جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قبرخوار] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آرشیت با نام [قبرخوار] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,067 بازدید, 29 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قبرخوار] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع آرشیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرشیت
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۴۱۰۱۱_۱۸۱۸۵۲.png
عنوان: قبرخوار
ژانر: درام، جنایی
نویسنده: معصومه فخیری
عضو گپ نظارت S.O.W (1)
خلاصه:
می‌رسد روزی که مردم از گرسنگی جان یکدیگر را با ولع به دندان می‌کشند. خون یکدیگر را در جام می‌ریزند و به سلامتی خود می‌نوشند. قاتلان دست بر چاقوی بُرنده می‌زنند و قربانی‌ها دست به دامن جانگیرشان می‌شوند. جنازه‌ها سردرگم قبر خود را پیش غذایشان می‌کنند. موسیقی نواخته می‌شود و روح‌ها سرگردان می‌رقصند و می‌خندند. می‌رسد روزی که روح آزاد می‌شود و جسم اسیر مرگ و همه بر دشمن حقیقی انسان زانو می‌زنند.
- او چه کسی است؟
- شیطان!​

برای ارسال نظراتتون راجب به رمان به تاپیک زیر مراجعه کنین:
نقد رمان قبرخوار
 
آخرین ویرایش:

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,069
6,799
مدال‌ها
6
1000010203.png

"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
مقدمه:
رویاهایم را در واقعیت زندگی دفن کردم. روحم را اسیر زندگی کردم که خواستار جسمم بود. فکر می‌کردم اول می‌میریم و سپس مردم قبر ما را می‌کَنند. ولی اشتباه فکر می‌کردم. هیچ‌کدام از تصوراتم راجع به دنیا حقیقت نداشت. زیرا این خود ما بودیم که با دستانمان قبر خود را می‌کندیم. حتی دیگر کار از کندن گذشته بود، قبر شده بود غذایمان و آن را می‌خوردیم. آن وقت چرا؟ چون خودمان قاتل رویاهایمان بودیم.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
«آن‌چه که می‌خوانید ساخته‌ی ذهن نویسنده‌ست و هیچ‌گونه واقعیتی در آن به کارنرفته است.
نویسنده، قصد بی‌احترامی یا توهین به هیچ‌گونه ارگان، ادیان یا شخص خاصی را ندارد.
هرگونه تشابه اسمی، کاملاً تصادفی می‌باشد و تمام چارچوب و محتوای رمان، از ذهن نویسنده بیرون آمده و نوشته شده است.»


صدا از درون آتش مانند آواز زمزمه‌ای در آمده بود و به گوشش می‌رسید. هیزم خشک و سفت بود که به راحتی ذوب نمیشد، اما به راحتی می‌پاشید که سوت مانند، صداهایی شبیه به غرغر ایجاد می‌کرد.
باد سرد زمستانی در هوا می‌رقصید و به بدنش شلاق می‌زد. پتوی مسافرتی را بیشتر دور خود پیچید تا کمی از میزان سردی که در وجودش لانه بسته بود، کم کند.
نگاهِ آبی‌رنگش را لرزان به دور‌تا‌دورش چرخاند و بینی‌اش را بالا کشید. او در این تاریکی، در روستایی که دور‌تا‌دورش پر از خانه‌های رنگارنگ است، تنها مانده بود.
خانه‌هایی که بخاری وجودت را گرم می‌کند و تشک‌ها جسمت را! می‌توانی به پشتی‌های قدیمی تکیه دهی و نفس راحت بکشی! نه مانند وضعیت الان او که نفسش تنها برای گرم کردن دستان ظریفی که یخ زده بود، بیرون می‌آمد.
درک نمی‌کرد چرا الان به‌جای این‌که در آن خانه‌ها باد گرم به صورتش برخورد کند تنها باد سرد زمستانی است که صورتش را سرخ، مانند لبو کرده است. چرا چراغ‌هایی که باید اطراف خانه‌ها را که ته‌مانده‌های برف سقفش را احاطه کرده بود و گل‌هایی را که شک نداشت زمانی رنگ به آنها زیبایی می‌بخشید ولی اکنون پژمرده شده بودند، اینک روشن نبودند و این روستای مرده را روشن نمی‌کردند.
درک نمی‌کرد چرا هیچ‌کَس به او اهمیت نمی‌دهد؟ مگر نمی‌گفتند مردمانی با سنت‌های قدیمی بسیار مهمان‌نواز هستند؟ پس چرا این مردم مانند یک شیطان با او رفتار می‌کنند؟
یعنی این رفتارشان بابت لباس‌هایی‌ست که پوشیده است؟
یعنی چون به‌جای آنکه لباس سنتی و محلی با آن دامن‌های زیبای رنگارنگ بپوشد، مانتویی ساده، با رنگی سیاه که آنقدر آن را پوشیده، کدر شده، این رفتار باید نصیبش شود؟
شاید هم به‌خاطر چهره‌ی نه چندان زیبایش بود. دختران اینجا چشم‌هایی به براقی الماس داشتند و صورتی به روشنایی خورشید ولی او... .
اویی که بدن لاغر مردنی‌اش همیشه مورد تمسخر دیگران قرار می‌گرفت و گودی زیر چشم‌هایش از جذابیت صورت گردش می‌کاست. شاید چشم‌های آبی رنگی داشت ولی بخاطر چشم‌های باریکی که وقتی می‌خندید مانند خط صافی میشد و حتی به‌خاطر نداشتن مژه‌های بلندی که به زیبایی‌اش اضافه کند، رنگ چشم‌هایش مردم را تحت‌تأثیر قرار نمی‌داد. پس یعنی رفتارهایشان به‌خاطر زشتی قیافه‌اش بود؟
نه! بعید می‌داند. رفتار آن مردم به‌خاطر لباس و ظاهرش نبود. جوری رفتار می‌کردند انگار باطنش سیاه است.
ناخودآگاه اشکانش روی پوست صاف و گونه‌های گردش روانه شدند.‌
آنقدر آدم بدی نبود که این رفتار نصیبش شود. همیشه سعی می‌کرد با انسان‌ها مهربان باشد ولی هرگز آن مردم قدرش را ندانستند.
با خودش زیر لب چنین زمزمه کرد:
- یعنی من تا صبح زنده می‌‌مونم؟
صدایش از شدت گریه گرفته بود. حق داشت که چنین حرفی بزند. در چنین جایی وقتی صدای زوزه‌ی گرگ‌ها به گوشش می‌رسد، باد، برگ‌های درختان را به جنب و جوش انداخته و محیط آنجا را ترسناک کرده بود، حق هم داشت بترسد.
درک نمی‌کرد چرا چنین روستایی در شب باید آنقدر ترسناک باشد. در خودش بیشتر جمع شد و به آتش خیره شد تا فکر بیخودی نکند.
او هرگز نمی‌مرد، یعنی این‌گونه فکر می‌کرد. هر چند که به زبان، چیز دیگری بیان می‌کرد.
نفس عمیقی کشید که باعث شد در هوا بخاری به وجود بیاید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
دخترک هر کار که می‌کرد باز هم تعداد بیشماری از احساسات به او هجوم می‌آورند. مگر می‌شود در این روستای ترسناکی که درختان مانند روح‌های مرده به او نگاه می‌کنند، نترسد؟ از همه ترسناک‌تر اتفاقی بود که امروز بدنش را مانند بیدی لرزاند. حتی با به یاد آوردن آن لحظه چشمانش پر از ترس و غم شدند و دستانی که می‌لرزیدند را مشت کرد.
او... او امروز مادرش را دیده بود.
مادری را که هر چند اخلاقی از او به ارث نبرده بود ولی قیافه‌اش، مانند سیبی که از وسط نصف شده است، شبیه به مادرش بود.
به‌سمتش دوید. بغلش کرد ولی او محکم هلش داد که باعث شد روی زمین بیفتد و بعد از کاری که انجام داد فرار کرد.
دخترک به دنبال او دوید ولی نتوانست به او برسد. هر کار کرد، نشد.
با به یاد آوردن دوباره آن لحظه، اشکانش جان دوباره‌ای گرفتند و لبانی را که می‌لرزید به هم فشرد.
گاهی فکر می‌کرد نکند که توهم زده است.
ولی توهم نبود.‌ مگر می‌شود قیافه‌ی مادرت را با کسی اشتباه بگیری؟ به خداوند قسم که نمی‌شود. او نمی‌توانست آن چهره‌ی زیبا که موهای خرمایی رنگش را فرق باز کرده بود و روسری قرمز رنگ موهایش را پوشانده بود فراموش کند. آن چهره‌ی گرد تپل که تمام اجزایش خوش فرم و زیبا بودند را از یاد ببرد.
اصلاً برفرض مثال این‌ها را به خوبی در مغزش حک نکرده باشد. آن چشم‌های عسلی رنگ که برق غم در آن نهفته بود را چه‌کار می‌کرد؟
نکند زنی را که دیده بود، روح مادرش باشد و می‌خواست به او پیغامی برساند؟
سرش را بیشتر در پتوی مسافرتی‌اش فرو برد.
سعی می‌کرد به صداهای درون مغزش گوش نکند. این صداها تنها مغز تو را به اسارت می‌کشند و سپس با ولع مغزت را به دندان می‌گیرند؛ مانند قاتلی که آرام‌آرام به هدفش نزدیک می‌شود و بعد خونش را می‌ریزد.
و آن دخترک در آن لحظه نمی‌دانست به فکر جانش در این روستای تاریک باشد و یا به فکر خاطرات مادرش!
که مطمئناً گزینه‌ی اول برای شرایط او درست‌تر بود.‌ او می‌خواست از اینجا فرار کند؛ ولی اگر ملاک گرگ‌ها میشد چه؟
هر چند در اینجا ماندن هم با چیزهای که به گوشش رسیده، حماقت محض بود.
دیدن مادری که شاید توهمی بیش نبود و شنیدن حرف‌های پیرزنی که کارش را برای از ترس مردن تمام کرده بود.
پیرزنی که وقتی او را دید، با صدایی لرزان که حاصل از پیری‌اش بود زیر لب با خود زمزمه کرد:
«قربانی جدید خوش آمدید!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
دخترک با ترس دستش را روی گوشش گذاشت تا دوباره صدای خوفناک پیرزن در گوشش اکو نشود.
دستش را چند بار در گوشش زد و چشمانش را از ترس بست.
مردم روستا به او حق می‌دادند. او در چند دقیقه دیگر با قاتل قبرهایشان روبه‌رو می‌شد. از آن چند دقیقه، ده دقیقه‌اش گذشته بود و تنها پنج دقیقه مانده بود‌.
پنج دقیقه مانده بود تا آینده‌ی دخترک معلوم شود.
اینکه زنده می‌ماند یا می‌مرد کاملاً مشخص بود. حداقل برای مردم روستا! برای دخترک؟ برای او نامشخص بود، هرچند او فکر می‌کرد که قرار است به دستان گرگ‌هایی که هنوز صدای زوزه‌شان همه‌جا را برداشته بمیرد.
نمی‌دانست که نباید از حیوانات ترسید، کسی که وحشتناک است، تنها انسان‌ها هستند‌. حتی گاهی بیشتر از آنکه از خدا بترسی از این موجودات دو پا باید ترسید.
کسانی که جان می‌گیرند، با اینکه از همه‌چیز اطلاع دارند.‌
می‌دانند او هم انسان است، ولی باز هم جان او را می‌گیرند. گاهی برای سرگرمی و گاهی برای مشکلات!
و باید بیشتر از کسانی که برای سرگرمی آدم می‌کشند، ترسید‌. آنها را هیچ‌ک.س نمی‌تواند کنترل کند، حتی خودشان!
زیرا دیگر آنها با منطق آدم نمی‌کشند بلکه با جنون دست به این کار می‌زنند.
چیزی که هیچ‌وقت مقتول‌ها آن را درک نکردند. مانند همین دخترکی که با ترس گوش‌هایش را گرفته بود.
نمی‌دانست آدم‌ها بسیار بدتر از حیوانات هستند.
نمی‌دانست نباید از صدای زوزه‌ی گرگ و یا خوفناکی روستا بترسد، بلکه باید از صدای برگ خشک شده‌ای که زیر پای کسی له شد بدن باریکش به لرز در بیاید.
نگاهش را به‌سمت صدا چرخاند. سایه‌ای در میان تاریکی توجه‌اش را جلب کرد. خوشحال شد زیرا فکر می‌کرد یکی از اهالی روستا است و برای بردن او به خانه‌اش به اینجا آمده است.
با شتاب‌زدگی از جایش بلند شد که پتوی مسافرتی، مانند آبشاری از روی بدنش سر خورد و روی زمین افتاد.
توجه‌ای به لرزی که در بدنش افتاد، نکرد و هیجان‌زده فریاد زد:
- سلام!
سایه قدم دیگری برداشت که باعث شد سایه‌ی چیزی که در دستش است برایش آشکار شود.
نگاه گیجش بیشتر روی سایه متمرکز شد که فهمید چیزی مانند تیزی است.
حیران‌زده نگاهش را بالا آورد و به صورت شخصی که دیگر در جایی قرار گرفته بود که صورتش را آشکار می‌کرد بالا آورد ولی نتوانست چهره‌اش را ببیند زیرا ماسکی به شکل کرگدن روی صورتش قرار داشت.
شخص طوری ایستاده بود که انگار می‌خواهد جان او را بستاند. آب دهانش را با ترس به پایین فرستاد.
یک‌باره خوشحالی‌اش کور شده بود و ترس جایگزینش شد.
با قدم دیگری که شخص به‌سمتش برداشت. دخترک قدمی به سمت عقب برداشت و با لرزی که در صدایش نقش بسزایی داشت، فریاد زد:
- تو کی هستی؟ با من چیکار داری؟
جوابی از جانب آن‌ ک.س نشنید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
این بار بلندتر از قبل فریاد کشید که باعث شد گلویش به سوزش بیفتد:
- دارم میگم تو کی هستی؟
این بار به جای جواب دادن. چاقو را روبه‌روی صورتش گرفت و چند بار مانند علامت ضرب آن را تکان داد که باعث شد ترس به وجود دختر بیفتد. دستانش به لرزش در آمده بود و به سختی می‌توانست نفسش را به بیرون بفرستد. چه‌کار می‌توانست کند؟ چرا با این شخص روبه‌رو شد؟ اصلاً چرا به این روستا آمد؟ در ذهنش خود را هزاران‌بار لعنت می‌فرستاد ولی باز هم ترس و لرز اجازه‌ی فکر کردن بیشتر از او را گرفته بود.
نگاه لرزان و ترسیده‌اش را از مرد گرفت و به او پشت کرد. پا تند کرد و تمام نیرویش را در پاهایش ریخت.
در حالی که می‌دوید چند باری سرش را به عقب برگرداند که دید مرد هم دارد پا‌به‌پای او می‌دود.
قلبش از شدت ترس و هیجان بالا و پایین میشد.
نمی‌دانست باید چه کار کند. با تمام قدرتش فریاد کشید و کمک خواست ولی هیچ‌ک.س حاضر نبود جانش را بدهد تا جان آن دخترک ناشناخته را نجات دهد.
دختری که نمی‌دانست باید به کجا فرار کند و انتخابی کرد که مرد یا شاید هم قاتل را به هدفش نزدیک‌تر کرد.
او پا به جنگل کنارش گذاشته بود. چنان می‌دوید که صدای نفس کشیدنش به گوش اهالی روستا هم رسیده بود.
با هر قدمی که برای دویدن برمی‌داشت، صدای چوب و برگ‌هایی که زیر پایش له می‌شدند به گوشش می‌رسید.
ولی چنین چیزی برایش مهم نبود. حتی دلیلی هم نداشت.
چرا وقتی قاتلی همراه با چاقو به دنبال او می‌دود، باید صدای چوب و برگ برایش مهم باشد؟
دخترک فقط ترسیده بود. صورتش از میزان بادی که با شدت به او برخورد می‌کردند سرخ شده و اشکانش مانند بارانی روی صورتش سر می‌خوردند.
چیزی نمانده بود از شدت ترس پس بیفتد.
قبل از اینکه کَس دیگری جان او را بگیرد، خودش خود را بکشد.
ولی او تمام تلاشش را می‌کرد تا زنده بماند و از دست مرد فرار کند ولی... .
ولی سرانجام پایش به چوبی گیر کرد و روی زمین افتاد. چهره‌اش از درد جمع شد. دست و زانوهایش خراش برداشته بودند. سعی کرد دردش را نادیده بگیرد و بلند شود.
ولی نمی‌توانست این میزان از درد را تحمل کند. ولی باید برای زنده ماندن این کار را می‌کرد.
با عجز و درد تمام نیرویش را در پاهایش جمع کرد و با سختی تمام از جایش بلند شد.
نفس عمیقی کشید و برگشت تا ببیند قاتل چقدر با او فاصله دارد که وقتی برگشت با دیدنش جیغی فراتر از حد شنوایی گوش کشید.
خواست فرار کند ولی بازو‌یش اسیر دستانی که دستکش مشکی آن را پوشانده بود، شد.
مرد سری را که ماسک او را پوشانده بود نزدیک گوش دختری که مانند موشی می‌لرزید برد و پچ زد:
- اون دنیا، بگو برات یه قبر بِکنن!
و سپس چاقوی در دستش را بالا آورد که باعث شد دختر جیغی بلند، به طوری که کلاغ‌ها در آسمان پرواز کنند، بکشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
***
(جانان)
دستانم را در جیب پالتوی خاکستری رنگم فرو بردم.
دستم که کلید در خانه را لمس کرد، لبخند رضایت روی لبانم نقش بست. کلید را از جا درآوردم و روی قفل در سیاه رنگی که زنگ زده بود قرار دادم و در را گشودم. نگاه طوسی رنگم به حیاطی خورد که برف سرتاسرش را فرا گرفته و گل‌های رنگارنگ را زیر پایش لگدمال کرده بود.
درخت‌ها روسری سفید سرشان کرده بودند و به حوض وسط حیاط چشم ابرو می‌آمدند.
قدمی برداشتم که صدای خورد شدن برف‌های زیرپایم به گوشم رسید.
صدایی دلنشین و دلنواز که روح و اجزایم را به سرما آغشته می‌کرد ولی باز هم دوستش می‌داشتم. که این دوست داشتن در این مکان دو چندان میشد ولی اکنون بعد از مدتی که شاید نه خیلی دور باشد نه خیلی نزدیک کمی برایم فرق داشت.
اینجا هم برایم تفاوت داشت و هم دوستش می‌داشتم و الان قلبم از دیدن دوباره‌ی اینجا به تلاطم افتاده بود. هنوز هم اینجا را مانند بچگی‌هایم قصری بزرگ و پرشکوه می‌دیدم. دلم می‌خواست سرتاسر حیاط را آنقدر بدوم تا پاهایم حتی جان نشستن هم نداشته باشند. شوق و ذوقی که در بچگی نقشش را ایفا کرده بود اکنون در من پدیدار شده بود. ولی دیگر نه کیف آن زمان را می‌داد نه کسی بود که با خنده مرا بنگرد. پس دیگر چه سودی دارد؟
خنده‌ی بدون پدربزرگ و مادربزرگم به چه دردم می‌خورد؟ آنها دیگر آسمانی شدند، چگونه می‌توانند با خوشحالی آشکار برایم دست بزنند و شادی کنند؟ تنها کسانی که احساسات درونشان را به من ابراز می‌کردند دیگر وجود ندارند. چگونه می‌توانم دستانم را باز کنم و در حیاط این خانه‌‌ای که زمانی سبزرنگ بود پرواز کنم؟ به خداوند قسم نمی‌توانم. حتی نمی‌توانم قدم از قدم بردارم. پاهایم مانند موشی که خیس شده می‌لرزد و توان قیام را از دست داده است.
ناخودآگاه اشکی روی گونه‌ام سر خورد و تا به لبم خودش را کشاند. تا به خود بیایم، اشک‌هایم تمام صورتم را در برگرفتند. طعم شوری اشک‌هایم روی زبانم جا خوش کرده بود. تندتند دستم را روی چشم‌هایم کشیدم تا بتوانم جلوی این قطرات مزاحم را بگیرم. این‌ها از من چه می‌خواهند؟ چرا دست از سرم بر نمی‌دارند؟ می‌خواهند جانم را بگیرند؟ خب بگیرند. دو دستی تقدیمشان می‌کنم. به چه دردم می‌خورند؟ جز اینکه زجر و درد را در اجزای بدنم خالی کنند،‌ کار دیگری نکردند. پس همان بهتر که گرفته شوند.
چشم‌های غم‌زده‌ام‌‌ را به آسمان سفید کشاندم. برف‌ها دانه‌دانه روی صورتم فرود می‌آمدند. تمام تلاشم را کرده بودم تا از دانه‌های برف برای جلوگیری از گریه‌هایم استفاده کنم ولی نشد.
صدای زنگ موبایلم که در گوشم پیچید. استرس تمام بدنم را فرا گرفت. با این صدای گرفته‌ای که از میزان گریه در من ایجاد شده بود چگونه جوابش را بدهم؟
دستم را لرزان به‌سمت موبایلی که در جیب پالتویم قرار داشت بردم و از جا درآوردمش. با دیدن نام توکا لرزش بدنم بیشتر شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
محکم ولی با ترس دکمه‌ی سبز رنگ را فشردم که صدای خش‌دار توکا که نیمه‌ خواب بودنش را نشان می‌داد در گوشم پیچید.
- کجایی؟
آب دهانم را قورت دادم. همین جمله‌ اعصاب خرابش را نشان می‌داد. یک درصد هم بخواهم بپیچانمش شرط می‌بندم کادوپیچم می‌کند.
- خو...نه مامان بزرگم او...مدم.
با شنیدن صدای شکستن چیزی از پشت گوشی چشمانم را محکم بستم. شمارش را آغاز کردم. یک، دو، سه! صدای فریاد توکا تنم را لرزاند.
- کدوم گوری رفتی جانان؟ توی این وضعیت کجایی؟
دستم را چندبار بر موهای خرمایی‌ام کشیدم تا کمی اعتماد به نفسم را به دست آورم. عادتی که از بچگی در من بیدار شده بود و تا سن بیست و دو سالگی‌ام ادامه دارد. هر چند هیچ‌وقت کمکی نکرد و تنها ترس و استرسم را دو چندان کرد.
- اومدم برای آخرین بار ببینمشون.
نفس‌های پی‌در‌پی‌ای که می‌کشید نشانه‌ی عصبی بودن زیادی‌اش بود. شرط می‌بندم تا موهای کوتاه پرکلاغی‌اش را زیر مشتانش از جا نکند آرام نمی‌گیرد.
صدای عصبی و کلافه‌اش گوشم را آزار می‌داد.
- اونا رو موقعی که باید می‌دیدی، ندیدی پس فاز بچه مظلوم‌های بدبخت رو در نیار.
امان از این زخم زبان‌هایش که تمامت را نابود می‌کرد. مانند شمشیری بی‌باک بر بدنت ضربه میزد و تو دستانت اسیر زنجیر حقایق شده و نمی‌توانی چیزی بگویی. سخن‌هایش چیزی جز حقیقت نبود و من تنها باید سکوت را جایز می‌دانستم و می‌گذاشتم کلماتش روحم را نابود کند:
- چرا خفه‌خون گرفتی؟ دِ یه‌ چیزی بنال!
یکی نیست بگوید خب وقتی این چنین حرف می‌زنی من چه چیزی می‌توانم بگویم؟ هنوز چیزی نگفته مرا می‌خوری و هسته‌ام را تف می‌کنی، وای به حال اینکه دیگر چیزی بگویم.
- توکا من الان وضعیت خوبی ندارم، جون هر کی دوست داری دست از سرم بردار.
صدایی به گوشم نرسید و سکوت پیشه شد. حرفم برایش زیادی آزاردهنده بود ولی دیگر نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. از وقتی شنیده بود مادربزرگ و پدربزرگم جانشان را از دست داده‌اند، رفتارش با من مانند یک جانی شده بود. تمام تلاشش را می‌کرد تا دستان مشت شده‌اش را روی صورتم پیاده نکند و تنها با همان زبانش کارم را بسازد.
ولی یک‌درصد فکر نمی‌کرد که من هم وضعیت او را دارم. درد من از او صد برابر بیشتر است.
من کسی هستم که پدربزرگ و مادربزرگم را از دست داده‌ام نه او! ذره‌ای به‌ حال من فکر نمی‌کرد و تنها خودش برایش مهم بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
همیشه حالم از این اخلاق گندش بهم می‌خورد ولی باز هم، همان اخلاق دست و پایم را برای اعتراض بسته بود.
- باشه! می‌تونی با طرز فکر مسخرت زندگی کنی. فعلاً!
و بعد از اتمام کلامش، گوشی را قطع کرد.
آهی از نهادم خارج شد. این کارش یعنی مرا به حال خود گذاشت؟ این کار را نمی‌کرد که بهتر بود. زخم زبانش را میزد ما راحت‌تر بودیم. رهایم نمی‌کرد حس بهتری داشتم.
دستم را کلافه در موهایم فرو بردم تا کمی از این تناقص فکری‌ام کم کنم. اول می‌گویم باید دست از سرم بردارد و حال از او گله می‌کنم. واقعاً پاک دیوانه شدم.
این اتفاق به قدری برایم تعجب برانگیز و عجیب بود که هوش و عقلم را از کار انداخته است. روزی که باید گرمای مهر و محبت صورتم را نوازش کند تنها باد سرد زمستانی، قلبم را به تکه‌های یخ تبدیل می‌کند. تکه‌های یخی که دیگر ارزشی ندارند. در گوشه‌ای افتادند و به‌ حال خود می‌گریستند و آب شدند.
بار دیگر بغض گلویم را می‌فشارد. مانند گرگی به جان گلویم افتاده و زیر دندان‌های تیزش، تکه‌تکه‌اش می‌کند. این بغض اثرات تنهایی که مانند سایه‌ای بر رویم افتاده‌، است. دیگر کسی را ندارم.
نه پدرپزرگی که به‌جای پدرم برایم پدری کند نه مادربزرگی که به‌جای مادرم، نقش مادرم را برایم داشته باشد. در آسمان‌ها پرواز کردند و نزد مادرم رفتند و مرا تنهای تنها، مانند خرگوشی که میان یک گله گرگ گیر افتاده است، تنها گذاشته‌اند. گرگ‌هایی که روز و شب با آنها سر می‌کنم، در زیر یک سقف با آنها زندگی می‌کنم، غذا می‌خورم، می‌خوابم و می‌میرم. گرگ‌هایی به نام خانواده‌! نمی‌گویم خانواده‌ها این‌گونه هستند، نه! تنها خانواده‌ی من آنقدر عذاب‌آور و غیرقابل تحمل است.
خانواده‌ای که در چشم‌های مردم مانند الهه‌ای آسمانی هستند و در دیدگاه من، شیطانی در ظاهر فرشته!
تا قبل از مرگ پدربزرگ و مادربزرگم برایم اهمیتی نداشتند، آنها هم سعی می‌کردند اذیت و آزارهایشان را کمتر به جانم بیندازند.
ولی اکنون همه‌چیز فرق کرده است. دیگر کسی نیست تا جلویشان را بگیرد و آنها می‌خواهند کارشان را با من شروع کنند.
با تصوری که در ذهنم ایجاد شده بود، از ترس دستانم می‌لرزید‌. اضطراب به جانم افتاده بود و صدایش در اعماق وجودم اکو میشد.
پاهایم دیگر توان ایستادن را نداشت و سرانجام روی زانوهایم فرود آمدم. دیگر تمام شد! روزهایی که برایم به شیرینی عسل بود به اتمام رسید.
اکنون زندگی‌ام مانند مرده‌ای می‌شود که نمی‌تواند قبر خود را در قبرستانِ پر از قبرهای پوسیده پیدا کند و به اجبار قبر دیگری را انتخاب می‌کند. بدون اینکه بداند زندگی‌اش در دنیای دیگر هم برایش به تلخی زهر است
و من باید دهانم را بدوزم تا تلخی روی زبانم جا خشک نکند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین