جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قتل در بامداد] اثر «Eyvin_A کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Digari|دیگری با نام [قتل در بامداد] اثر «Eyvin_A کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 687 بازدید, 13 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قتل در بامداد] اثر «Eyvin_A کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Digari|دیگری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Digari|دیگری

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
30
104
مدال‌ها
1
با ندیدن اون دو نفر ابروهام به‌هم گره خورد. باز اینا نیستن که! در زدم و با صدای عصبانی رئیس آب دهانم رو محکم قورت دادم و در رو باز کردم. مثل همیشه روی صندلی چرخانش نشسته بود و بیرون رو نگاه می‌کرد.
- رئیس، من به یک مشکلی برخوردم.
سریع صندلی رو چرخوند و با چشم‌هایی که رگه‌های قرمز درونش خودنمایی می‌کرد نگاهم کرد و منتظر بهم خیره شد.
- توی پرونده‌ی طاهر زند هیچ نشونه‌ای وجود نداره بتونم کارم رو انجام بدم.
پوزخندی زد و گفت:
- بعد دیدن اون همه پرونده‌ای که همه‌ش رو خودت کاراش رو به اتمام رسوندی حالا داری می‌گی هیچ نشونه‌ای وجود نداره بتونم کارم رو تموم کنم؟! هوم؟!
دندون‌هام رو روی هم ساییدم و حس عذاب وجدانی به قلبم چنگ انداخت. ولی مثل همیشه سرکوبش کردم. دلم می‌خواست توی صورتش داد بزنم و بگم هر غلطی که من توی زندگیم کردم، هرکاری کردم و هرجایی که رفتم تو من رو وادار کردی. اما باز هم لب‌هام رو به‌هم دوختم و یک کلمه هم حرفی نزدم.
با نگاهی که هیچ احساسی درونش وجود نداشت بهش خیره شدم و با بیخیالی گفتم:
- این پرونده جز یک پلاک ماشین و یک خونه چیز دیگه‌ای نداشت. انتظار ندارین کل شهر رو دنبال یک ماشین بدوم؟! توی شهر هزار تا از اون خونه‌هاست، اگه می‌خواین برم قیافه تک تک صاحباشونو نگاه کنم بلکه شاید پیداش کنم؟! هوم؟!
و بعد نیشخندی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم.
صدای عصبانیش سکوت اتاق رو شکست:
- این چیزا به من مربوط نیست.
و بعد بلند شد و اومد کنارم. نگاهش کردم. بدون لحظه‌ای درنگ دستش رو به گردنم گرفت و خورد شدن گردنم رو حس کردم.
با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت کنار گوشم غرید:
- فقط منتظرم یک بی‌احترامی دیگه ازت ببینم...
بقیه‌ش رو ادامه نداد. نفس عمیقی کشید و درحالی که با چشم‌های عصبیش بهم خیره شده بود غرید:
- تا فردا کار‌های زند رو اوکی کردی که هیچ، اگه نکردی ازت ناامید می‌شم.
و بعد پوزخند صداداری زد و گفت:
- و می‌دونی اگه از یکی ناامید بشم سرانجامش چی‌ می‌شه؟!
و بعد فشار دستش رو دور گردنم بیشتر کرد. گلوم به خس‌خس افتاد، نمی‌خواستم جلوش ضعف نشون بدم. برای یک ثانیه حس کردم دنیا برام سیاه شد‌ و نتونستم چیزی رو ببینم. با تقلا دستم رو روی دستش گذاشتم که گلوم رو ول کنه. گردنم رو رها کرد. نفس‌نفس زدم و با نفرت بهش نگاه کردم. با پوزخندی نگاهم می‌کرد.
- یادت بیار من همون کسیم که بزرگت کردم. چرا خودت رو می‌خوای جلوی من قوی نشون بدی؟!
هیچی نگفتم. به در اتاق نگاه کرد و با صدایی که دیگه عصبانی نبود گفت:
- می‌تونی بری، ولی انتظار دارم پس فردا کارت رو تموم کرده باشی و مثل همیشه من رو خوشحال کنی.
تمام نفرتم رو توی چشم‌هام ریختم و بهش گفتم:
- چشم؛ پدر.
و بعد نیشخندی زدم و با قدم‌های بلند خودم رو به در رسوندم. در رو باز کردم و تنه‌ای به یکی از اون نگهبان‌ها که تازه برگشته بودن جلوی در زدم و غریدم:
- بکش کنار.
و بعد دویدم سمت پله‌ها و بدون هیچ معطلی‌ای خودم رو به اتاقم رسوندم و در رو محکم باز کردم.
صدف که داشت آیینه رو دستمال می‌کشید با این حرکت هین بلندی کشید و به من خیره شد. رنگ از رخش پرید.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
- بقیه‌ش باشه برای بعداً، می‌تونی بری.
سریع چشمی گفت و وسیله‌هاش رو با هول برداشت و به من که هنوز مثل ببر زخمی بودم نگاه کرد. از در بیرون رفت و در رو پشت سرش بست.
دستی به چشم‌هام کشیدم. روی تخت نشستم و سرم رو بین دست‌‌هام گرفتم. اگه می‌شد می‌نداختمش جلوی پلیس. ولی حیف که پای خودمم گیره؛ بدجوری هم گیره.

 
موضوع نویسنده

Digari|دیگری

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
30
104
مدال‌ها
1
روی تخت دراز کشیدم. طبق عادت همیشگیم به سقف خیره شدم. هیچ ایده‌ای برای پیدا کردن یک نشانه‌‌ی دیگه نداشتم. کلافه شده بودم و مدام پوست لبم رو می‌جویدم و حس سوزشش بهم می‌گفت لبم رو زخم کردم. دست از کندن پوست لبم برداشتم و روی تخت نشستم. پرونده رو برداشتم و بهش نگاه کردم. بازش کردم تا دوباره عکس‌هارو نگاه کنم اما با یادآوری اینکه توی اتاق کارمه پوف کلافه‌ای کشیدم.
بلند شدم و در اتاق رو باز کردم. راهرو توی سکوت مطلق فرو رفته بود. احتمالاً همه عمارت بودن. نیشخندی زدم. کیه که دلش بخواد اینجا رو به عمارت ترجیح بده؟! لامپ‌های کوچکی با نور زرد که هر چند قدم از سقف آویزان بود باعث می‌شد چشم‌هام درد بگیره و اعصاب نداشته‌م رو بیشتر از قبل خراب کنه. پله‌ها رو پایین رفتم و راهم رو سمت اتاقم کج کردم. راهروی باریکی که اتاقم اونجا قرار داشت خلقم رو تنگ می‌کرد. در رو باز کردم که مثل همیشه صداش همه‌جا پیچید. برق رو روشن کردم و با بی‌حالی به عکس‌های روی تخته نگاه کردم. رفتم نزدیکشون تا بتونم سرنخ دیگه‌ای پیدا کنم. توی عکس اول به جز چهره‌ی خودش هیچ چیز دیگه‌ای نبود. عکس دوم فقط ماشینش بود. عکس سوم...
نیشخندی گوشه‌ی لبم نقش بست. چطور متوجهش نشدم؟! جدا از پلاک خونه، روی دیوار آجری اسم کوچه گذاشته شده بود. به عکسی که از زند کنار ماشینش گرفته شده بود نگاه کردم. همین کوچه بود. پشت ماشین، تابلوی آبی رنگی خودنمایی می‌کرد و باعث می‌شد لبخند پهنی روی صورتم نمایان بشه. روی تابلو اسم خیابانی که کوچه درونش قرار داشت نوشته شده بود. به همین سادگی! خنده‌ای جنون آمیز کردم و مشتم روی میز فرو اومد. رفتم سراغ کمدی که قفل و زنجیر شده بود. گردنبندم رو که فقط یک گوی نقره‌ای بود از گردنم درآوردم. بازش کردم و بعد کلید کوچکی که توی گردنبندم پنهان شده بود برداشتم. قفل و زنجیر‌ها رو باز کردم و بعد در کمد قدیمی رو باز کردم و با دیدن داخل کمد نیشخندی گوشه‌ی لبم اومد. هیچکدوم از این‌ها که توی کمدم بودن رو من نخواستم... خواستم؟!
با دیدن انواع سلاح‌ها همه‌ی تصاویری که توی گذشته دفن کرده بودم دوباره زنده شد. نیشخندم کم کم محو شد و احساس بدی روی قلبم سنگینی کرد. سردرد شدیدی بهم دست داد؛ با دو دستم سرم رو گرفتم تا مقداری از سردردم کم بشه. دوباره این حس جنون سراغم اومده بود. به ثانیه نکشید که صدای داد زدن‌هام سکوت اتاق رو از بین برد. رفتم سمت دیوار و بی‌مهابا با مشت‌های سنگینم به دیوار ضربه زدم. یک ضربه، دو ضربه، سه ضربه... نمی‌دونم چقدر مشت زدم که رد مشتم روی دیوار باقی موند. دست‌هام خونی شده بود ولی هیچی احساس نمی‌کردم. خندیدم، صدای خنده‌های هیستریکم توی اتاق پیچید. نگاهم به آیینه‌ی بزرگ داخل اتاق خورد. با دیدن چهره‌ی خودم حس تنفری درونم قل‌قل کرد. با خشم دویدم سمت آیینه و این‌بار آیینه بود که مشت‌هام رو تحمل می‌کرد و خرده شیشه‌هاش روی زمین می‌ریخت. روی زانوهام افتادم و صورتم رو با دست‌های آغشته به خونم گرفتم. با صدایی که از خشم می‌لرزید داد کشیدم:
- د بمیر دیگه عوضــی
نفسم به شماره افتاده بود، کم کم داشتم بغض می‌کردم. چشم‌هام رو بستم و آب دهانم رو محکم قورت دادم. زیر لب زمزمه کردم:
- باید بمیری.
دست‌هام رو مشت کردم و از جام بلند شدم. نفس عمیقی کشیدم و با نگاهی که می‌دونستم دیگه هیچ احساسی درونش وجود نداره سمت کمد رفتم. کلتم رو برداشتم و نقاب مشکی رنگم رو به دست گرفتم و با نیشخندی که روی صورتم نقش بسته بود بهش نگاه کردم. سرم رو کج کردم و زیر لب آهسته گفتم:
- هیچکدوم از اینا رو من نخواستم.
کلت و نقاب رو پرت کردم سرجاشون و صدای خنده‌هام توی اتاق پیچید. در کارتن توی کمد رو باز کردم. پوزخندی زدم، بیرون کشیدمش و روی زمین گذاشتمش. بدون هیچ حسی به خون‌هایی که قطره قطره از دست‌هام می‌چکید نگاه کردم. نشستم و بدون توجه به سوزش دست‌هام در کارتن رو کامل باز کردم و محتویاتش رو از نظر گذروندم.
 
موضوع نویسنده

Digari|دیگری

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
30
104
مدال‌ها
1
بیست سال قبل:
تولد تنها فرزندش بود. غمگین بود. پسرش ده سالش شده بود و هنوز نتونسته بود طعم بازی کردن با همسن‌ و‌ سال‌هاش رو بچشه. ده سالش شده بود و هنوز نتونسته بود طعم مدرسه رفتن و پرسش و پاسخ‌های سرکلاس رو بچشه. نمی‌تونست بچه‌ش رو به مدرسه بفرسته چون می‌دونست بعدش چه اتفاقاتی ممکن بود رخ بده.
آهی از سر حسرت کشید. سیگارش رو گوشه‌ی لبش گذاشت و جلوی آیینه‌‌ی اتاق رفت. بدون هیچ حسی به تصویرش در آیینه که لابه‌لای دود‌های سیگارش گم شده بود، خیره شد. چند وقتی بود که طعم خوشی نچشیده بود. درست از زمانی که آخرین دشنه‌ی زهرآلود رو توی زندگیش فرو کرد. کسی رو کشت که سایه‌ش از بچگیش بالای سرش بود. چی‌شد که روزگارش سیاه شد؟! حالا کسی که آوازه‌ی خون‌ریز و خون‌خواه بودنش در عمارت و سران پیچیده بود جایگزین کسی شده بود که زمانی آوازه‌ی محبت و دل‌رحم بودنش با وجود جرم و جنایت‌هایی که مرتکب می‌شد، بین زبان همه می‌چرخید.
سیگارش رو از گوشه‌ی لبش برداشت و روی زمین انداخت. با کفش مشکی و براقش سیگار رو له کرد و به طرح مشکی رنگی که کف زمین نقش بسته بود خیره شد.
نگاهش رو از زمین گرفت. دستش رو، روی گردنش گذاشت. گردنش درد می‌کرد. بی‌توجه به درد گردنش خودش رو به کمد داخل اتاق رسوند. درش رو با کلیدی که درون گردنبندش پنهان شده بود باز کرد. دستی به محتویات داخل کمد کشید و لبخندی محو زد. دستش رو، داخل کمد چرخوند و بعد روی کادوی آبی رنگ متوقف شد. لبخندش از بین رفت. یعنی می‌شد روزی برسه که پسرش راهش رو ادامه بده؟! سرش رو تکون داد تا این فکر پلید از ذهنش دور شه. دوست نداشت زمانی برسه که روح معصوم و لطیف پسرش اسیر روحی شیطانی و بی‌رحم بشه. دوباره آهی از سر افسوس کشید و با خودش فکر کرد کاش می‌شد پسربچه‌ش هیچوقت با پدری مثل اون آشنا نمی‌شد. کادو رو توی دستش گرفت. لبخندی زد، می‌دونست پسرش بعد از دیدن این کادو ذوق می‌کنه. ولی نگران بود از اینکه روزی برسه علاقه‌ی پسرش از یک تفنگ اسباب‌بازی‌ کوچک به اسلحه‌های واقعی و کشنده برسه.
در کمد رو بست و بی‌درنگ از اتاق خارج شد. در آهنی رو بست و پله‌ها رو سریع بالا رفت و نگاهی به اتاقی که زمانی برای رئیسش بود انداخت. میل به قدرت باعث شده بود او رئیسش، پدرش، کسی که بزرگش کرده بود رو از سر راهش برداره و با خودش گفت چه بده این بی‌وفایی.
لبخندی تلخ زد و به طعم تلخی که در دهانش پیچیده بود زهرخندی کرد. دوباره پله‌ها رو بالا رفت و دستی به نرده‌های خاکی کشید. نگاهی به راهرو انداخت. مثل همیشه نورهای زرد رنگ راهرو، رو از تاریکی نجات می‌داد. صدای چکه‌چکه کردن آب در گوشه‌ای از سقف به گوشش می‌رسید و بوی نم گچی که در راهرو پیچیده بود باعث شد نفس کلافه و بی‌رمقش رو بیرون بده. بارها شده بود پسرش ازش سوال پرسیده بود چرا با وجود عمارت به این زیبایی که در چند قدمی‌شان قرار داشت باید همچنان درون این خانه‌ای که هر لحظه ممکنه بود سقف‌هاش ریزش کنه زندگی کنن و او جوابی جز سکوت نداشت. چی می‌گفت؟! می‌گفت پسرم چون بمب اونجاست؟! یا چون انواع و اقسام سلاح‌های مرگ‌بار اونجا پنهان شده؟! یا از جنازه‌هایی که سال‌هاست در گوشه‌ای از اون عمارت دفن شده سخن می‌گفت؟! یا شاید هم مواد‌هایی که در اقصی نقاط خونه جاساز شده بود. مطمئناً دوست نداشت پسرش از تاریخچه‌ی پر از تباهی و تاریکی اون خونه باخبر بشه.
خودش رو به در اتاق پسرش رسوند و در زد. صدای بچه‌گانه‌ش توی اتاق پیچید:
- بله؟!
لبخندی به پهنای صورت زد:
- منم بابا.
صدای دویدن پسرش توی اتاق پیچید و بعد دری که توسط پسرش باز شد به چشمش خورد. به استقبالش اومده بود و حتی اجازه نداده بود خودش در رو باز کنه. بدون لحظه‌ای درنگ پدرش رو بغل کرد و او هم برای اینکه کادویی که پشت سرش پنهان کرده بود دیده نشه سریع پسرک رو از خودش جدا کرد و با لبخند گفت:
- خوبی پسرم؟!
لبخندی زیبا روی چهره‌ی معصومش نقش بست و گفت:
- اوهوم.
لبخندی محو زد و گفت:
- بیا یکم پیش بابایی بشین ببینم.
بعد از گفتن این حرف به سمت تخت حرکت کرد و به پسرش که زودتر از اون و با بدو بدو خودش رو به تخت رسونده بود خندید.
روی تخت نشست و کادویی که با یک دست پشتش پنهان کرده بود، توی دستش محکم گرفت. رو به پسرش گفت:
- چشم‌هاتو ببند.
پسرش سریع چشم‌هاش رو بست و گفت:
- داری سوپرایزم می‌کنی بابا؟!
خندید. کادو رو با دو دستش جلوی پسرش نگه‌داشت و گفت:
- حالا چشم‌هاتو باز کن.
چشم‌هاش رو باز کرد و بعد از دیدن کادوی آبی رنگی که جلوش قرار گرفته بود با ذوق دست‌هاش رو به هم کوبید و سریع کادو رو در دست‌های کوچکش گرفت. با شوق، کاغذ کادو رو بدون صبر باز کرد و بعد از دیدن تفنگ اسباب‌بازی، چشم‌هاش برق زد و به ثانیه نکشید که خودش رو بغل پدرش انداخت و گفت:
- مرسـی بابایی.
دستش رو، روی موهای پسرک گذاشت و نوازشش کرد و گفت:
- تولدت مبارک آراد بابا.
از بغل پدرش بیرون اومد و درحالی که از شوق چند لحظه قبلش خبری نبود، گفت:
- می‌شه برام ماشینم بگیری؟!
صدای قهقه‌ش توی اتاق پیچید و گفت:
- از کدوما؟!
در‌حالی که داشت فکر می‌کرد موهای مشکی رنگش رو که جلوی چشم‌های مشکیش ریخته بود کنار زد و گفت:
- از همونا که سقفش باز می‌شه.
و بعد ملتمسانه به پدرش نگاه کرد. خندید و هیچی نگفت. پسرک لب ورچید و بعد به تفنگ توی دستش نگاه کرد و گفت:
- پس بابایی می‌شه از همینا برام واقعیشو بگیری؟!
اخم‌هاش در هم رفت و گفت:
- چرا؟!
پسرک لبخندی به پهنای صورت زد و گفت:
- تا باهاش آدم بدا رو بکشم.
و بعد با تفنگش به نقطه‌ای نامعلوم نشانه گرفت و ادای شلیک کردن درآورد:
- دوف‌.
لبخندی تلخ زد و با صدایی ضعیف گفت:
- آره بابایی، می‌شه.
و بعد به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و به این فکر کرد جمله‌ای که پسرش گفت چقدر روی دلش سنگینی کرد و کاش می‌شد هیچوقت نرسه اون روزی که پسرش بفهمه چه انسان‌هایی اطرافش رو احاطه کردن.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین