- Feb
- 3,242
- 6,922
- مدالها
- 2
دکتر دستی بر ریشش کشید و متفکر دوباره به من نگاه کرد. در نگاهش کمی گیجی موج میزد که من را متعجب کرده بود. ولی سعی کردم چیزی نگویم تا ببینم دربارهی من چه میگوید، هر چند داشتن دردی که اندازهاش بیش از حد شده بود بیتأثیر نبود.
- بیمارت از منم سالمتره!
اینبار چشمهای من از توکا بیشتر گرد شد. لعنتی! من دارم از درد میمیرم و او میگوید من سالم هستم؟ شیشه میکشد و یا مواد دیگر؟ شاید هم ساقیاش را باید عوض کند.
- چی داری میگی دکتر، داره از درد میمیره!
با چهرهای پر از قدردانی به توکا نگاه کردم. خود که نمیتوانستم چیزی بگویم، حداقل خوب است توکا را در کنارم دارم که چیزی که در مغزم رژه میرود را به زبان بیاورد. هر چند که لحن و صدایش کمی تهاجمیست، ولی باز هم دکتر با اطمینان کافی رو به توکا کرده و با اعتماد به نفس تمام حرفش را به کرسی نشاند. حتی از حرکات دستانش برای تأثیرگذاری بیشتر استفاده کرد.
- ببین دخترم، بیمارت واقعاً سالمه! اینا هم همش اداست. شما میتونین همین الان مرخصش کنین. اگه مشکلی پیش اومد من مسئولیتش رو قبول میکنم.
دیگر نگذاشتم توکا چیزی بگوید و یا همان دردی که جانم را گرفته بود به زور شروع به حرف زدن کردم، حتی با اینکه با کمی نفسنفس زدن قاطی شده بود:
- د...کتر، م...ن دارم ا...ز د...ر...د می...میمیرم بعد ش...شما می...گین خو...بم؟
بعد از اتمام حرفم شروع به سرفه کردن کردم. نمیدانم چرا ناگهان این حالت به من دست داد. کمی قبلتر احساس بهتری داشتم ولی اکنون واقعاً درد بدنم را به تسلط در آورده بود.
توکا هم که حالتم را دیده بود، سریع خودش را به من رساند و چشمهای کمی نگرانش را سردرگم از سر تا پا به گردش در آورد.
- جانان چته؟ خیلی درد داری؟
بعد بدون منتظر ماندن جواب من رو به دکتر کرد و به او توپید:
- چرا وایستادین؟ بیاین کمک دیگه.
اینکه با این شرایط هم سعی میکرد احترامش را نگه دارد مرا تحت تأثیر قرار میداد. این تفکر خیلی سریع از مغزم رد شد، زیرا درد نمیگذاشت راجع به چیزی فکر کنم.
آستین هودی توکا را در مشتم گرفتم و به سختی لب زدم:
- توکا سرم خیلی درد میکنه! نف...س نمی...تونم بکشم.
اینبار دکتر نزدیکم شد و خیرهی چشمانم شد. بهطوری که فکر میکنم شاید میخواهد درد را از چشمانم بخواند. واقعاً مسخرهست.
- بیمارت از منم سالمتره!
اینبار چشمهای من از توکا بیشتر گرد شد. لعنتی! من دارم از درد میمیرم و او میگوید من سالم هستم؟ شیشه میکشد و یا مواد دیگر؟ شاید هم ساقیاش را باید عوض کند.
- چی داری میگی دکتر، داره از درد میمیره!
با چهرهای پر از قدردانی به توکا نگاه کردم. خود که نمیتوانستم چیزی بگویم، حداقل خوب است توکا را در کنارم دارم که چیزی که در مغزم رژه میرود را به زبان بیاورد. هر چند که لحن و صدایش کمی تهاجمیست، ولی باز هم دکتر با اطمینان کافی رو به توکا کرده و با اعتماد به نفس تمام حرفش را به کرسی نشاند. حتی از حرکات دستانش برای تأثیرگذاری بیشتر استفاده کرد.
- ببین دخترم، بیمارت واقعاً سالمه! اینا هم همش اداست. شما میتونین همین الان مرخصش کنین. اگه مشکلی پیش اومد من مسئولیتش رو قبول میکنم.
دیگر نگذاشتم توکا چیزی بگوید و یا همان دردی که جانم را گرفته بود به زور شروع به حرف زدن کردم، حتی با اینکه با کمی نفسنفس زدن قاطی شده بود:
- د...کتر، م...ن دارم ا...ز د...ر...د می...میمیرم بعد ش...شما می...گین خو...بم؟
بعد از اتمام حرفم شروع به سرفه کردن کردم. نمیدانم چرا ناگهان این حالت به من دست داد. کمی قبلتر احساس بهتری داشتم ولی اکنون واقعاً درد بدنم را به تسلط در آورده بود.
توکا هم که حالتم را دیده بود، سریع خودش را به من رساند و چشمهای کمی نگرانش را سردرگم از سر تا پا به گردش در آورد.
- جانان چته؟ خیلی درد داری؟
بعد بدون منتظر ماندن جواب من رو به دکتر کرد و به او توپید:
- چرا وایستادین؟ بیاین کمک دیگه.
اینکه با این شرایط هم سعی میکرد احترامش را نگه دارد مرا تحت تأثیر قرار میداد. این تفکر خیلی سریع از مغزم رد شد، زیرا درد نمیگذاشت راجع به چیزی فکر کنم.
آستین هودی توکا را در مشتم گرفتم و به سختی لب زدم:
- توکا سرم خیلی درد میکنه! نف...س نمی...تونم بکشم.
اینبار دکتر نزدیکم شد و خیرهی چشمانم شد. بهطوری که فکر میکنم شاید میخواهد درد را از چشمانم بخواند. واقعاً مسخرهست.
آخرین ویرایش: