خراب میشه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
***
ساشا دیگر از غر‌غر کردن های کارن صبرش سر آمده بود. عصبی دستی در موهای مشکی‌اش کشید، گویی دیگر توان حرف زدن با کارن را نداشت.
ساشا: پیشنهاد بهتری داری جناب‌ عالی؟
کارن: آره یک پیشنهاد! بهتر بیا جل‌ و پلاست رو جمع کن عین آدم بریم قبیله‌‌.
ساشا: مگه ما آدم هستیم بدبخت؟! بعد با اون دعوایی که عمو و بابا راه انداختن. گمونم حق ورود به قبیله هم از ما گرفتن! فکر می‌کنی بابام به همین راحتی از ما دست بر می‌داره؟!
کارن دستی در موهای سفیدش کشید.کاری نمی‌توانست انجام دهد عصبی شد صورتش را میان دستانش گرفت، لعنتی زمزمه کرد.
***
ساتیا: چیه؟ چرا زل زدی به من؟!
هیوا این دست آن دست کرد نمی‌دانست بگوید یا نه و دودل بود عصبی و کلافه شد با صدایی که از ته‌چاه بیرون می‌آمد و لکنت داشت. گفت:
هیوا: ساتیا من یک جن یا بگیم یک دورگه کافرم راه ف... فراری ندارم بالاخره تغییر ق... قیافه میدم و تبدیل میشم به موجود وحشتناک.
ساتیا هین بلندی کشید و با صدایی جیغ مانندی نالید.
ساتیا: هیوا خواهش می‌کنم این شوخیه خوبی نیست. می‌فهمی چی داری برای خودت می‌بافی.
با دست محکم بر پیشانی‌اش کوبید.
ساتیا: من باید اون جادوگر رو پیدا کنم هیوا هم می‌تونه به من کمک کنه هم به تو ولی خیلی قویه هیوا می‌ترسم پیدا نشه، توضیح بده چی‌شده.
هیوا نفس عمیقی کشید و شروع کرد به توضیح دادن. عین چشمانش به ساتیا اعتماد داشت.
هیوا: بچه بودم دو سال داشتم کودک شاد و سرخوشی بودم خودت می‌دونستی. یک بچه کاملا جسور که هیچ شباهتی به این نداشت من قبل از اینکه شما ببینید. تقریباً یک ساله بودم و تغییر قیافه می‌دادم مادرم هر چقدر سعی کرد من رو مخفی کنه. اجنه‌های کافر جلوی خونه‌مون صف می‌کشن و... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
باورش نمی‌شد. نمی‌توانست درک درستی از اطراف داشته باشد و در عین حال نمی‌خواست با حتی یک اشتباه کوچک زندگیِ هر دوشان را به مرز خطر بکشد.
هیوا بغضی که مدت‌ها بود در گلویش جا خوش کرده بود را شکست و همراه با قطرات اشکی که از چشمان تیره و تارش فرو می‌چکید گفت:
هیوا: حتی اگه به قیمت زندگیم تموم بشه، جادویی که داره داخلت شکل می‌گیره‌ رو متوقف می‌کنم ساتی.
ساتیا نگاهی به تابلو‌ی رنگ روغن روی دیوار انداخت و لبخند محوی کنار لبش شکل گرفت. هیوا با دنبال کردن نگاهش به تابلویی رسید، که خاله‌ی عزیزتر از جانش برای روز تولدش برایش کشیده بود.
دو دختر کوچک که کنار حوض آبی رنگی نشسته بودند و آب بازی می‌کردند. هیوا هم لبخند تلخی زد و نگاهش را دوباره به سمت ساتیا چرخاند، اما با دیدن ساتیا که با چشم‌های بی‌فروغ به او لبخند می‌زد و پوستش رنگ پریده‌تر شده بود، نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد.
ساتیا که انگار دیگر خودش نبود کمی سرش را چرخاند و با خنده‌ی جیغ مانند و صدای کلفت و خشداری گفت:
- بالاخره بزرگ شدی، خدا می‌دونه که چند صد سال منتظر این روز بودم.
هیوا سرجایش خشک شده بود و قلبش محکم تر از قبل به سی*ن*ه‌اش می‌کوبید، انگار می‌خواست جسمش را بشکافد و جانش‌ را بگیرد‌، به زور دهان باز کرد.
هیوا: تو دیگه کی هستی؟
ساتیا دوباره همراه با لبخندی چندش‌آور سرش را تاب داد.
ساتیا: به هرکسی رسیدی بگو لوسیفیا، قطعاً می‌بینی که چقدر من رو می‌شناسن، اما اگه می‌خوای خودت همه‌چیز رو بفهمی بیا به جایی که... .
هیوا عصبی و با چشمانی که انگار آتشی را در درونش شعله‌ور کرده بودند پرسید.
هیوا: کجا؟
ساتیا خندهای ممتدش را قطع کرد و با صدایی که آرام تر و چشمانی که ریز تر شده بود، لب باز کرد
ساتیا: جایی که همه راجبش می‌دونن، اما هیچ‌ک.س نمی‌دونه کجاست. مرز بین بهشت و جهنم در زمانی که خورشید قلب آسمان رو خونین خواهد کرد.
هیوا که چیز زیادی متوجه نشده بود داد زد:
-درست بگو کجا می‌تونم پیدات کنم لعنتی.
ساتیا بی‌تفاوت خندید و تنها کلمه‌ی(دنبال غریزه‌ات بیا) را تکرار کرد.
هیوا به سمت ساتیا رفت و شانه‌های ظریفش‌ را در دست گرفت و محکم تکانش داد و سوالش‌‌ را تکرار کرد
اما ساتیا مانند جسم بی‌جانی به روی زمین افتاد.
***
کارن بعد از چند ساعت زل زدن به گلدان گلی که روبه‌رویش بود بالاخره سکوت بینشان‌ را شکست.
کارن: می‌خوای چیکار کنی؟
ساشا جوابی برای کارن نداشت و خاموش‌تر از قبل به ساعت نگاه می‌کرد.
کارن که دیگر این‌همه بی‌تفاوتی کلافه‌اش کرده‌ بود بلند شد و یقه‌ی ساشا راگرفت و او را بلند کرد و داد زد:
کارن: میگم میخوای چه غلطی بک... .
اما ساشا کارن را با سرعت به دیوار کوبید و با صدای بلند‌‌تری گفت:
- به من دست نزن.
هردو نفس نفس می‌زدند. کارن روی زمین افتاده‌ بود و با نفرت و عصبانیت به ساشا نگاه می‌کرد. ساشا اما آرام و با چشمانی که کاملا سیاه شده بود، نفسش را بیرون فرستاد و از شدت دردی که دندان‌های نیشش به او وارد کرده بودند به چین‌های پیشانی‌اش اضافه میشد.
کارن سعی کرد آرام‌تر وارد عمل بشود.
کارن: تو به خون گرمی که از رگ خارج میشه نیاز داری، من هم به برگشتن به خونه‌ام و جفتمون می‌دونیم نمی‌‌تونیم بیشتر از این با این روش بدون خطر بمونیم برای این شهر و آدم‌هاش.
ساشا فقط زمزمه وار گفت:
- می‌دونم. اما منو تو اونجا جایی نداریم، همه‌ی مسیر های برگشتن به شهر باستان رو بستن کارن و توهم نیروی کافی برای باز کردن در تازه‌ای رو نداری. دیگه خیلی دیره
کارن سکوت کرد، ساشا زیاد هم حرف‌های دور از ذهنی نمی‌زد‌. انگار تنها معجزه می‌توانست از این روز‌های شوم نجاتشان دهد... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین