مقدمه:
صدای پچپچ میامد...
از وسوسه و قربانی میگفتند...
وسوسهی یک حیاط ابدی!
تا به حال کنجکاوی و ترس را تجربه کردهاید؟
بعضی نبایدها جریان زندگی را به هلاکت میکشانند.
«ماورا» دروغ نیست!
اجنه دروغ نیست!
اعتماد به انسان گمشده!
ترس و وحشت حاکم شده!
ضجههای بیثمر فقط طول درد را زیاد میکند
پس سکوت را انتخاب کنید، تا مرگ راحتتری داشته باشید!
و من دم میزنم از حقایق پشت پردهها!
و شما بگویید؛ قربانی کیست!
***
حدیث:
امروز قرار بود کتابی که میخوام رو بخرم، برای همین از دو ساعت پیش آماده و حاضر جلوی در نشستم. تا مامان خانم کارش تموم بشه وحکم خارج شدنِ من رو صادر کنه. آروم به مامان که ملاقه دستش بود، داشت غذاش رو تکون میداد، واسه خودش شعر میخوند، نگاه کردم بعد یه نگاه به سقف بعد یه نگاه به در ، دوباره مامان، سقف، در، دوباره این چرخه ادامه داشت پیدا میکرد. که دوتا کفش جلو در ظاهر شد. دهنم رو اندازه گاراژ باز کردم. یه جیغ فرابنفش مایل به مشکی کشیدم.که مامان چهار متر پرید بالا و ملاقه یه دور چرخید و خیلی شیک خورد توي سر فاطمه که نمیدونم کی اومده بود. فاطمه هم دهنش رو باز کرد؛ که مامان با داد گفت:
- دخترهی چشم سفید خجالت نمیکشی داد میزنی؟
- آخه دوتا کفش ظاهر شد.
فاطمه: کوفت بگیری ترسو.
مامان: کجا؟
- جلو در!
مامان یه نگاه بهم کرد و آروم از آشپزخونه اومد بیرون دستم و گرفت و باهم رفتیم جلو در مامان یه نگاه بهم کرد و گفت:برو ببین چیه؟
چشمهام اندازهي دیگِ نذری آش شده بود با صدای نسبتا بلند گفتم:
- من برم؟
مامان: پ ن پ من برم.
فاطمه همینجور که داشت سرش رو ماساژ میداد و میاومد طرف ما گفت:
- من میرم.
بعد آروم از در رفت بیرون البته فقط کلش رفت و هیکلش تو بود من هم سرم رو بردم بیرون بود و از سمت چپ که بیشتر وسیلههای کار بابا اونجا بود شروع کردم به دید زدن ولی هیچی نبود بعد کلهام رو چرخوندم سمت در نچ اینجام چیزی نیست! خب میرسیم به سمت جذاب که مستراب بود و چهار تا درخت زردآلو هم کنارش بود ولی بازم چیزی کشف نکردم!
فاطمه کامل رفت بیرون و مثل این پیرزنها برگشت سمتم نچ نچ کرد و گفت:
- چقدر ترسویی!