- Dec
- 4,118
- 24,754
- مدالها
- 6
(فلش بک)
صدای خندههای بلند ساشا تمام کاخ را گرفته بود. مادر از پشت پنجرههای اتاق، پسرش را با عشق تماشا میکرد، که مشغول تمرین تیراندازی بود. باورش نمیشد که ساشا آنقدر بزرگ شده باشد.
تقریبا ۲۳ سال داشت و سرش پر بود از آرزوهای محال. پسری که تن به هیچ اجباری نمیداد و قوانین خانوادگی برایش بیمعنا بودند، اما او همچنان در دل مادرش عزیز دردانه بود. مادرش در فکر بود که متوجهی نگاههای ساشا از محوطهی بیرونی به خودش شد. سریعاً پرده را کشید و با بغض به عکس سه نفرهی روی دیوار نگاهی انداخت که در آن ساشا همراه با طلا (مادرش) و پدرش کنار هم ایستاده بودند. پنج سال بود که در اتاقی که برایش خانهای جداگانه شده بود حبس بود. زیرا بیماری داشت که میدانست جان پسرش را میگیرد، اما هیچک.س نمیدانست چرا و چگونه. به سمت کمدش رفت و نگاهی به لباسهای سلطنتیاش انداخت که مدتها بود، که خاک میخوردند و جایشان را تعدادی لباس سفید و راحت پر کرده بود.
روی صندلی چوبیاش نشست و شروع به نوشتن کرد، میدانست هرنفسش ممکن است آخرین نفس برایش باشد. گویی مینوشت تا بعد از نبودش چیزی از او برای فرزندانش باقی بماند.
ساشا عرقهایش را با دستمال سفید رنگی پاک کرد و به بهانهی گشت و گذار از کاخ خارج شد و به سمت جنگل رفت. همان مکانِ همیشگی، کارن با لبخند به درخت بید بلندی تکیه داده بود و کیف چرمی و شمشیرش را کنارش گذاشته بود و مشغول کندهکاریِ ظریفی روی یک تکه چوب بود. ساشا سنگ کوچکی برداشت و به سمت کارن پرتاب کرد اما کارن سریع دستش را بالا آورد و تکه سنگ روی هوا معلق ماند.
ساشا قهقههای زد و گفت:
ساشا: سریعتر شدی مرد.
کارن بلند شد و رفیقش را در آغوش گرفت و پرسید:
کارن: کسی نپرسید کجا میری؟
ساشا با نگاهش به شمشیرِ کارن اشاره کرد و گفت:
ساشا: راستش رو بخوای چرا، ولی مثل همیشه با یه دروغه تمیز و قابل باور از اون کاخِ نفرین شده جیم زدم. راستی چه شمشیر قشنگی؛ قراره باهاش کدوم بدبختی رو بفرستیم به جهنم؟
کارن چشم غرهای به ساشا رفت و درحالی که کیف و شمشیرش را از روی زمین بر میداشت گفت:
- هیچک.س. اما شاید امروز چیزی نشونت بدم که تابه حال به چشم ندیدی.
ساشا مغرورانه روی اسب سیاه رنگش نشست و شروع کرد به نوازش یالهای سفید رنگ اسب، و گفت:
ساشا: من که سرم درد میکنه برای ماجراجویی. راستی پدرم دوباره تهدیدم کرد که دور و بر جادوگرا نپلکم، فکر کنم خدمتکار کاخ که هفتهی پیش منو تو رو دید خبرچینی کرده.
کارن هم سوار اسبش شد و با بی اعتنایی گفت:
کارن: مهم نیست. تا وقتی مدرکی نداشته باشن نمیتونن کاری بکنن.
ساشا هم شانهای بالا انداخت و گفت:
ساشا: حالا قراره کجا بریم؟!
کارن که انگار زیاد قصد توضیح دادن نداشت جواب داد:
کارن: آخرهای همین جنگل، میرسیم به یه قبرستون که یه زیرزمین مخفی زیر یکی از قبرهای اونجاست و باید پیداش کنیم.
ساشا لبخند مرموزانهای زد و گفت:
ساشا: صبر کردن و دوست ندارم.
کارن هم ریز خندید و گفت:
کارن: پس دنبالم بیا!
صدای خندههای بلند ساشا تمام کاخ را گرفته بود. مادر از پشت پنجرههای اتاق، پسرش را با عشق تماشا میکرد، که مشغول تمرین تیراندازی بود. باورش نمیشد که ساشا آنقدر بزرگ شده باشد.
تقریبا ۲۳ سال داشت و سرش پر بود از آرزوهای محال. پسری که تن به هیچ اجباری نمیداد و قوانین خانوادگی برایش بیمعنا بودند، اما او همچنان در دل مادرش عزیز دردانه بود. مادرش در فکر بود که متوجهی نگاههای ساشا از محوطهی بیرونی به خودش شد. سریعاً پرده را کشید و با بغض به عکس سه نفرهی روی دیوار نگاهی انداخت که در آن ساشا همراه با طلا (مادرش) و پدرش کنار هم ایستاده بودند. پنج سال بود که در اتاقی که برایش خانهای جداگانه شده بود حبس بود. زیرا بیماری داشت که میدانست جان پسرش را میگیرد، اما هیچک.س نمیدانست چرا و چگونه. به سمت کمدش رفت و نگاهی به لباسهای سلطنتیاش انداخت که مدتها بود، که خاک میخوردند و جایشان را تعدادی لباس سفید و راحت پر کرده بود.
روی صندلی چوبیاش نشست و شروع به نوشتن کرد، میدانست هرنفسش ممکن است آخرین نفس برایش باشد. گویی مینوشت تا بعد از نبودش چیزی از او برای فرزندانش باقی بماند.
ساشا عرقهایش را با دستمال سفید رنگی پاک کرد و به بهانهی گشت و گذار از کاخ خارج شد و به سمت جنگل رفت. همان مکانِ همیشگی، کارن با لبخند به درخت بید بلندی تکیه داده بود و کیف چرمی و شمشیرش را کنارش گذاشته بود و مشغول کندهکاریِ ظریفی روی یک تکه چوب بود. ساشا سنگ کوچکی برداشت و به سمت کارن پرتاب کرد اما کارن سریع دستش را بالا آورد و تکه سنگ روی هوا معلق ماند.
ساشا قهقههای زد و گفت:
ساشا: سریعتر شدی مرد.
کارن بلند شد و رفیقش را در آغوش گرفت و پرسید:
کارن: کسی نپرسید کجا میری؟
ساشا با نگاهش به شمشیرِ کارن اشاره کرد و گفت:
ساشا: راستش رو بخوای چرا، ولی مثل همیشه با یه دروغه تمیز و قابل باور از اون کاخِ نفرین شده جیم زدم. راستی چه شمشیر قشنگی؛ قراره باهاش کدوم بدبختی رو بفرستیم به جهنم؟
کارن چشم غرهای به ساشا رفت و درحالی که کیف و شمشیرش را از روی زمین بر میداشت گفت:
- هیچک.س. اما شاید امروز چیزی نشونت بدم که تابه حال به چشم ندیدی.
ساشا مغرورانه روی اسب سیاه رنگش نشست و شروع کرد به نوازش یالهای سفید رنگ اسب، و گفت:
ساشا: من که سرم درد میکنه برای ماجراجویی. راستی پدرم دوباره تهدیدم کرد که دور و بر جادوگرا نپلکم، فکر کنم خدمتکار کاخ که هفتهی پیش منو تو رو دید خبرچینی کرده.
کارن هم سوار اسبش شد و با بی اعتنایی گفت:
کارن: مهم نیست. تا وقتی مدرکی نداشته باشن نمیتونن کاری بکنن.
ساشا هم شانهای بالا انداخت و گفت:
ساشا: حالا قراره کجا بریم؟!
کارن که انگار زیاد قصد توضیح دادن نداشت جواب داد:
کارن: آخرهای همین جنگل، میرسیم به یه قبرستون که یه زیرزمین مخفی زیر یکی از قبرهای اونجاست و باید پیداش کنیم.
ساشا لبخند مرموزانهای زد و گفت:
ساشا: صبر کردن و دوست ندارم.
کارن هم ریز خندید و گفت:
کارن: پس دنبالم بیا!
آخرین ویرایش: