- Jun
- 30
- 104
- مدالها
- 1
با ندیدن اون دو نفر ابروهام بههم گره خورد. باز اینا نیستن که! در زدم و با صدای عصبانی رئیس آب دهانم رو محکم قورت دادم و در رو باز کردم. مثل همیشه روی صندلی چرخانش نشسته بود و بیرون رو نگاه میکرد.
- رئیس، من به یک مشکلی برخوردم.
سریع صندلی رو چرخوند و با چشمهایی که رگههای قرمز درونش خودنمایی میکرد نگاهم کرد و منتظر بهم خیره شد.
- توی پروندهی طاهر زند هیچ نشونهای وجود نداره بتونم کارم رو انجام بدم.
پوزخندی زد و گفت:
- بعد دیدن اون همه پروندهای که همهش رو خودت کاراش رو به اتمام رسوندی حالا داری میگی هیچ نشونهای وجود نداره بتونم کارم رو تموم کنم؟! هوم؟!
دندونهام رو روی هم ساییدم و حس عذاب وجدانی به قلبم چنگ انداخت. ولی مثل همیشه سرکوبش کردم. دلم میخواست توی صورتش داد بزنم و بگم هر غلطی که من توی زندگیم کردم، هرکاری کردم و هرجایی که رفتم تو من رو وادار کردی. اما باز هم لبهام رو بههم دوختم و یک کلمه هم حرفی نزدم.
با نگاهی که هیچ احساسی درونش وجود نداشت بهش خیره شدم و با بیخیالی گفتم:
- این پرونده جز یک پلاک ماشین و یک خونه چیز دیگهای نداشت. انتظار ندارین کل شهر رو دنبال یک ماشین بدوم؟! توی شهر هزار تا از اون خونههاست، اگه میخواین برم قیافه تک تک صاحباشونو نگاه کنم بلکه شاید پیداش کنم؟! هوم؟!
و بعد نیشخندی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم.
صدای عصبانیش سکوت اتاق رو شکست:
- این چیزا به من مربوط نیست.
و بعد بلند شد و اومد کنارم. نگاهش کردم. بدون لحظهای درنگ دستش رو به گردنم گرفت و خورد شدن گردنم رو حس کردم.
با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت کنار گوشم غرید:
- فقط منتظرم یک بیاحترامی دیگه ازت ببینم...
بقیهش رو ادامه نداد. نفس عمیقی کشید و درحالی که با چشمهای عصبیش بهم خیره شده بود غرید:
- تا فردا کارهای زند رو اوکی کردی که هیچ، اگه نکردی ازت ناامید میشم.
و بعد پوزخند صداداری زد و گفت:
- و میدونی اگه از یکی ناامید بشم سرانجامش چی میشه؟!
و بعد فشار دستش رو دور گردنم بیشتر کرد. گلوم به خسخس افتاد، نمیخواستم جلوش ضعف نشون بدم. برای یک ثانیه حس کردم دنیا برام سیاه شد و نتونستم چیزی رو ببینم. با تقلا دستم رو روی دستش گذاشتم که گلوم رو ول کنه. گردنم رو رها کرد. نفسنفس زدم و با نفرت بهش نگاه کردم. با پوزخندی نگاهم میکرد.
- یادت بیار من همون کسیم که بزرگت کردم. چرا خودت رو میخوای جلوی من قوی نشون بدی؟!
هیچی نگفتم. به در اتاق نگاه کرد و با صدایی که دیگه عصبانی نبود گفت:
- میتونی بری، ولی انتظار دارم پس فردا کارت رو تموم کرده باشی و مثل همیشه من رو خوشحال کنی.
تمام نفرتم رو توی چشمهام ریختم و بهش گفتم:
- چشم؛ پدر.
و بعد نیشخندی زدم و با قدمهای بلند خودم رو به در رسوندم. در رو باز کردم و تنهای به یکی از اون نگهبانها که تازه برگشته بودن جلوی در زدم و غریدم:
- بکش کنار.
و بعد دویدم سمت پلهها و بدون هیچ معطلیای خودم رو به اتاقم رسوندم و در رو محکم باز کردم.
صدف که داشت آیینه رو دستمال میکشید با این حرکت هین بلندی کشید و به من خیره شد. رنگ از رخش پرید.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
- بقیهش باشه برای بعداً، میتونی بری.
سریع چشمی گفت و وسیلههاش رو با هول برداشت و به من که هنوز مثل ببر زخمی بودم نگاه کرد. از در بیرون رفت و در رو پشت سرش بست.
دستی به چشمهام کشیدم. روی تخت نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم. اگه میشد مینداختمش جلوی پلیس. ولی حیف که پای خودمم گیره؛ بدجوری هم گیره.
- رئیس، من به یک مشکلی برخوردم.
سریع صندلی رو چرخوند و با چشمهایی که رگههای قرمز درونش خودنمایی میکرد نگاهم کرد و منتظر بهم خیره شد.
- توی پروندهی طاهر زند هیچ نشونهای وجود نداره بتونم کارم رو انجام بدم.
پوزخندی زد و گفت:
- بعد دیدن اون همه پروندهای که همهش رو خودت کاراش رو به اتمام رسوندی حالا داری میگی هیچ نشونهای وجود نداره بتونم کارم رو تموم کنم؟! هوم؟!
دندونهام رو روی هم ساییدم و حس عذاب وجدانی به قلبم چنگ انداخت. ولی مثل همیشه سرکوبش کردم. دلم میخواست توی صورتش داد بزنم و بگم هر غلطی که من توی زندگیم کردم، هرکاری کردم و هرجایی که رفتم تو من رو وادار کردی. اما باز هم لبهام رو بههم دوختم و یک کلمه هم حرفی نزدم.
با نگاهی که هیچ احساسی درونش وجود نداشت بهش خیره شدم و با بیخیالی گفتم:
- این پرونده جز یک پلاک ماشین و یک خونه چیز دیگهای نداشت. انتظار ندارین کل شهر رو دنبال یک ماشین بدوم؟! توی شهر هزار تا از اون خونههاست، اگه میخواین برم قیافه تک تک صاحباشونو نگاه کنم بلکه شاید پیداش کنم؟! هوم؟!
و بعد نیشخندی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم.
صدای عصبانیش سکوت اتاق رو شکست:
- این چیزا به من مربوط نیست.
و بعد بلند شد و اومد کنارم. نگاهش کردم. بدون لحظهای درنگ دستش رو به گردنم گرفت و خورد شدن گردنم رو حس کردم.
با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت کنار گوشم غرید:
- فقط منتظرم یک بیاحترامی دیگه ازت ببینم...
بقیهش رو ادامه نداد. نفس عمیقی کشید و درحالی که با چشمهای عصبیش بهم خیره شده بود غرید:
- تا فردا کارهای زند رو اوکی کردی که هیچ، اگه نکردی ازت ناامید میشم.
و بعد پوزخند صداداری زد و گفت:
- و میدونی اگه از یکی ناامید بشم سرانجامش چی میشه؟!
و بعد فشار دستش رو دور گردنم بیشتر کرد. گلوم به خسخس افتاد، نمیخواستم جلوش ضعف نشون بدم. برای یک ثانیه حس کردم دنیا برام سیاه شد و نتونستم چیزی رو ببینم. با تقلا دستم رو روی دستش گذاشتم که گلوم رو ول کنه. گردنم رو رها کرد. نفسنفس زدم و با نفرت بهش نگاه کردم. با پوزخندی نگاهم میکرد.
- یادت بیار من همون کسیم که بزرگت کردم. چرا خودت رو میخوای جلوی من قوی نشون بدی؟!
هیچی نگفتم. به در اتاق نگاه کرد و با صدایی که دیگه عصبانی نبود گفت:
- میتونی بری، ولی انتظار دارم پس فردا کارت رو تموم کرده باشی و مثل همیشه من رو خوشحال کنی.
تمام نفرتم رو توی چشمهام ریختم و بهش گفتم:
- چشم؛ پدر.
و بعد نیشخندی زدم و با قدمهای بلند خودم رو به در رسوندم. در رو باز کردم و تنهای به یکی از اون نگهبانها که تازه برگشته بودن جلوی در زدم و غریدم:
- بکش کنار.
و بعد دویدم سمت پلهها و بدون هیچ معطلیای خودم رو به اتاقم رسوندم و در رو محکم باز کردم.
صدف که داشت آیینه رو دستمال میکشید با این حرکت هین بلندی کشید و به من خیره شد. رنگ از رخش پرید.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
- بقیهش باشه برای بعداً، میتونی بری.
سریع چشمی گفت و وسیلههاش رو با هول برداشت و به من که هنوز مثل ببر زخمی بودم نگاه کرد. از در بیرون رفت و در رو پشت سرش بست.
دستی به چشمهام کشیدم. روی تخت نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم. اگه میشد مینداختمش جلوی پلیس. ولی حیف که پای خودمم گیره؛ بدجوری هم گیره.