«آنچه که میخوانید ساختهی ذهن نویسندهست و هیچگونه واقعیتی در آن به کارنرفته است.
نویسنده، قصد بیاحترامی یا توهین به هیچگونه ارگان، ادیان یا شخص خاصی را ندارد.
هرگونه تشابه اسمی، کاملاً تصادفی میباشد و تمام چارچوب و محتوای رمان، از ذهن نویسنده بیرون آمده و نوشته شده است.»
صدا از درون آتش مانند آواز زمزمهای در آمده بود و به گوشش میرسید. هیزم خشک و سفت بود که به راحتی ذوب نمیشد، اما به راحتی میپاشید که سوت مانند، صداهایی شبیه به غرغر ایجاد میکرد.
باد سرد زمستانی در هوا میرقصید و به بدنش شلاق میزد. پتوی مسافرتی را بیشتر دور خود پیچید تا کمی از میزان سردی که در وجودش لانه بسته بود، کم کند.
نگاهِ آبیرنگش را لرزان به دورتادورش چرخاند و بینیاش را بالا کشید. او در این تاریکی، در روستایی که دورتادورش پر از خانههای رنگارنگ است، تنها مانده بود.
خانههایی که بخاری وجودت را گرم میکند و تشکها جسمت را! میتوانی به پشتیهای قدیمی تکیه دهی و نفس راحت بکشی! نه مانند وضعیت الان او که نفسش تنها برای گرم کردن دستان ظریفی که یخ زده بود، بیرون میآمد.
درک نمیکرد چرا الان بهجای اینکه در آن خانهها باد گرم به صورتش برخورد کند تنها باد سرد زمستانی است که صورتش را سرخ، مانند لبو کرده است. چرا چراغهایی که باید اطراف خانهها را که تهماندههای برف سقفش را احاطه کرده بود و گلهایی را که شک نداشت زمانی رنگ به آنها زیبایی میبخشید ولی اکنون پژمرده شده بودند، اینک روشن نبودند و این روستای مرده را روشن نمیکردند.
درک نمیکرد چرا هیچکَس به او اهمیت نمیدهد؟ مگر نمیگفتند مردمانی با سنتهای قدیمی بسیار مهماننواز هستند؟ پس چرا این مردم مانند یک شیطان با او رفتار میکنند؟
یعنی این رفتارشان بابت لباسهاییست که پوشیده است؟
یعنی چون بهجای آنکه لباس سنتی و محلی با آن دامنهای زیبای رنگارنگ بپوشد، مانتویی ساده، با رنگی سیاه که آنقدر آن را پوشیده، کدر شده، این رفتار باید نصیبش شود؟
شاید هم بهخاطر چهرهی نه چندان زیبایش بود. دختران اینجا چشمهایی به براقی الماس داشتند و صورتی به روشنایی خورشید ولی او... .
اویی که بدن لاغر مردنیاش همیشه مورد تمسخر دیگران قرار میگرفت و گودی زیر چشمهایش از جذابیت صورت گردش میکاست. شاید چشمهای آبی رنگی داشت ولی بخاطر چشمهای باریکی که وقتی میخندید مانند خط صافی میشد و حتی بهخاطر نداشتن مژههای بلندی که به زیباییاش اضافه کند، رنگ چشمهایش مردم را تحتتأثیر قرار نمیداد. پس یعنی رفتارهایشان بهخاطر زشتی قیافهاش بود؟
نه! بعید میداند. رفتار آن مردم بهخاطر لباس و ظاهرش نبود. جوری رفتار میکردند انگار باطنش سیاه است.
ناخودآگاه اشکانش روی پوست صاف و گونههای گردش روانه شدند.
آنقدر آدم بدی نبود که این رفتار نصیبش شود. همیشه سعی میکرد با انسانها مهربان باشد ولی هرگز آن مردم قدرش را ندانستند.
با خودش زیر لب چنین زمزمه کرد:
- یعنی من تا صبح زنده میمونم؟
صدایش از شدت گریه گرفته بود. حق داشت که چنین حرفی بزند. در چنین جایی وقتی صدای زوزهی گرگها به گوشش میرسد، باد، برگهای درختان را به جنب و جوش انداخته و محیط آنجا را ترسناک کرده بود، حق هم داشت بترسد.
درک نمیکرد چرا چنین روستایی در شب باید آنقدر ترسناک باشد. در خودش بیشتر جمع شد و به آتش خیره شد تا فکر بیخودی نکند.
او هرگز نمیمرد، یعنی اینگونه فکر میکرد. هر چند که به زبان، چیز دیگری بیان میکرد.
نفس عمیقی کشید که باعث شد در هوا بخاری به وجود بیاید.