جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قاتل شب] اثر «هستی جباری و ستاره بهرامیان کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DELVAN. با نام [قاتل شب] اثر «هستی جباری و ستاره بهرامیان کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,094 بازدید, 12 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قاتل شب] اثر «هستی جباری و ستاره بهرامیان کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVAN.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
(فلش بک)
صدای خنده‌های بلند ساشا تمام کاخ را گرفته بود. مادر از پشت پنجره‌های اتاق، پسرش را با عشق تماشا می‌کرد، که مشغول تمرین تیر‌اندازی بود. باورش نمی‌شد که ساشا آنقدر بزرگ شده باشد.
تقریبا ۲۳ سال داشت و سرش پر بود از آرزو‌های محال. پسری که تن به هیچ اجباری نمی‌داد و قوانین خانوادگی برایش بی‌معنا بودند، اما او همچنان در دل مادرش عزیز دردانه بود. مادرش در فکر بود که متوجه‌ی نگاه‌های ساشا از محوطه‌ی بیرونی به خودش شد. سریعاً پرده را کشید و با بغض به عکس سه نفره‌ی روی دیوار نگاهی انداخت که در آن ساشا همراه با طلا (مادرش) و پدرش کنار هم ایستاده بودند. پنج سال بود که در اتاقی که برایش خانه‌ای جداگانه شده بود حبس بود. زیرا بیماری داشت که می‌دانست جان پسرش را می‌گیرد، اما هیچ‌ک.س نمی‌دانست چرا و چگونه. به سمت کمدش رفت و نگاهی به لباس‌های سلطنتی‌اش انداخت که مدت‌ها بود، که خاک می‌خوردند و جایشان را تعدادی لباس سفید و راحت پر کرده بود.
روی صندلی چوبی‌اش نشست و شروع به نوشتن کرد، می‌دانست هرنفسش ممکن است آخرین نفس برایش باشد. گویی می‌نوشت تا بعد از نبودش چیزی از او برای فرزندانش باقی بماند.
ساشا عرق‌هایش را با دستمال سفید رنگی پاک کرد و به بهانه‌ی گشت و گذار از کاخ خارج شد و به سمت جنگل رفت. همان مکانِ همیشگی، کارن با لبخند به درخت بید بلندی تکیه داده بود و کیف چرمی و شمشیرش را کنارش گذاشته بود و مشغول کنده‌کاریِ ظریفی روی یک تکه چوب بود. ساشا سنگ کوچکی برداشت و به سمت کارن پرتاب کرد اما کارن سریع دستش را بالا آورد و تکه سنگ روی هوا معلق ماند.
ساشا قهقهه‌ای زد و گفت:
ساشا: سریع‌تر شدی مرد.
کارن بلند شد و رفیقش را در آغوش گرفت و پرسید:
کارن: کسی نپرسید کجا می‌ری؟
ساشا با نگاهش به شمشیرِ کارن اشاره کرد و گفت:
ساشا: راستش رو بخوای چرا، ولی مثل همیشه با یه دروغه تمیز و قابل باور از اون کاخِ نفرین شده جیم زدم. راستی چه شمشیر قشنگی؛ قراره باهاش کدوم بدبختی رو بفرستیم به جهنم؟
کارن چشم غره‌ای به ساشا رفت و درحالی که کیف و شمشیرش را از روی زمین بر می‌داشت گفت:
- هیچ‌ک.س. اما شاید امروز چیزی نشونت بدم که تا‌به حال به چشم ندیدی.
ساشا مغرورانه روی اسب سیاه رنگش نشست و شروع کرد به نوازش یال‌های سفید رنگ اسب، و گفت:
ساشا: من که سرم درد می‌کنه برای ماجرا‌جویی. راستی پدرم دوباره تهدیدم کرد که دور و بر جادوگرا نپلکم، فکر کنم خدمتکار کاخ که هفته‌ی پیش منو تو رو دید خبرچینی کرده.
کارن هم سوار اسبش شد و با بی اعتنایی گفت:
کارن: مهم نیست‌. تا وقتی مدرکی نداشته باشن نمی‌تونن کاری بکنن.
ساشا هم شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
ساشا‌: حالا قراره کجا بریم؟!
کارن که انگار زیاد قصد توضیح دادن نداشت جواب داد:
کارن: آخرهای همین جنگل، می‌رسیم به یه قبرستون که یه زیرزمین مخفی زیر یکی از قبر‌های اونجاست و باید پیداش کنیم.
ساشا لبخند مرموزانه‌‌ای زد و گفت:
ساشا: صبر کردن و دوست ندارم.
کارن هم ریز خندید و گفت:
کارن: پس دنبالم بیا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
به قبرستانِ انتهای جنگل رسیده بودند. ساشا نمی‌توانست هیجانش را مخفی کند و کارن از ذوقِ آشکار ساشا لبخندی کنار لبش نشسته بود. قبرستان پر بود از قبرهای فرسوده و قدیمی با درخت‌هایی که خشک و پوسیده بودند، اطراف قبرستان را حصار‌های بلند و مشکی رنگ فلزی احاطه کرده بود. ناگهان اسب کارن متوقف شد و بی‌قراری کرد. ساشا نگاهی به اطرافش انداخت و می‌خواست مطمئن شود که در خطر نیستند. خبری نبود. کارن چشم‌هایش را بست، انگار ارتعاش‌هایی را دریافت می‌کرد. اسب‌هایشان را خارج از محوطه‌ی قبرستان رها کردند و پیاده وارد شدند. کارن جلوتر حرکت می‌کرد و ساشا پشت سرش بود. در ادامه‌ی رفتن و توقف‌هایشان کارن بالاخره روبه‌روی سنگ قبری سفید رنگ و بزرگ ایستاد که درخت شکسته‌ای کنارش وجود داشت. کارن لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
کارن: خودشه!
و بلافاصله شمشیرش را کشید و محکم روی سنگ قبر کوبید. ساشا متعجب یک قدم به عقب رفت و با صدایی بلندی گفت:
ساشا: چیکار می‌کنی؟
کارن اما اعتنایی نکرد و شروع کرد تکه‌های سنگ قبر را از یک‌دیگر جدا کند تا اینکه زیر پوشش سنگیِ قبر در زیرزمین مانند کوچکی دید.
ساشا تنها با تعجب و ناباوری به کارن و اتفاق‌هایی که درحال افتادن بود خیره شده بود و گویی قدرت تکلم و حرکت را از او گرفته بودند.
کارن در چوبی را باز کرد و چوب دستی کوچکش را از کیف چرمی‌اش درآورد و در ادامه سمت ساشا برگشت و گفت:
کارن: دنبالم بیا.
ساشا‌ نمی‌توانست حالا که نصف مسیر را آمده بود صمیمی‌ترین دوستش را تنها بگذارد، پس نفس عمیقی کشید و قدم‌هایش را محکم‌تر کرد. همه‌جا تاریکیِ مطلق بود تا اینکه کارن گفت:
کارن: سونارتوتا.
و طولی نکشید که چوب‌ دستی‌اش مثل چراغی روشن شد. طول تونلی که پیش رویشان بود حرکت می‌کردند، تونلی دراز و پر از شمشیر و نیزه و علامت‌های نامفهوم. هرچه جلو‌تر می‌رفتند انگار تمامی نداشت. ناگهان کارن روبه‌روی دری چوبی ایستاد و با لحنی که بیش از اندازه عجیب بود گفت:
ساشا: بالاخره پیدات کردم.
ساشا که پشت سر کارن بود گردنش را کشیده‌تر کرد تا در را واضح‌تر ببیند. کارن وردی خواند و قفل در را باز کرد. بعد از ورود ناگهان در خود‌ به خود بسته شد، هردو با ترس به عقب برگشتند و بعد به‌هم خیره شدند. الان درون اتاقی بودند که بیشتر شبیه تالار بود و تقریبا دوازده تابوتِ مهر و موم شده در همه‌جای آن قرار داشتند با تابلو‌هایی که پر بود از عکس‌های قدیمی. از چهره‌های گریان گرفته تا جنگ‌ شیاطین و... . ساشا قدمی برداشت اما با صدای شکستن و له شدن چیزی زیر پایش، پایین را نگاه کرد و اسکلت دستی را دید. خودش را عقب کشید و گفت:
ساشا: این دیگه چه کوفتیه؟
کارن هم کنجکاوانه نگاهِ ساشا را دنبال کرد و بعد هم بیشتر زمین زیر پایشان را نگاه کردند که پر بود از جسد‌هایی که حالا تنها استخوان‌هایشان باقی بود.
هردو با ترس به یک‌دیگر خیره شده بودند... .
 
آخرین ویرایش:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: |Queen|

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9

«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»

تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.


[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین