جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قبرخوار] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آرشیت با نام [قبرخوار] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,060 بازدید, 29 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قبرخوار] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع آرشیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرشیت
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
دکتر دستی بر ریشش کشید و متفکر دوباره به من نگاه کرد. در نگاهش کمی گیجی موج میزد که من را متعجب کرده بود. ولی سعی کردم چیزی نگویم تا ببینم درباره‌ی من چه می‌گوید، هر چند داشتن دردی که اندازه‌اش بیش از حد شده بود بی‌تأثیر نبود.
- بیمارت از منم سالم‌تره!
این‌بار چشم‌های من از توکا بیشتر گرد شد. لعنتی! من دارم از درد می‌میرم و او می‌گوید من سالم هستم؟ شیشه می‌کشد و یا مواد دیگر؟ شاید هم ساقی‌اش را باید عوض کند.
- چی داری میگی دکتر، داره از درد می‌میره!
با چهره‌ای پر از قدردانی به توکا نگاه کردم. خود که نمی‌توانستم چیزی بگویم، حداقل خوب است توکا را در کنارم دارم که چیزی که در مغزم رژه می‌رود را به زبان بیاورد. هر چند که لحن و صدایش کمی تهاجمی‌ست، ولی باز هم دکتر با اطمینان کافی رو به توکا کرده و با اعتماد به نفس تمام حرفش را به کرسی نشاند. حتی از حرکات دستانش برای تأثیرگذاری بیشتر استفاده کرد.
- ببین دخترم، بیمارت واقعاً سالمه! اینا هم همش اداست. شما می‌تونین همین الان مرخصش کنین. اگه مشکلی پیش اومد من مسئولیتش رو قبول می‌کنم.
دیگر نگذاشتم توکا چیزی بگوید و یا همان دردی که جانم را گرفته بود به زور شروع به حرف زدن کردم، حتی با اینکه با کمی نفس‌نفس زدن قاطی شده بود:
- د...کتر،‌‌ م...ن دارم ا...ز د...ر...د می...می‌میرم بعد ش...شما می‌...گین خو...بم؟
بعد از اتمام حرفم شروع به سرفه کردن کردم. نمی‌دانم چرا ناگهان این حالت به من دست داد. کمی قبل‌تر احساس بهتری داشتم ولی اکنون واقعاً درد بدنم را به تسلط در آورده بود.
توکا هم که حالتم را دیده بود، سریع خودش را به من رساند و چشم‌های کمی نگرانش را سردرگم از سر تا پا به گردش در آورد.
- جانان چته؟ خیلی درد داری؟
بعد بدون منتظر ماندن جواب من رو به دکتر کرد و به او توپید:
- چرا وایستادین؟ بیاین کمک دیگه.
اینکه با این شرایط هم سعی می‌کرد احترامش را نگه دارد مرا تحت تأثیر قرار می‌داد.‌ این تفکر خیلی سریع از مغزم رد شد، زیرا درد نمی‌گذاشت راجع به چیزی فکر کنم.
آستین هودی توکا را در مشتم گرفتم و به سختی لب زدم:
- توکا سرم خیلی درد می‌کنه! نف...س نمی‌...تونم بکشم.
این‌بار دکتر نزدیکم شد و خیره‌ی چشمانم شد. به‌طوری که فکر می‌کنم شاید می‌خواهد درد را از چشمانم بخواند. واقعاً مسخره‌ست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
خودش را کمی نزدیک‌تر کرد و با دقت بیشتری مرا نگریست. عینک روی صورتش را کمی جابه‌جا کرد و چشم‌هایش را ریزتر! نگاهم را از او گرفتم و ماسکی که پایین فرستاده بودم را روی صورتم گذاشتم. حال کمی راحت‌تر و بهتر می‌توانستم نفس بکشم و گویا زندگی به من برگشته بود.
توکا که دید وضعیتم کمی بهتر است با نگاهی شاکی به دکتر خیره شد.
- شما چرا کاری براش نمی‌کنین؟ اصلاً چیزی بلدین؟ یا از این دکتر قلابی‌ها هستین؟
صدای پر حرصش را که می‌شنیدم انگار خود هستم که دهان وا کرده و به آن دکتر به ظاهر همه چیز دان می‌توپم. ولی او بسیار آرام بود. برایش فرقی نداشت من می‌میرم یا زنده می‌مانم. مگر می‌شود چنین انسان‌هایی وجود داشته باشند؟ لعنت بر دنیایی که انسان‌ها روح آدم را به بازی می‌گیرند.
- من اگه دکتر قلابی بودم، اینجا نبودم دختر جون! وقتی میگم حال بیمارت خوبه یعنی خوبه‌‌. به‌نظرت آدمی که می‌خواسته خودش رو بکش... .
وسط سخنانش کلامش را برید و ادامه‌‌ای در پیش گذاشت.
متعجب و با چهره‌ای پر از درد و عجز به او خیره شده بودم که سرفه‌‌ای سر داد و حرفش را اصلاح کرد:
- به نظرت کسی که می‌خواسته بمیره الان مسخره بازی در نمیاره؟ به هر حال اون با مرگ روبه‌رو شده پس این کاراش شاید دست خودش نباشه!
گیج به سخنان نه چندان درستی که از دهانش خارج میشد گوش می‌سپاردم. او جدی بود؟ یعنی می‌گفت چون مرگ را به چشم دیده بودم اینک کارهایم دست خودم نیست؟ آیا واقعاً او یک دکتر است؟
توکا هم که دیده بود حرف‌هایش با مغز نمی‌گنجد، با صورتی پر از بهت و سرگردانی به من نگاهی انداخت. انگشتانم را به کتش سپردم و مانند کاغذی مچاله‌اش کردم. درحالی که نفس‌نفس می‌زدم با چشمانم اشاره‌ای به پیرمردی که در کمال خونسردی ایستاده بود و نگاه آرامش را نثارمان می‌کرد، کردم. توکا که منظورم را از چشمانم خوانده بود، آرام سری تکان داد و رو به دکتر کرد.
- شما مطمئنین که باید اینجا میومدین؟ شاید بیمارتون یکی دیگه بوده.
وقتی روی پیشانی‌‌اش تعداد چروک‌ها بیشتر شد و ابروهایش بهم نزدیک شدند، فهمیدم اندکی به او برخورده است.
که وقتی صدای بمی که از اندکی خش برخورددار بود، به گوشم رسید فهمیدم فکرم حقیقت داشته است:
- یعنی میگین من انقدر پیر شدم که نمی‌دونم بیمارم کیه؟
توکا آدم صبوری بود. ولی می‌دانستم که هیچ‌وقت نباید صبرش را به بازی گرفت. که متاسفانه اکنون این کار داشت صورت می‌گرفت و اعصاب توکا را به هم می‌ریخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
و وقتی اعصابش بهم بریزد از او انتظار صبور بودن هم نمی‌شود داشت.
- شما الان تنها کاری که باید کنین اینه که به داد بیمارتون برسین ولی خیلی راحت میگین هیچ چیزیش نیست و فقط اونجا وایستادین. به نظرتون این کار یه دکتره؟
صداها در مغزم کم‌کم گنگ می‌شود. درد درون بدنم تکه‌تکه، آتشین و آزاردهنده است. با هر تنفس، درد به بدنم می‌پیچد و نفسِ راحت کشیدن، سخت میشد. من می‌خواستم بمیرم چرا نشد؟ چرا اینک باید به این اندازه درد بکشم؟ حس می‌کنم قطره‌های عرق روی پیشانی‌ام نشسته و منتظر است تا سر بخورد.
هیچ‌چیز را نمی‌بینم، چیزی را می‌شنوم. نزدیک است که هوشیاری‌ام از بین برود. درد زیاد هوشیاری را از من گرفت و شبیه به فرو رفتن تکه‌تکه‌هایی از زغال درون پوست و گوشت من است.
سرگیجه سخت و شدیدی به جانم افتاده است. زمین زیر پایم سست و تضعیف شده است، هر لحظه آماده است که پای مرا از زیر بکشد و در تاریکی سقوط کنم. چشم‌هایم تار می‌بیند، گویا زندگی می‌خواهد خداحافظی کند. چشم‌هایم آرام‌آرام بسته می‌شود و درهای دنیا به رویم بسته!

***
تاریکی توی جنگل چنان شدید بود که حتی ماه و ستاره هم نورشان را از دست داده بودند. تنه‌های بزرگ درختان سایه‌های طولانی‌ای روی زمین ایجاد می‌کرد. من به آرامش جنگل فکر نمی‌کردم، بلکه به صداهایی که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند فکر می‌کردم.
این صداها، صدای زوزه گرگ‌های گرسنه بود. تک‌تک عضلات بدنم در حالت لرزش قرار دارند و به خود می‌لرزند. بدون شک می‌دانستم که این گرگ‌ها قبل از من بودند. قلبم با سرعت زیاد می‌تپید و من نفس‌نفس می‌زدم.
به هر جهتی که نگاه می‌کردم، فقط تاریکی بود. در این تاریک بودن، صداهایی در هر جهتی می‌آمد. نمی‌فهمیدم این صداها از کجا می‌آیند. فقط می‌خواستم از اینجا فرار کنم. نگاه طوسی رنگ لرزانم را به دور و اطراف دادم.
باد سرد، درختان بلند را به تکاپو می‌انداخت. با دیدن سایه‌ی شکسته گرگ‌ها در پشت درختان نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شد.
دستم به شدت می‌لرزید و تصمیم گرفتم برای جلوگیری از بیرون ریختن صدایی از دهانم، دستم را روی صورتم بگذارم.
حس می‌کردم قلبم بیشتر از هر زمان دیگری در سی*ن*ه‌ام می‌تپد. این گرگ‌ها اگر مرا می‌دیدند لحظه‌ای مرا زنده نمی‌گذاشتند و همان لحظه تکه‌تکه‌ام می‌کردند.
آرام قدمی به سمت عقب گذاشتم تا متوجه حضورم نشوند. بار دیگر قدمم را بلندتر به سمت عقب برداشتم. نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شده بود و هر چه توان در دست و پایم بود، از من گرفته شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
یک قدم دیگر به‌سمت عقب برداشتم؛ اما چوبی که زیر پایم قرار داشت شروع به جغزیدن کرد و صدای آزاردهنده‌ای در سکوت شدید جنگل به گوش آمد. وحشت‌زده به پشت درختی که سایه‌ی گرگ‌ را در آنجا دیده بودم، خیره شدم.
چشم‌های تیره‌ی گرگ از تاریکی شب بیرون می‌آید و رنگ قهوه‌ای تیره جسم عضلانی و قدرتمندش در سایه‌ها مشخص می‌شود. پنجه‌های تیز و برنده و چانه قوی که بر دندان‌های بزرگ سفیدش می‌آیند. صورت گرگ زیادی خشن و ترسناک است. آب دهانم را از ترس قورت می‌دهم و تنها یک چیز در مغزم حک شده است. فرار!
روی از گرگ می‌گیرم و با همان چهره‌ی ترسیده و بهت‌زده قدم تند می‌کنم و از دست گرگی که مرا مانند غذای شامش می‌دید، فرار می‌کنم. صدای پاهای گرگ را از پشت سرم می‌شنوم. سعی می‌کردم سرعت خود را بیشتر کنم اما هر چه سریع‌تر می‌رفتم، خطر نزدیک‌تر می‌شد.
قلبم در سی*ن*ه‌ام تند و تندتر می‌زد، انگار که هر لحظه ممکن بود از شدت ضربان متوقف شود. می‌خواستم به پشت سرم نگاه کنم اما از دیدن آن چه که پشت سرم بود هراس داشتم. گرگ‌ نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، نفس کشیدن من هم سخت‌تر شد و اشک از چشمان باریکم روی گونه‌های استخوانی‌ام سرازیر گردید.
سعی کردم سریعتر بدوم اما پاهایم به ریشه گیاهان برگ خورده و با شکستی ناگهانی روی زمین پهن شدم. گرگ‌ که بیشتر از تصورم به من نزدیک می‌شد ترس را در دلم به جوش آورده بود. تمام قدرتم را در یک جا جمع کرده و با چشمان ترسیده سعی کردم از روی جای خیس و لغزیده بلند شوم.
در نهایت موفق شدم از جای برخاستم و سرعت خود را دوباره بالا گرفتم، اما گرگ‌ در سکوت به من نزدیکتر میشد. می‌توانستم نفس گرم و تنفس سریع و تند او را در تاریکی شب مشخص کنم. با سرعت تمام، از موانع درختان شکسته با برگ های خشکیده می‌گذشتم و سعی می‌کردم خود را از دید گرگ‌ پنهان نگه دارم.
با سرعت بالا از بین درختان در حال دویدن بودم، اما هنوز او به دنبالم می‌دوید. سعی می‌کردم از دید گرگ‌ پنهان بمانم، اما صدای تنفس سریع و تندی که پس از چند لحظه از پشت ساق‌های درخت بلند میشد و تن مرا مانند موشی آب کشیده می‌لرزاند.
سریع‌تر می‌دویدم و از موانع جنگل می‌گذشتم، اما هنوز صدای قدم‌های تند گرگ‌ به گوشم می‌رسید. قلبم در سی*ن*ه می‌تپید. سعی می‌کردم سرعتم را بیشتر کنم، اما سایه گرگ‌ اطرافم پیچیده بود و خودش را به من می‌رساند. دیگر پاهایم توان دویدن را نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
نفس‌هایم مرا رها کرده و در میان موج عظیمی از مرگ مرا تنها گذاشته بودند. با هر قدمی که برای فرار برمی‌داشتم سی*ن*ه‌ام بالا و پایین میشد و خودم را مانند گنجشکی که روی سیم برق نشسته و به آن سنگ می‌زدند، می‌دیدم.
برای لحظه پایم تیر کشید و که باعث شد روی زانو در زمین بیفتم. امان از زمانی که زانوی پایم با تیزی برخورد کرد و درد غیرتوصیفی در سراسر بدنم پیچید.
چشم‌هایم را بستم و فریاد بلندی از درد را به رهایی سپردم. نفس‌نفس می‌زدم و دندان‌هایم را روی هم می‌فشردم.‌
نمی‌دانستم درد و تیری را که جانم را می‌گرفت، تحمل کنم و یا استرس گرگی را بکشم که دندان‌هایش را برای شام امشبش تیز کرده بود. صدای نفس‌های گرمی که به گردنم برخورد می‌کرد وحشت را به جانم انداخت. آرام، با دست و پایی که می‌لرزید و چشمانی گرد به عقب برگشتم. دندان‌هایش را که به جانم تیز کرد، لرز، وحشت، دلهره و مرگ هم زمان قلبم را به دندان گرفتند.
با درماندگی آب دهانم را قورت دادم. می‌خواستم به پای گرگ بیفتم و جانم را به التماس بگیرم ولی مگر او زبان مرا می‌فهمید؟ با پاهای باریکِ قهوه‌ای تیره‌اش قدم‌های آرام برداشت و خودش را به من نزدیک کرد.
با ترس، همان‌طور که روی زمین نشسته بودم، عقب رفتم و اشک‌ها از چشمانم سرازیر میشد و صورتم را می‌شست.
از مرگ ترسیده بودم. برایم وحشتناک بود. اینکه زیر آن دندان‌های سفید و براق جان بدهم و استخوان‌هایم بشکند، به بدنم رعشه می‌انداخت.
خواستم با تمام توان بلند شوم ولی تیری که در زانوی پایم ایجاد شده بود، اجازه‌ی قیام کردن را به من نداد. روی زمین پخش شدم و آخی از درد و ترس از دهانم خارج شد. لبم را به دندان گرفتم و با چشم‌های پر از اشک‌ و دلهرگی به گرگی در یک قدمی‌ام فاصله داشت نگاه کردم.
حرکت نمی‌کرد و فقط با چشم‌های مشکی براقش، مرا می‌نگرید. با وحشت سنگی را در مشتم گرفتم و به‌سمتش پرتاب کردم که مستقیم به چشمش خورد. فریاد بلند پر از خشمی سر داد.‌ نگاهم به چشمش خورد که خون از آن می‌چکید و به طرز وحشتناکی خشم در آن پینه بسته بود. دیگر آرام نبود، ولی به نزد من قدم برنمی‌داشت. ناگهان زوزه‌‌ی بسیار بلندی کشید. صدایش به قدری بلند بود که بدون شک تا دوردست‌ها می‌رسید. با وحشت دستم را روی دهانم گذاشتم و جلوی جیغ کشیدنم را گرفتم. چیزی را که می‌دیدم باور نمی‌کردم. گوسفند‌ها عقب، کنار گرگ ایستاده بودند و با خشم به من نگاه می‌کردند.
گوسفندها همدست گرگ شده بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
شاید هم گوسفندان همان گرگ‌هایی بودند که از آنها هراس داشتیم. همان گرگ‌هایی که از ترس‌ آنها به گوسفندان پناه می‌بردیم.
این تصویر به قدری برایم عجیب و گیج کننده بود که هیچ‌چیزش را درک نمی‌کردم.
آخر چگونه؟ چگونه همچین صحنه‌ای می‌شود؟ گوسفندانی که پشت و پناه گرگ بودند؟
ترسیدم. نه از مرگ، بلکه از چیزی که به چشمانم دیده بودم. دیگر برایم از دست دادن جان اهمیتی نداشت، بدتر از آن را به چشم دیده بودم. روی زانوهایم قرار گرفتم. دردش برایم اهمیتی نداشت‌. لبخندی زدم و سپس صدایم را آزاد کردم:
ـ بیاین منو بکشین، عوضی‌ها!
گوسفندها نگاهی به گرگ‌ انداختند و انگار از او اجازه‌ی مرگ مرا گرفتند. سر گرگ که به معنای تأیید بالا و پایین شد دیگر نتوانستم تحمل کنم. فریاد زدم، جیغ زدم و اشک ریختم. موهایم توسط دستانم به قتل می‌رسید.
چشم‌هایم را بستم تا صحنه‌ی روبه‌رویم را نبینم. تا خ*یانت به این گندگی را نبینم. ای کاش تمام شود.‌ ای‌کاش مرگی باشد. قتلی باشد، جان دادنی باشد. ولی این‌گونه زندگی نباشد... .
صدای گوسفندها به گوشم می‌رسید که با سرعت تمام به‌ نزدم هجوم می‌آوردند. چشمانم را باز نکردم، لبخندم را هم کور نکردم. گذاشتم سم‌های گوسفندان روی بدنم فرود بیاید. زخم بدنم را رسم کند. جیغ‌هایم پرندگان آسمان را به پرواز در بیاورد. توسط گوسفندان خورده می‌شدم و فریاد‌هایم آسمان را به لرزش در می‌آورد.
قبل از مرگم، برای لحظه‌ای چشمانم را باز کردم و گرگی را دیدم که در سکوت خیره‌ی ما شده بود. از گرگ ترسیده بودم، گوسفندان مرا کشتند.
***
نفس‌نفس زنان از خواب پریدم. قلبم در سی*ن*ه‌ام تپش شدیدی گرفته بود و می‌لرزید. تصاویر و خاطرات کابوسی را که دیده‌ام هنوز در ذهنم نقش بسته بود و گیجی و آشفتگی را احساس می‌کنم.
هنوز لرزه‌ای از سراسر جسمم عبور می‌کند و صورتم خیس از عرق و اشک شده است. به سختی نفس می‌کشم و نمی‌توانم جلوی ضربان تند قلبم را بگیرم. کابوس هنوز واضح و زنده در ذهنم نقش بسته، اجازه نمی‌دهد که آرامش را به دست بیاورم و تنفس عادی داشته باشم.
نفس‌نفس زنان پتو را کنار زدم و خواستم از جایم بلند شوم که با پایی که در گچ گرفتار شده بود، روبه‌رو شدم.
انگشت‌هایم بی‌اختیار روی بالش فشرده می‌شود و صورتم بیشتر خیس از اشک می‌گردد. سعی می‌کنم دوباره بلند شوم اما بدنم سنگین است و نمی‌توانم جلوی لرزش ناگهانی بدنم را بگیرم. قلبم به تپش دو چندان می‌افتد. احساس می‌کنم میان کابوسی که به چشم دیدم گیر افتاده‌ام و واقعیت ترسناک‌تر از کابوس را به فراموشی سپردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
با سردرگمی و گیجی مردمک چشمانم را به دور و اطراف می‌چرخاندم. نور کم و تاریک در اتاق بیمارستان را به سختی می‌بینم. سکوت سنگین این اتاق تنها با صدای تپش ضربان قلب من و صدای نفس در گلوی خشکم، شکسته می‌شود. سرمای اتاق و نبود هیچ‌ک.س در این اینجا، احساس تنهایی را در من ایجاد می‌کند. سکوت تاریک اینجا ترس را دوباره به جان من می‌اندازد. شاید اگر از خواب می‌پریدم و مادرم با نگرانی به من نگاه می‌کرد و یک لیوان آب برایم می‌آورد، احساس بهتری داشتم ولی او... .
لبخند تلخی روی لب کوچک‌ خشکم نقش می‌بندد، آرام زیر لب با لحن غمگینی می‌گویم:
ـ اون مرده، من همیشه تنهام!
حرف‌هایی که خود می‌زدم، باعث شکستگی قلبم میشد. به اندازه‌ای که صدای شکستن قلبم تمام گوشم را در بر می‌گرفت؛ شاید هم باعث پارگی پرده‌ی گوشم میشد ولی چیزی جز حقیقت نبود! چندین سال این حرف را در گوشم خواندند و الان از دهان خود نیز به بیان می‌آورم؛ این قانون زندگی است!
کسی که همیشه مخالف این حرف بود اکنون دیگر نمی‌تواند؛ خودزنی می‌کند، خودکشی می‌کند. آهی از دهانم بیرون می‌رود و اشکی روی گونه‌های سرخم سرازیر می‌‌گردد؛ دیگر نمی‌توانم. گاهی وقت‌ها از شدت تنهایی با خودم حرف می‌زدم و اکنون فکر می‌کنم دوباره وقتش رسیده است. لبم را به دندان می‌گیرم. چشم‌ها و مژه‌های بلندم خیس شده‌اند. پنجره‌ی اتاق باز شده و باد پرده‌ی سفید را به حرکت در می‌آورد. سکوت، تاریکی، باد، خوفناک، خواب بد، همه‌چیز آماده است تا دوباره دست به کار شوم. ناگهان دستم را به صورتم می‌گیرم و با تمام توان بلندبلند گریه می‌کنم و داد می‌زنم:
- چرا من؟ چرا فقط من انقدر بدبختم؟ مگه من چند سالمه؟ مگه من چند سالم بود؟
صدای گریه‌ام اوج می‌گیرد و اشک‌ها با سرعت بیشتری خود را به رهایی می‌سپارند. موهایم را می‌کشم و جیغ‌های بلندی سر می‌دهم، به طوری که سوزش گلویم را حس می‌کنم ولی دست نمی‌کشم.
- مامان، چرا رفتی؟ مامان بزرگ، بابابزرگ چرا رفتین؟ چرا من رو پیش این آدم‌های روانی تنها گذاشتین؟
آرام زیر لب زمزمه کردم:
- ای‌کاش... .
سپس بلند فریاد می‌زنم:
- ای‌کاش منم مثل خودتون می‌مردم، ای‌کاش منم زنده نبودم!
دستم روی بالشت سفید مشت و چهره‌ام از درماندگی جمع می‌شود. دیگر به حد جنون رسیده بودم. این زندگی عوضی را نمی‌خواستم!
ای‌کاش پاداشی بود برای آدم‌هایی که می‌دانستند این زندگی ارزش ندارد؛ آنهایی که در خودشان را به چیزهای کوچک خوش نمی‌کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
از ته دل حرف‌های دلم را فریاد می‌زدم؛ این زندگی را حقارت می‌شمردم و آدم‌های درونش را پوچ و بیهوده!
برایم اهمیتی نداشت آدم‌هایی با روپوش سفید در را می‌گشودند و با عجله و تندی مرا می‌گرفتند، آرامم می‌کنند و یا به من آرام‌بخش تزریق می‌کنند. دیگر نمی‌خواستم آرام باشم! با صدای گوش خراش و بلندی فریاد زدم:
- ولم کنین، دست از سرم بردارین! بذارین به حال خودم بمیرم!
دست‌هایم توسطشان گرفته میشد و کسی به من اهمیت نمی‌داد. کسانی مثل مرا زیاد دیده بودند؟ یا آنقدر بی‌احساس شده بودند که مرا نمی‌دیدند؟
سعی می‌کردم دستانم را از حصار دست‌های آنها بیرون بکشم ولی مرا محکم گرفته بودند. ای‌کاش در شرایط دیگر، در موقعیت‌های دیگر آدم‌هایی که از آنها انتظار داشتم این‌گونه مرا می‌گرفتند و رهایم نمی‌کردند؛ ولی چرا؟ چرا هیچ‌وقت چیزی که می‌خواهیم اتفاق نمیفتد؟
قطره‌های اشک روی صورت گردم می‌نشینند و آرام‌آرام سر می‌خورند؛ نوبت را رعایت نکرده و با همدیگر هجوم می‌آورند. قلبم در سی*ن*ه‌ام مانند کاغذی مچاله می‌شود. نفس مرا رها کرده و تنها ته‌مانده‌هایش را تقدیمم می‌کند. حالم به قدری خراب است که حتی نمی‌توانم در جایم بنشینم؛ ولی باز هم در برابر دست‌های پرستاران که می‌خواهند آرامم کنند، پا فشاری می‌کنم و صدایم را به قدری بالا می‌برم که حتی گوش‌های خودم نیز آسیب می‌بیند:
- تمومش کنین! نمی‌خوام آروم باشم، نمی‌خوام ساکت باشم؛ سعی نکنین جلومو بگیرین!
صورتم از گریه و فریادهایی که می‌زدم سرخ شده بود، عرق روی صورتم نشسته بود و حالم را به شدت خراب نشان می‌داد؛ ولی باز هم با ترکیبی از گریه، خشم و درماندگی ادامه دادم:
- التماستون می‌کنم، جون هر کی دوست دارین ولم کنین!
اما آنها به حرف‌هایم گوش نمی‌دادند؛ مرا به زور و سختی روی تخت بیمارستان گذاشتند و سعی کردند تا آرامم کنند. یکی از آنها با آمپول آرام‌بخشی که در دست داشت، به سمت کاتتر سُرُم رفت و آن را روی رویش گذاشت و تزریقش کرد. با نگاهی بهت‌زده به پرستار خیره شدم. دیگر تلاشی برای آزاد شدن نکردم. فهمیدم کارشان را که بکنند خواهند رفت و آنها هم متعجب از آرام شدن ناگهانی من بودند. یکی از آنها با نگاه مهربان قهوه‌ای رنگش به سمتم آمد و لبخند کوچکی روی چهره‌ی درخشانش صورت می‌گیرد.
با ملایمت و صدایی آرام و دلنشین گفت:
- الان حالت خوبه عزیزم؟
لبخند تلخی روی لبم می‌نشیند. کمی در میان آن‌همه سیل اشک، حرفش برایم ضایع و مسخره به‌نظر می‌رسید؛ ولی باز هم جواب دادم:
- اگه آروم بودن به معنای خوب بودنه؛ پس من خیلی خوبم، سال‌هاست که خیلی خوبم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
نگاهش کمی گیج شد ولی باز هم سعی می‌کرد چهره‌ی مهربانش را حفظ کند. دلش برایم می‌سوخت؟ یا انجام وظیفه می‌کرد؟ ای‌کاش آدم‌های دور و اطرافم حداقل به همان وظایفشان عمل می‌کردند و مرا مانند اشغالی دور نمی‌انداختند. ای‌کاش، ای‌کاش، ای‌کاش!
- میشه برام یه کاری کنین؟
با صدای گرفته از داد و گریه‌هایی گفتم که آغشته‌ای از درماندگی نیز در آن وجود داشت، حتی با شنیدن صدایم خودم هم دلم برای خود سوخت!
پرستار مهربان هم که حرفم را شنیده بود، لبخند زیبایی زد و دستش را به سمت موهای فر مشکی‌اش کشاند و موهایش را به داخل مقنعه‌اش فرو فرستاد.
- جانم، بگو چی می‌خوای؟ همون کارو برات می‌کنم خوشگلم؛ فقط الان حالت خوبه دیگه؟
سرم را به نشانه‌ی تأیید از حرفش تکان دادم و با صدایی گرفته جواب دادم:
- آره، شاید خوب باشم. می‌تونی برام لالایی بخونی؟
مردمک چشم‌هایش بیش از حد اندازه‌ عادی گشاد شدند و گیجی و تعجب در نگاهش سوسو می‌زد. انتظار نداشت درخواست خواندن لالایی از او کنم ولی من می‌خواستم صدایش گوش‌هایم را نوازش کند. لذتی که در بچگی از آن بهره نبرده بودم را اینک می‌خواستم. مهم نبود سنی از من گذشته است، فقط می‌خواستم احساسش کنم. برایم اهمیتی نداشت که پرستاران مرا مانند بچه و یا شاید مثل یک دیوانه می‌دیدند. تنها نمی‌خواستم وقتی چشمانم برای همیشه بسته شد، حسرت شنیدن یک لالایی ساده را داشته باشم. شاید به آن اندازه‌ای که اگر در بچگی می‌شنیدمش لذت نداشته باشد، ولی من به همان هم قانع هستم!
وقتی پرستار بر روی صندلی کنار تختم نشست و بقیه پرستاران دورم را گرفتند، برای یک لحظه لبخند بسیار کوتاهی روی لبانم نقش بست. با دیدن تکان خوردن لب‌های پرستار و شنیدن صدای دل‌انگیز و شیرینش چشمانم را بستم و گذاشتم صدای زیبایش مرا به اعماق کودکی که هیچ‌وقت از آن لذت نبردم، ببرد‌.
- لالالا گل پونه بابات رفته در خونه، لالالالا گلم باشی همیشه در برم باشی!
لبخندم به قدری پررنگ شد که حس می‌کردم هیچ‌چیز نمی‌تواند جلوی کش آمدن لبم را بگیرد. شاید عقده‌ای که از شنیدن این لالایی در وجودم قرار داشت، آنقدر برایم زیبایش کرده بود. پس حق داشتند، بچه‌ها حق داشتند با این لالایی‌ها به خواب عمیق فرو روند.
- لالالالا گل آلو درخت سیب و زرد آلو، لالالالا گلی دارم به گاچو بلبلی دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
شاید باید من هم همه‌چیز را فراموش می‌کردم؛ نداشتن خانواده‌ای که مرا دوست دارند، نداشتن مادری که برایم لالایی بخواند، از دست دادن پدربزرگ و مادربزرگم! همه‌ی این‌ها را به دیار باقی سپردم و فقط سعی کردم خود را واگذار کنم؛ واگذار صدایی که قلب و احساساتم را زنده می‌کرد:
- لالالالا گل خشخاش بابات رفته خدا همراش، لالالالا گل زیره بابات دستاش به زنجیره!
بابا؟ چه واژه‌ی غریبی! چندبار صدایش زدم؟ چندبار دستش را روی موهایم احساس کردم که آنها را نوازش کند؟
هیچ‌وقت یادش نبود دختر دیگری دارد؛ کسی که واقعاً زمانی او را دوست داشت، با سرعت به آغوشش پناه می‌آورد و هربار توسط دست‌های بی‌رحمانه‌اش پس زده میشد! من همین بودم؛ دختری تنها که هیچ‌کَس او را نخواست، حتی پدرش!
- لالالالا گلم لالا! بخواب ای بلبلم لالا، لالالالا گل لاله دوست داریم من و خاله!
ای‌کاش این صدا هر روز در گوشم طنین‌انداز میشد و مرا از غم‌هایی که شادی را زیر دندان‌های تیزشان خرد می‌کردند خلاص می‌کرد. همین برایم کافی بود؛ کَس دیگری را نمی‌خواستم!
حاضر بودم در تمام طول عمرم تنها باشم ولی این صدا باشد. برایم اهمیت نداشت در این اتاقی که نورپردازی در این ساعت از شب، کم و کاست بود و شاید کمی نور ماه از پنجره گذر کرده بود و در و دیوارهای رنگ پریده اتاق را روشن می‌کرد. حتی در اینجا دیوارهای سفید رنگ به سختی دیده می‌شدند ولی باز هم با شنیدن صدای لالایی اینجا را مانند یک بهشت پر از گل‌های رنگارنگ می‌دیدم. کمبودها از من چه ساخته بود؟ شاید اگر کسی که فقط نام پدر را یدک می‌کشید به چیزی جز پول و ثروت فکر می‌کرد، آرامش بیشتری داشتم و یا حتی داشتیم.
- لالالالا گل دشتی همه رفتن تو برگشتی، خداوندا تو پیرش کن خط قرآن نصیبش کن!
ای‌کاش حداقل خداوند به من توجه می‌کرد؛ اویی که بین بنده‌هایش فرق نمی‌گذاشت مرا می‌دید، ولی من... طرد شده‌ی همه هستم! حتی خود نیز نمی‌توانم خودم را تحمل کنم؛ حس می‌کنم آدم اضافی‌ای هستم و به غیر از مرگ پدربزرگ و مادربزرگم، این نیز نقش پررنگی در خودکشی من داشت. اشک پر از غمی در چشمانم می‌نشیند و تمام تلاشش را می‌کند تا روی گونه‌ام سر نخورد؛ چیزی در سی*ن*ه‌ام سنگینی می‌کرد و حال بد را به طرز وحشتناکی به وجودم می‌انداخت!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین