جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قتل در بامداد] اثر «Eyvin_A کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Digari|دیگری با نام [قتل در بامداد] اثر «Eyvin_A کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 689 بازدید, 13 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قتل در بامداد] اثر «Eyvin_A کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Digari|دیگری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Digari|دیگری

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
30
104
مدال‌ها
1
نام رمان: قتل در بامداد
نام نویسنده: اِیوین الف|Eyvin_A
ژانر: پلیسی، جنایی
ناظر: @mobina01
خلاصه:
یک پلیس...یک خلافکار.
دنیا انقدر چرخید و چرخید تا این دو نفر رو‌به‌روی هم قرار گرفتن. یکی برای نجات خودش جنگید، یکی برای انتقام! ولی دنیا باز هم همینطوری نموند. حقایق کم کم از خفا بیرون اومدن و باعث شدن تمام ذهن این دو نفر به هم بریزه...دو برادر، از دو دنیای متفاوت!
پایان داستانشون چی‌می‌شه؟! پایانی تلخ در انتظارشونه؟! یا پایانی خوش؟!
شاید هم هیچ‌وقت پایانی وجود نداشته.


تمام اسامی و نام مکان‌ها تصادفی است و زاده‌ی ذهن نویسنده می‌باشد.
 
آخرین ویرایش:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
پست تایید (1).png
نویسندهی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Digari|دیگری

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
30
104
مدال‌ها
1
مقدمه:
دیگر نمی‌میرم،
برای همیشه زنده‌ام...
که هزاران هزار مرگ را تجربه کرده‌ام.
من، جاودانه درد خواهم کشید، شاید ابلیسم...
گویی خداوند نیز مرا نفرین کرده است...
شب، روز
تحرک یا سکون
گهواره یا تابوت
دیگر تفاوتی نمی‌کند..

اندوه من به نهایت رسیده است.
عدالت و اعتماد...
زنده یا مرده...
جنین یا جنازه...
راهی نیست!
انسانی همیشه بی‌راهه است.
من،به نهایت اندوه رسیده‌ام...
هزاران بار می‌کشم و هزاران بار می‌میرم...
دیگر تفاوتی نمی‌کند...
بالاتر از سیاهی، رنگی نیست...
***
شاعر: الف میم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Digari|دیگری

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
30
104
مدال‌ها
1
*بسم تعالی*
رمان قتل در بامداد

دست‌های کوچک پسرک را در دست گرفت. لبخندی دلگرم کننده به روی پسرک زد و گفت:
_زود برمی‌گردم باشه؟!
پسرک در حالی که اشک‌های غلتان روی گونه‌اش را با پشت دست پاک می‌کرد گفت:
_قول می‌دم از مامانی مواظبت کنم‌.
با شنیدن حرف پسرش لبخند عمیقی زد و پیشانی پسرک را بوسید.
از جایش بلند شد و در حالی که به چهره‌ی غمگین همسرش نگاه می‌کرد گفت:
_اینطوری نگام می‌کنی نمی‌رما.
همسرش لبخندی زد و گفت:
_برو خدا به همرات.
مرد، همسرش را در آغوش گرفت و از زیر قرآن رد شد. نفس عمیقی کشید و پای خود را برای مدتی نامعلوم از در خانه بیرون گذاشت و از خدا خواست مثل همیشه که هوایش را داشت این‌بار هم دستش را بگیرد. می‌خواست وارد بازی‌‌ای بشه که پایانش معلوم نبود!
***
_ رئیس کارِتون داره.
سرم رو تکون دادم و پاهام رو از روی میز پایین گذاشتم. آخرین پک رو به سیگارم زدم و بعد از خاموش کردنش از جا بلند شدم. نمی‌دونم وقتی
می‌تونه بهم تلفن بزنه چرا آدم می‌فرسته؟! با دیدن کیومرث که هنوز توی چهارچوب در ایستاده بود و نگاهم می‌کرد دندون‌هام رو، روی هم ساییدم و با حرص غریدم:
- د برو دیگه.
سریع سرش رو پایین انداخت و به گفتن چشم بسنده کرد. به ثانیه نکشید از جلوی چشم‌هام دور شد. نفسم رو کلافه بیرون دادم و از اتاق خارج شدم.
راهرویی که فقط چند لامپ کم‌رنگ باعث روشناییش می‌شد رو طی کردم و خودم رو به راه‌پله‌ی عریض رسوندم.
پله‌ها رو پایین رفتم و به راهروی سمت راست پیچیدم. با دیدن درب مشکی رنگ بزرگ که بادیگارد‌های رئیس در حال نگهبانی بودن چشم‌هام رو بستم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
با اخمی که یک ثانیه هم از روی پیشونیم نمی‌رفت بی توجه به اون دو نفر خواستم وارد اتاق بشم. دستم رو به دستگیره گرفتم که صدای خش‌دار یکیشون به گوشم خورد:
- کجا
چشم‌هام رو، روی هم فشردم و لبم رو با زبونم تر کردم. نیشخندی زدم و چشم‌هام رو باز کردم و مستقیماً باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم:
- فکر نکنم باید برای وارد شدن به اتاق رئیس از تو اجازه بگیرم!
و بعد یقه‌ش رو توی دستم فشردم و در حالی که سعی می‌کردم صدام رو کنترل کنم گفتم:
-دیگه فوضولی نکن، حله؟!
سرش رو تکون داد و یک قدم عقب رفت. یقه‌ش رو ول کردم و دستم رو دوباره به دستگیره گرفتم. بدون اینکه در بزنم در رو باز کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Digari|دیگری

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
30
104
مدال‌ها
1
دستی به ته‌ریشم کشیدم. در رو بستم و دست‌هام رو، توی جیبم کردم و منتظر به رئیس که از پنجره‌ی اتاق کارش بیرون رو نگاه می‌کرد، خیره شدم. پاهاش رو روی زمین کشید و با صندلیش روبه‌روی من ایستاد. دست‌هاش رو، روی میز گذاشت و به مبل رنگ و رو رفته‌ اشاره کرد. نشستم.
- بله رئیس؟
سرفه‌ای کرد و گفت:
- تونستی انجامش بدی؟!
نیشخندی زدم، سوالش زیادی برام طنز بود.
- نتونستم؟
از جاش بلند شد و صدای قدم‌هاش سکوت اتاق رو شکست.
- بهت یاد ندادم جواب سوالم رو با سوال ندی؟!
و بعد سرفه‌ای کرد و با نگاه نافذش بهم خیره شد.
- تونستی یا نه؟!
سرم رو پایین انداختم و در‌حالی‌که سعی می‌کردم عصبانیت صدام رو پنهان کنم، گفتم:
- بله رئیس.
سرش رو تکون داد و دستی به چونه‌ش کشید.
- خوبه! ردی که از خودت به‌جا نذاشتی؟!
- نه
اومد سمتم و دستش رو گذاشت روی شونه‌م و گفت:
- بهت افتخار می‌کنم.
خالی از هر حسی نگاهش کردم. بهم افتخار می‌کنه؟! برای چه‌چیزی دقیقا؟ نیشخندی زدم ولی سریع محوش کردم. دستش رو از روی شونه‌م پایین انداختم و گفتم:
- من باید برم.
سرش رو تکون داد و گفت:
- برو؛ ولی بعداً بیا! باید راجع‌به مسائلی باهات حرف بزنم.
باشه‌ای گفتم. می‌دونستم می‌خواد راجع‌به چه‌چیزی حرف بزنه.
پوزخندی زدم و از جام بلند شدم. با قدم‌های بلند خودم رو به در رسوندم. در رو باز کردم و بی‌توجه به اون دو نفر،کلافه مسیرم رو به سمت اتاقم تغییر دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Digari|دیگری

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
30
104
مدال‌ها
1
در اتاق رو با شدت باز کردم. در رو بستم و خودم رو خسته روی تخت انداختم که صدای فنرهاش بلند شد. اخم کردم. باید به موقعه‌ش یک تخت درست حسابی بخرم. به سقف ترک خورده‌ی اتاق خیره شدم. چقدر احتمال داره روی سرم خراب شه؟! اوه بیخیال پسر! مگه مهمه؟! نیشخندی زدم و چشم‌هام رو بستم که با صدای تقه‌ی در، به در خیره شدم:
- بیا داخل.
در رو باز کرد و در حالی که به زمین نگاه می‌کرد با صدای ریز گفت:
-آقا نهار حاضره. براتون بیارم اینجا یا تو عمارت می‌خورین؟
- میام اونجا.
باشه‌ای آروم گفت و خواست در رو ببند که صداش کردم:
- صدف!
در رو که کمی باز بود بیشتر باز کرد و بهم نگاه کرد، اما سریع نگاهش رو به زمین داد:
- بله آقا؟!
- وقتی دارم باهات حرف می‌زنم به در و دیوار نگاه نکن! چند بار باید بهت بگم؟!
بهم نگاه کرد و هول کرده گفت:
- چ... چشم آقا.
و بعد سریع در رو بست و رفت. نفسم رو کلافه بیرون دادم و به این فکر کردم چقدر باید براش یک چیز رو تکرار کنم تا ملکه‌ی ذهنش بشه؟! از روی تخت بلند شدم. رفتم جلوی آیینه‌ی کثیف اتاق و در حالی که سعی می‌کردم خودم رو ببینم موهام رو مرتب کردم و آماده‌ی رفتن به عمارت جناب رئیس شدم. پوزخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم و در رو بستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Digari|دیگری

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
30
104
مدال‌ها
1
از ساختمانی که هر لحظه امکان خراب شدنش وجود داشت خارج شدم. ساختمانی دلگیر، کمی متروک و تاریک، شده بود خونه و سرپناه من. راستی گفتم سرپناه! مگه افرادی مثل من نیازی به سرپناه دارن؟! سرم رو تکون دادم تا افکار پوچم ذهنم رو ترک کنن. مسیر ساختمان تا عمارت رو بدون توجه به باغی که هر چشمی رو به خودش خیره می‌کرد گذروندم. در رو باز کردم. صدای همهمه همه‌جا پخش شده بود و باعث شد به ثانیه نکشیده سرم درد بگیره. صدف با دیدنم لبخندی زد که مصنوعی بودن لبخندش از ده فرسخی داد می‌زد.
صدف: سلام آقا؛ بفرمایید سالن. رئیس هم اونجان.
سرم رو به نشونه‌ی تفهیم تکون دادم. یقه‌م رو درست کردم و با قدم‌های بلند خودم رو به سالن رسوندم. با دیدنم همه‌ی نگاه‌ها برگشت سمتم. به رسم ادب لبخندی زدم و سلامی بلند کردم و با جواب سلامشون‌ مواجه شدم. پشت میز نشستم، با دیدن غذاهای رنگارنگ نیشخندی زدم. می‌دونستم آخرش نصف بیشتر این غذاها دور ریخته می‌شه. غذا توی سکوت مطلق خورده شد. از جام بلند شدم و خواستم سالن رو ترک کنم که صداش به مغزم خش انداخت:
- آراد رفتی، توی دفترم منتظر بمون.
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
- چشم رئیس.
می‌دونستم بعداً به‌خاطر این بی‌احترامی باهام برخورد می‌کنه. باکی نیست!
کلافه از سالن خارج شدم و بدون اینکه ذره‌ای اطراف رو نگاه کنم عمارت رو ترک کردم. با قدم‌های سریع خودم رو به اتاقش رسوندم. در اتاق رو باز کردم که کیومرث رو در حال گشتن بین وسیله‌های رئیس دیدم!
- داری چه غلطی می‌کنی؟!
با دیدنم سرجاش ایستاد و هول کرده گفت:
- رئیس بهم گفت پرونده‌ی ناصر سعاد...
نذاشتم به حرفش ادامه بده. چاقویی که توی جیبم بود رو درآوردم و توی یک چشم به هم زدن خودم رو بهش رسوندم.‌‌
- می‌دونی مجازات کسی که بهم دروغ می‌گه چیه؟!
چاقو رو به گردنش فشردم که رنگش پرید و دونه‌های عرق روی پیشونی‌ش نمایان شد. بدون اینکه ذره‌ای به گلوش فشار وارد کنم از بین دندون‌هام غریدم:
- دیگه تکرار نشه.
و بعد چاقو رو گذاشتم توی جیبم و منتظر نگاهش کردم. با صورتی که به سفیدی گچ می‌زد، هراسان از اتاق خارج شد! گوشه‌ی لبم کج شد. باید به رئیس می‌گفتم؟! قهقهه‌‌م سکوت اتاق رو از بین برد. راستش بدم نمیومد کیومرث رو به‌خاطر نادیده گرفتن قوانین بترسونم. ولی نه! یک امروز رو حوصله‌ی ترسوندن بقیه رو ندارم؛ بعداً یک فکری به حالش می‌کنم. روی مبل راحتی قدیمی نشستم. این مبل فقط اسمش راحتیه، وگرنه تمام شرایط لازم رو برای از بین بردن ستون فقرات و استخوان‌های آدم داره. روی مبل لم دادم و منتظر به در خیره شدم. ده دقیقه‌ای توی همون حالت دراز کشیده بودم که صدای قدم‌های یکی جلوی در پیچید. خودش بود!
سریع نشستم و منتظر ورودش به اتاق شدم. بدون هیچ عجله‌ای و بدون اینکه حتی نگاهم کنه سمت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌میزش رفت. دستی به پرونده‌های روی میز کشید و خیره نگاهم کرد.
- بله رئیس؟
خودش رو به پنجره رسوند و دستی به موهای جوگندمی‌ش کشید .
- باید بری.
می‌دونستم.
- هویت طرف رو بهم نشون بدین.
دوباره برگشت سمت میز و پرونده‌ای رو برداشت داد دستم:
- طاهر زند. سرگرد دایره‌ی مبارزه با مواد مخدر. تا الان هر ماموریتی که رفته بلااستثنا موفق شده.
نگاهی بهم کرد تا واکنشم رو ببینه، یک پلیس؟! کمی سخت می‌شد!
ادامه داد:
- احتمال می‌دم هدف بعدیش باند ما باشه. اگه نتونی موفق بشی احتمالاً ما دلیل پیروز شدن تو ماموریت بعدیش باشیم.
نفسم رو کلافه بیرون دادم؛ اوضاع داشت بهم می‌ریخت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Digari|دیگری

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
30
104
مدال‌ها
1
نگاهی به پرونده انداختم؛ پسری با موهای تیره و چشم‌هایی به رنگ قیر و پوست گندمی. سرم رو تکون دادم و دستی به ته‌ریشم کشیدم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌نگاهی به رئیس که منتظر نگاهم می‌کرد انداختم.
- ساعت چند؟!
لبخندی طعنه‌آمیز زد و گفت:
- قرار که نمی‌خوای بری. مثل همیشه می‌ری و کار رو تموم می‌کنی و بر می‌گردی.
باشه‌ای زیر لب گفتم. باید برای برداشتنش از روی کره‌ی خاکی نقشه‌ای خوب می‌کشیدم. رئیس رو خطاب قرار دادم:
- یک هفته‌ای فرصت می‌خوام.
رگه‌هایی از عصبانیت توی صورتش مشهود شد. مشتش رو روی میز کوبید و در‌حالی که سعی می‌کرد صداش از اتاق بیرون نره، خطابم قرار داد:
- هیچ می‌فهمی چی می‌گی؟! یا کار رو یک‌سره می‌کنی، یا...
با صدای در زدن، صحبتش رو نیمه تمام رها کرد. نگاهی به در انداخت و نفس عمیقی کشید و با صدایی که دوباره به حالت اولش برگشته بود گفت:
- بیا داخل.
صدف در رو آروم باز کرد. بدون اینکه نگاهمون کنه در حالی که به زمین نگاه می‌کرد، گفت:
- رئیس، نریمان‌خان اومدن با شما کار دارن.
رئیس سرش رو تکون داد و به من خیره شد و آروم از بین دندون‌هاش با خشم گفت:
- تا فردا پس فردا کار رو تموم می‌کنی.
و بدون اینکه کلمه‌ی دیگه‌ای به زبان بیاره از اتاق خارج شد. صدف هنوز ایستاده بود و سرش رو پایین گرفته بود.
کلافه نگاهش کردم و با بی‌حوصلگی گفتم:
- چیه صدف؟!
سیب گلوش بالا پایین رفت و بعد نگاهم کرد. سریع سرش رو دوباره پایین گرفت و با من‌من گفت:
- چیزه...می‌شه ب... بهم مرخصی یک هفته‌ای بدین؟!
- با رئیس صحبت کن.
رنگ صورتش پرید و با هول گفت:
- ولی آقا شما که رئیس رو می‌شناسین، بهم مرخصی نمی‌ده. خواهش‌ می‌کنم مرخصی بدین باور کنین کار واجبی برام پیش اومده.
از جا بلند شدم. رفتم روبه‌روش ایستادم. سرش رو پایین گرفت و به کفش‌هاش خیره شد.
- مثلا چه کار واجبی برات پیش اومده؟!هوم؟
آب دهانش رو قورت داد و نالید:
- آقا خواهرم عمل داره. تنها کسی هم که داره فقط منم. باید برم پیشش.
و بعد با التماس نگاهم کرد. چشم‌هاش رو که مثل گربه‌ی شرک مظلوم کرده بود نادیده گرفتم و بی‌توجه بهش گفتم:
- گفتم که! از رئیس باید اجازه بگیری.
سرش رو پایین انداخت و چشمی آروم گفت و با شونه‌های خم شده از اتاق بیرون رفت. حقیقتاً دلم براش سوخت؛ولی قانون قانونه! اینجا بخوای نفس بکشی هم باید از رئیس اجازه بگیری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Digari|دیگری

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
30
104
مدال‌ها
1
به پرونده که هنوز توی دستم گرفته بودم نگاه کردم. پوزخندی صدادار زدم و از اتاق بیرون رفتم. نگهبان ها جلوی در نبودن!کجان؟!... بیخیال. پله ها رو بالا رفتم تا به اتاقم برسم. در اتاق رو با شدت باز کردم و بعد از بستنش پرونده رو روی میز خاکی کنار تختم گذاشتم. رفتم جلوی آیینه اما مجدداً با دیدن خاک‌های روی آیینه و کثیف بودنش چشم‌هام رو روی هم فشار دادم. رفتم سمت تلفنی که روی همون میز بود و شماره رو گرفتم. جواب نداد، دوباره گرفتم. باز هم جواب نداد.برای بار سوم شماره گرفتم. چرا همه غیبشون زده؟! با عصبانیت مشت‌هام رو به هم گره زدم و می‌خواستم تلفن رو سمت دیوار پرتاب کنم. اما بعد از شش بوق صدای گیتی خانم توی گوشی پیچید:
_ بله آقا؟!
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم.
- گیتی خانم چرا جواب نمی‌دی؟!
صدای هول کرده‌اش توی گوشی پیچید:
- آقا شرمنده‌ام، بخدا پسرم گرفت یکی از لیوان‌هامو شکوند داشتم زمین رو جارو می‌کشیدم نشنیدم.
- باشه، طوری نیست.فقط دفعه‌ی بعد در دسترس باش! یکی دو ساعت دیگه هم یکی رو بفرست اتاقم برای نظافت.
- چشم آقا.
تلفن رو قطع کردم. پرونده رو برداشتم و روی تخت نشستم و مشغول خواندن اطلاعاتش شدم. همه چی همون‌هایی بود که رئیس گفت. جز سه تیکه عکس و بیوگرافی طرف چیزی توی ‌‌‌‌‌‌پرونده نبود. خب من الان چطوری باید خونه طرف رو پیدا کنم؟! نکنه رئیس فکر کرده علم غیب دارم! باناامیدی مشغول خواندن بیوگرافیش شدم. طاهر زند، سی و شش ساله، وضعیت تاهل:متاهل و دارای یک فرزند، سرگرد مبارزه با مواد مخدر. پیروزی‌هایی که بهشون دست یافته: پیدا کردن محموله‌ی مواد و دستگیری اعضای باند سایه‌ی سیاه، منحل کردن گروه ضِد و جلوگیری از قاچاق مواد مخدر این باند به کشورهای همسایه، دستگیری سران باند سکوت و تیراندازی به رهبر این باند که منجر به از بین رفتن این باند و فرار رهبر این باند شد، نجات جان سه نفر در یک گروگانگیری که باعث دستگیری یکی از دو فرد گروگانگیر و خودکشی فرد دوم شد...
تموم شد؟! احیانا این پسر زورویی، ابرقهرمانی، چیزی نیست؟! پوزخندی زدم. حیف! دیگه قرار نیست رنگ پیروزی رو ببینه، چون یکی مثل من کمین کرده و منتظر شکاره!...
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

Digari|دیگری

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
30
104
مدال‌ها
1
پرونده رو روی میز پرت کردم. روی تخت دراز کشیدم. دست‌هامو زیر سرم گذاشتم و طبق معمول به سقف ترک‌خورده خیره شدم. نمی‌دونم چقدر توی همون حالت بودم که صدای در زدن اتاق من رو از اون حالت خلسه‌مانند بیرون آورد.
- کیه؟
- منم آقا.
- بیا داخل.
نگاهم رو از در گرفتم و مجدداً به سقف خیره شدم. صدای قیژ‌قیژ در توی اتاق پیچید و اخمام توی هم رفت.
- برای نظافت اومدم.
بهش نگاه کردم، روسریش رو دور گردنش گره داده بود و ادامه‌اش رو بالای سرش برده بود و دوباره گره‌‌اش داده بود. به طی توی دستش اشاره کردم و گفتم:
- وسیله‌هاتو بذار اون گوشه. منم الان از اتاق می‌رم بیرون. چیزی رو نمی‌شکنی، به چیزی هم دست نمی‌زنی!
روی تخت نشستم و پرونده رو از روی میز برداشتم و گذاشتم زیر بغلم.
- چشم آقا.
- خوبه.
از اتاق بیرون رفتم. رفتم سمت پله‌ها و پایین رفتم. رسیدم به راهرویی که اتاق رئیس اونجا قرار داشت. راهرو رو سمت چپ پیچیدم و به پله‌های باریک رسیدم. دستم رو به دیوار سیمانی گرفتم و از پله‌های تاریک پایین رفتم و به در آهنی رسیدم. دستگیره رو پایین دادم و در رو با تمام نیروم باز کردم. نیشخندی زدم، رسیده بودم به جایی که سرتاسرش حس بدی رو بهم القا می‌کرد! ولی مجبور بودم. این زندگی‌ من بود، ولی از زمانی که به دنیا اومدم تا همین الان که جلوی این اتاق ایستادم هیچ اختیاری از خودم نداشتم. اتاق توی تاریکی مطلق فرو رفته بود. دستم رو به پریز برق رسوندم و لامپ زرد کمرنگی که از سقف آویزان بود روشن کردم. بوی خاک همه‌جا پیچیده بود. رفتم جلوی میزم و دستم رو به میز کشیدم و رد دستم روی میز موند. کاش می‌تونستم یکی رو بگم بیاد اینجا رو تمیز کنه. ولی هیچکس جز من نباید به اینجا وارد می‌شد. پرونده رو روی میز گذاشتم و سه تا عکسی که رئیس بهم داده بود با آهن‌ربا به تخته‌ی سفید رنگ زدم. به اولین عکسش خیره شدم، همون عکسی بود که توی اتاق رئیس دیده بودم. دومین عکسش کنار ماشینش ایستاده بود، روی پلاک ماشینش دقت کردم. اولین سرنخ رو پیدا کردم،ولی...
کلافه دستی به موهام کشیدم، من با یک پلاک ماشین چطوری طرف رو پیدا کنم؟!
سومین عکس رو که نگاه کردم عکس از یک خونه‌ای با بافت قدیمی رو دیدم،حیاط داشت و احتمالا یک واحد بیشتر نبود. سه‌تا عکس تموم شد، ولی هنوز چیزی دستگیرم نشده. دندون‌هام رو روی هم ساییدم و با حرص مشتمو روی میز کوبیدم. سرم رو تو دست‌هام گرفتم و سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم.
اینطوری نمی‌شد! فکر کرده با سه‌دونه عکس و یک بیوگرافی کوچیک از دستاوردهای طرف که هیچکدومش تاثیری توی کار من نداشت می‌تونم کارم رو انجام بدم؟!
پرونده رو برداشتم و رفتم سمت پریز برق و بعد از خاموش کردنش از اتاق بیرون رفتم. در رو محکم به‌هم کوبیدم و بعد مسیرم رو سمت اتاق رئیس تغییر دادم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین