جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قربانی کیست] اثر «Hadis,mli کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط حسام با نام [قربانی کیست] اثر «Hadis,mli کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,518 بازدید, 30 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قربانی کیست] اثر «Hadis,mli کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حسام
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
Negar_۲۰۲۲۰۷۱۵_۱۳۴۹۲۹.png
نام رمان: قربانی کیست؟
نام نویسنده: Hadis,mli
ژانر: ترسناک، تخیلی، طنز، معمایی
عضو گپ نظارت: S.O.W (۲)
خلاصه:

به نام ایزد دانا!

دخترانی لبریز از ترس، وحشت، دلهره؛ زندگی به آنها دهن‌کجی می‌کرد، گویی می‌خواست به آنها حالی کند، تلاش بی‌فایده است؛ می‌خواست بگوید شروع‌اش تباهی بود، سرانجام را دگر خدا به خیر کند؛ چگونه این ترس پایان خواهد یافت، با مرگ؛ یا شاید!... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,825
مدال‌ها
11
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
مقدمه:
صدای پچ‌پچ می‌امد...
از وسوسه و قربانی می‌گفتند...
وسوسه‌ی یک حیاط ابدی!
تا به حال کنجکاوی و ترس را تجربه کرده‌اید؟
بعضی نبایدها جریان زندگی را به هلاکت می‌کشانند.
«ماورا» دروغ نیست!
اجنه دروغ نیست!
اعتماد به انسان گمشده!
ترس و وحشت حاکم شده!
ضجه‌های بی‌ثمر فقط طول درد را زیاد می‌کند
پس سکوت را انتخاب کنید، تا مرگ راحتتری داشته باشید!
و من دم می‌زنم از حقایق پشت پرده‌ها!
و شما بگویید؛ قربانی کیست!



***
حدیث:
امروز قرار بود کتابی که می‌خوام رو بخرم، برای همین از دو ساعت پیش آماده و حاضر جلوی در نشستم. تا مامان خانم کارش تموم بشه وحکم خارج شدنِ من رو صادر کنه. آروم به مامان که ملاقه دستش بود، داشت غذاش رو تکون می‌داد، واسه خودش شعر می‌خوند، نگاه کردم بعد یه نگاه به سقف بعد یه نگاه به در ، دوباره مامان، سقف، در، دوباره این چرخه ادامه داشت پیدا می‌کرد. که دوتا کفش جلو در ظاهر شد. دهنم رو اندازه گاراژ باز کردم. یه جیغ فرابنفش مایل به مشکی کشیدم.که مامان چهار متر پرید بالا و ملاقه یه دور چرخید و خیلی شیک خورد توي سر فاطمه که نمی‌دونم کی اومده بود. فاطمه هم دهنش رو باز کرد؛ که مامان با داد گفت:
- دختره‌ی چشم سفید خجالت نمی‌کشی داد می‌زنی؟
- آخه دوتا کفش ظاهر شد.
فاطمه: کوفت بگیری ترسو.
مامان: کجا؟
- جلو در!
مامان یه نگاه بهم کرد و آروم از آشپزخونه اومد بیرون دستم و گرفت و باهم رفتیم جلو در مامان یه نگاه بهم کرد و گفت:برو ببین چیه؟
چشم‌هام اندازه‌ي دیگِ نذری آش شده بود با صدای نسبتا بلند گفتم:
- من برم؟
مامان: پ ن پ من برم.
فاطمه همین‌جور که داشت سرش رو ماساژ می‌داد و می‌اومد طرف ما گفت:
- من میرم.
بعد آروم از در رفت بیرون البته فقط کلش رفت و هیکلش تو بود من هم سرم رو بردم بیرون بود و از سمت چپ که بیشتر وسیله‌‌های کار بابا اون‌جا بود شروع کردم به دید زدن ولی هیچی نبود بعد کله‌‌‌ام رو چرخوندم سمت در نچ این‌‌‌جام چیزی نیست! خب می‌رسیم به سمت جذاب که مستراب بود و چهار تا درخت زردآلو هم کنارش بود ولی بازم چیزی کشف نکردم!
فاطمه کامل رفت بیرون و مثل این پیرزن‌ها برگشت سمتم نچ نچ کرد و گفت:
- چقدر ترسویی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
همین که این کلمه از دهن مبارک فاطمه در اومد. از طرف درخت‌ها که سمت چپ حیاط بود، صدای پا اومد و یهو یه چیز مثله فرفره دوید طرفمون هرسه نفرمون یه جیغ کشیدیم و مامان سریع رفت تو من هم که فقط زحمت کشیدم سرم رو بردم تو مامان سریع درو بست. صدای مشت زدن و گریه‌ی فاطمه می‌اومد. برگشتم سمت مامان که در رو نگه داشته بود و آروم گفتم:
- فاطمه کو؟!
مامان: من چه می‌دونم؟ با تو بود.
با چشم‌های اندازه‌ی دیگِ جهیزیه‌ي صغری خانم، همسایه‌مون زل زدم به مامان که صدای داد فاطمه از تو حیاط اومد.
فاطمه: من رو نخور تو رو خدا! من رو نخور من گناه دارم مامان!
بعد زد زیر گریه. مامان با نگرانی گفت:
- الهی بچم رو خوردن!
با داد رو به من ادامه داد:
- الهی بترکی با اون کتابت که بچم رو از دست دادم، الهی از در که پات رو می‌ذاری بیرون با کله بری تو سطل آشغالی. تو مدرسه‌ات وسط امتحان دستشویي‌ات بگیره! ای الهی...!
با صدایی که توش بغض مشخص بود، به مامان که داشت این حرف‌های ناعدالتی رو میزد، گفتم:
- دلت میاد این‌ها رو به من بگی؟ دختر تو خوردن من چی‌کار کنم؟
یهو مامان در رو باز کرد و من رو شوت کرد بیرون، بعد سریع در و بست و با داد گفت:
- ببین همه جا امنه من بیام بیرون؟
سریع چسبیدم به در و سرم رو چرخوندم هیچ اثری از فاطمه نبود. وای نکنه فاطمه رو خوردن!
سرمو 180 درجه چرخوندم که چشمم به چراغ روشن دستشویی افتاد! با ترس و صدایی که انگار از ته چاه‌ می‌اومد رو به در گفتم:
- لامپ دستشویی روشنه!
مامان که انگار گوشش رو به در چسبونده بود، سریع گفت: ای خدا نصفت کنه! الان وقت دستشویی رفتنِ؟
ترس رو کنار گذاشتم و بدون توجه به حرف مامان که قشنگ زده بود تخریبم کرده بود، سمت دسشویی راه افتادم، وقتی روبروی در دستشویی رسیدم، آروم دستگیره در رو گرفتم که صدای اهم اهم یه نفر اومد! یه جیغ از ته اعماق وجودم کشیدم و دویدم سمت در و با لگد افتادم به جون در ولی مامان که انگار فکر کرده بود بهش حمله کردن در رو محکم گرفته بود و با داد داشت یه چیزایی می‌گفت؛ که همین موقع بحرانی در حیاط باز شد و قامت بابا نمایان شد، یه جیغ از خوشحالی کشیدم که مامان با داد گفت:
- اگه بخوای دخترم رو بخوری با من طرفی!
رو به در کردم گفتم:
- بابا اومدِ.
تا همین جمله از دهن مبارکم خارج شد، در سریع باز شد و مامان اومد بیرون و مثله فرفره رها شده شروع کرد به حرف زدن.
مامان: ببین مجتبی دخترم رو خوردن، بردنش!
بعد زد زیر گریه، بابا که قشنگ نگرانی تو صداش مشخص بود و با سرعت زیاد داشت می‌اومد سمت ما، روبه مامان گفت:
- یعنی چی خوردنش؟ مگه چی شده؟
از سمت دستشویی صدا اومد؛ که هر سه نفرمون کله‌هامون رو چرخوندیم سمت دسشویی؛ که قامت رعنا فاطمه تو دید رس قرار گرفت. با تعجب یه نگاه به همه‌مون کرد و با ترس گفت:
- چیزی شده؟!
با صدای نسبتاً بلند بهش توپیدم:
- تو خجالت نمی‌کشی؟ رفتی دسشویی؟ مامان داشت سکته می‌کرد!
یهو حس کردم یه چیزی محکم خورد پسه کله‌ام. با تعجب به مامان که این ضربه دلنشین و مهمون گردنم کرده بود، نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
که مامان هم یه چشم غره در حد المپیک بهم رفت که حس کردم الان از ترس یه سکته ناقص و می‌زنم، مامان همین‌جور که داشت می‌رفت سمت فاطمه، تاسف‌بار گفت:
- یه دور از جونی هم بلد نیست!
فاطمه رو گرفت بغلش و رفت سمت خونه بغ کرده به راه رفتشون نگاه کردم. یعنی اگه دست خودم بود این فاطمه رو می‌گرفتم و تو یه اتاق زندانی می‌کردم و هیچی بهش نمی‌دادم و چهار تا موش و دو تا خرچنگ و یه مشما پر سوسک و دو تا کیسه آشغال هم تو اتاقِ می‌نداختم و دستشویی هم نمی‌زاشتم بره. هاهاها من چقدر خبیثم. با همین فکرها راه افتادم سمت خونه که یادم اومد کتابم رو نخریدم. برگشتم پشتم رو نگاه کردم. اصلاً وایستا ببینم بابا کو؟ با تعجب همه جای حیاط و نگاه کردم ولی هیچ خبری ازش نبود. شاید رفته تو. با سرعت رفتم توی خونه و با داد گفتم:
- مامان خانم من میرم کتابم رو بخرم.
مامانم با داد گفت:
- برو فقط زود بیا.
- باشه من رفتم
مامان: مراقب خودت باش. راستی با دوست‌هات می‌ری دیگه؟
- آره!
- باشه فقط برو که اعصاب واسه‌ی آدم نمی‌ذاری!
با ناراحتی از خونه رفتم بیرون همین که خواستم در رو ببندم، فاطمه خودش رو انداخت بیرون و گفت:
- من هم میام.
با اخم گفتم:
- نخیر برو خونه تو رو نمی‌برم‌.
فاطمه شونه‌هاشو انداخت بالا و گفت:
- بدرک! ولی من میام، تازه با پاهای خودم میام، نه تو. هروقت با پاهای تو اومدم اون موقع من رو نبر اوکی! شونه‌هام رو انداختم بالا و سوت زنان دست‌هامو تو جیب‌هام بردم و همین‌جوری راه افتادم سمت خونه شیدا. فاطمه هم مثلِ کش تنبون دنبالم راه افتاد. یه نگاه بهش کردم. عیب نداره بزار بیاد، وقتی به در خونه شیدا که دوتا کوچه پایین‌تر بود، رسیدیم فاطمه زودتر دوید رفت در و زد شیدا در و باز کرد و خودش رو انداخت بیرون یه نفس عمیق کشید و همین‌جور که پشتش به ما بود می‌خواست بچرخه سمتمون شروع کرد حرف زدن:
- وای خدا! این یلدا مثله چسب دوقلو بهم چسبیده بود، تازه رفت مستراب که در زدی خودم میخوا... .
که با دیدن فاطمه ساکت شد. فاطمه هم که دوست صمیمی یلدا بود، یه اخم توپ کرد و روش رو برگردوند سمت من که همون موقع در باز شد و یلدا خودش رو شوت کرد بیرون و شروع کرد دویدن وسط‌های کوچه. یهو وایستاد و برگشت ما رو نگاه کرد یهو با صدا جیغ جیغواش که همیشه یاد فاطمه می‌اوفتادم گفت:
- شیدا خانم چشمم روشن فرار می‌کنی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
شیدا: نه بابا! حدیث این‌ها درو زدن اومدم باز کنم.
یلدا چیزی نگفت و دست فاطمه رو گرفت و جلو جلو راه افتادن شیدا اومد کنارم و آروم‌ گفت:
- عنتر چرا این‌قدر دیر اومدی؟
شروع کردم به گفتن جریان تو خونه که از خنده ترکید و با صدایی که به‌ زور در می‌اومد، گفت:
- واقعاً؟
- اوهوم
شیدا: چه باحال بابات رو دیدی؟!
- نه!
شیدا: واقعاً اما لامصب این مستراب خیلی خفن بود.
- نه بابا
شیدا: آره جون خودم.
همین‌جور که سرم رو تکون می‌دادم گفتم:
- خدا به‌خاطر خندوندن تو یه ثواب توپ الان حوالم می‌کنه!
شیدا دستش رو انداخت دور گردنم و گفت:
- من موندم چرا لباس پسرونه می‌پوشی؟
یه نگاه به لباس‌هام کردم و با ابروهای بالا رفته گفتم:
- می‌دونی اگه پسر بودم می‌گرفتمت؟
شیدا خندید و با لحن با حالی گفت:
- اون وقت تو می‌دونی اگه ازم خواستگاری می‌کردی، یه سیلی می‌خوابوندم تو دهنت و می‌گفتم از جلو چشم‌هام دور شو؟
- نه بابا اون وقت کی گفت می‌خوام بیام خواستگاری؟
شیدا شونه‌هاش رو انداخت بالا و گفت:
- با اتوبوس میری یا آژانس؟
_ معلومه اتوبوس!
فاطمه با داد گفت:
_ من می‌خوام با آژانس برم!
یلدا هم برای تایید حرف فاطمه سرش رو تکون داد گفت:
_ راست میگه!
شونه‌هام رو انداختم بالا و گفتم:
- اگه پول دارین با آژانس بیاید.
بعد رفتم کنار ایستگاه اتوبوس وایستادم. شیدا که از خنده شبیه کیوی وا رفته شده بود، کنارم وایستاد و به فاطمه و یلدا که داشتن با حرص می‌اومدن سمت ایستگاه اشاره کرد و گفت:
- وای چه خفن یعنی آدم کیف می‌کنه همچین صحنه‌هایی می‌بینه!
خندیدم و گفتم:
- چقدر گلابی تو آخه!
بعد از این حرفم اتوبوس جلو پاهامون وایستاد. سوار شدیم و رو صندلی‌های عقب نشستیم، البته فقط منو شیدا. اون دوتا منگل با هم نشستن و جدا. وقتی به محل مورد نظر رسیدیم پول و حساب کردم و رفتیم سمت کتاب‌خانه داخلش شدیم و روبه فاطمه و یلدا گفتم:
- اگه کتابی چیزی می‌خواین برین پیدا کنین.
بعد دست شیدا رو گرفتم و رفتیم سمت جایی که کتاب‌های مورد نظر اون‌جا بودند. شیدا از قفسه‌های سمت چپ‌ و من از قفسه‌‌های سمت راست شروع کردیم به گشتن همون موقع یه خانومی که معلوم بود اون‌جا کار می‌کنه اومد و گفت:
- کمکی از من برمیاد؟
شیدا: خیلی ممنون می‌خوایم کتاب‌ها رو همین‌جوری ببینیم و اگه کتابی مد نظرمون بود و برداریم.
- ببخشید کتاب‌های افسانه‌ای رو همین‌جا می‌ذارین؟
خانمِ: بله اگه می‌خواین بگین چه جور کتابی می‌خواین، من براتون پیداش کنم!
- اوم درباره‌‌ی جن و این‌جور چیزها.
خانمه سرش رو تکون داد و رفت سمت قفسه‌ای که من می‌گشتم بعد یه خورده گشتن یه کتاب بهم داد و گفت:
- این شاید به‌ دردت بخوره!
یه خورده نگاش کردم کتابِ جلدش مشکی بود. تهش هم آتیش بود و اسم کتابش (جن) بود با لبخند گفتم:
- مرسی!
خانمِ: خواهش می‌کنم کمک دیگه‌ای ازم برمیاد؟
شیدا: خیلی ممنون! نه دیگه چندتا داستان دیگه انتخاب می‌کنیم اون هم جاهاشون رو بلدیم!
خانمه: بسیار خب! من دیگه رفتم اگه کاری داشتین صدام کنید!
- حتماً!
چند تا کتاب و رمان هم برداشتیم. شیدا برای خودش هفت تا کتاب خرید. فاطمه و یلدا هم چند تا کتاب داستان گرفتن. حساب کردیم و از کتاب‌خونه اومدیم بیرون و رفتیم سمت مغازه بغلی و چند جور خوراکی خریدیم و بعد از حساب اومدیم بیرون. با ذوقی که نمی‌دونم چرا داشتم گفتم:
- کجا بریم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
فاطمه: بریم پارک؟
یلدا: نه! بریم جوراب بخریم!
فاطمه: جوراب نداری؟!
یلدا: نه
شیدا: من دارم تو لباس‌هام بهت میدم.
یلدا: برو بابا! دروغگو الان این‌جوری میگی خونه که بریم نمی‌دی!
شیدا: بهت می‌دم.
یلدا: باشه ولی اگه ندی می‌دونم چی‌کار کنم!
شیدا: اول بهت می‌دادم ولی الان که این‌جوری گفتی بهت نمی‌دم!
با کلافگی گفتم:
- بچه‌ها ول کنین(روبه یلدا ادامه دادم) اصلا من یه جوراب دارم واسه مدرسه پارسالمه اون رو میدم بهت باشه؟
شیدا و فاطمه پقی زدن زیر خنده که یلدا با حرص گفت:
- برو بابا میگم این شیدا چرا این‌قدر پرو شده نگو دوستش از اون بدتره!
بهش دهن کجی کردم رو گفتم:
- بچه جون تو بیا برو با فاطمه خاله بازی تو بکن تو رو چه به این حرف ها آخه!
فاطمه: وا! حداقل خوبه مثله تو یه عالم عروسک ندارم! تو بیشتر به درد خاله بازی می‌خوری!
یلدا: راست میگه!
شیدا: وای خدا شماها چرا کم نمی‌آرین؟
- مگه تراکتورها کم می‌آرن؟
یلدا: چه ربطی به تراکتور داره؟
فاطمه: راست میگه اصلاً ربطی نداره ما حرف زور تو کتمون نمی‌ره!
یلدا: راست می‌گه.
- تو هم که همه‌اش تایید کن!
یلدا: باشه هر چند سخته ولی من می‌تونم!
فاطمه: معلومه که تو می‌تونی تو دوست منی باید هم بتونی.
شیدا دستمو گرفت گفت:
- بیا بریم دنبال روشا و مریم این دوتا میرن پارک بعد خودشون میرن خونه.
- باشه!
شیدا: آفرین.
فاطمه با داد: من و یلدا می‌ریم خونه.
- باشه مراقب خودتون باشید!
فاطمه: آجی بهم پول می‌دی! خونه رفتیم بهت می‌دم!
- باشه
بعد پونزده هزار تومن دادم بهش که با یلدا رفتن.
شیدا: حدیث من میرم دنبال روشا تو برو دنبال مریم بعد با مریم بیا جای همیشگی باشه؟
- باشه!
بعد از هم جدا شدیم شروع کردم به دویدن وقتی رسیدم جلوی درشون وایستادم و نفسی تازه کردم. زنگ خونه‌اشون رو زدم که صدای مرتضی داداشِ مریم پیچید:
- کیه؟
- سلام منم به مریم بگو بیاد
مرتضی: سلام خوبی؟
- آره خوبم بدو به مریم بگو بیاد!
مرتضی: برای چی بگم بیاد؟
- تو بهش بگو بیاد بعداً بهت میگم!
مرتضی: بهش نمی‌گم بزار درس بخونه
ای خدا من الان سرم رو می‌کوبم به دیوار!
- بگو بیاد می‌خوایم بریم درس بخونیم!
مرتضی: مگه الان درس دارین؟
- آخه بچه تو الان دوساعته میگی بذار درس بخونه!
مرتضی: شوخی کردم الان می‌گم بیاد!
- برو فقط زود!
مرتضی: بی ادب!
بالاخره رضایت داد و مریم و صدا کرد و گفت دوست مزاحمت بیرون منتظره بعدمیکروفن و گذاشت !
در باز شد و یه قامت بزرگ نمایان شد! با چشم‌های اندازه ی دیگ‌ بخارمون زول زدم به کفش مردونه و بزرگ یا خدا مریم کی انقدر گنده شد! که کفش‌هاش دیگه اندازش نمی‌شن و کفش‌های مردونه اونم به این گندگی می‌پوشه! سرم رو آروم بلند کردم که با ریش و سبیل مواجه شدم! نکنه دزدِ و برای این‌که من شک نکنم گفته که مرتضی جواب بده بعد که من خیالم راحت شد که الان مریم میاد بیاد منم بدزدِ!
یه جیغ از ته وجودم کشیدم و شروع کردم به دویدن اون یارو هم که یه پیراهن سفید خونی تنش بود! یه گونی هم دستش بود که به احتمال زیاد چیزایی که دزدیده بود توش بود و اون تو انداخته بود. گونی رو ول کرد و دوید دنبالم! که سرعتم رو بیشتر کردم یارو با داد گفت:
- بچه جون وایستا کاریت ندارم من دایی محمدم!
یهو وایستادم و یه نگاه بهش کردم که اونم وایستاد و شروع کرد به نفس کشیدن محمد کیه نکنه این‌جوری میخواد بگه تا منو بدزده تو همه ی فیلم‌ها این‌جوری می‌گن بعد طرف و می‌دزدن! آب دهنم رو با ترس قورت دادم و گفتم:
- آدم دزدی؟
مرده یهو مثله سکته‌ا‌ی‌ها زول زد بهم و انگار داره به یه آدم نفهم چیزی رو می‌فهمونه گفت:
- بچه جون مگه تو دوست محمد نیستی؟
چشام افتاد کف پام نکنه این می‌خواد منو واسه پسرش خواستگاری کنه؟ این‌جوری میگه که من زودتر قبول کنم!
با اخم گفتم:
- من قصد ازدواج ندارم!
مرده‌ هم چشم‌هاش افتاد کف پاهاش و
گفت:پسر جون منم دختر ندارم که بیام بدمش به تو!
وا این دیوانه اس! چی میگه!
- میگم من قصد ازدواج ندارم تو میگی من دختر ندارم بدمش به تو؟
مرده:کی تو رو خواستگاری کرد؟
با دستم کوبیدم تو سرمو گفتم:
- اقا من میگم نره شما میگی بدوش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
مرده موهاش رو خاروند و گفت:
- یعنی چی؟
بعد برگشت و رفت سمت خونه مریم این‌ها و ادامه داد:
- اصلاً الان به خود محمد میگم بیاد!
بعد رفت تو خونه با دهن باز و چشم‌های درشت شده به راه رفتش نگاه کردم! اخم‌هام رفت تو هم. بیا گل بود به سبزه نیز آراسته شد! که همون موقع داداش بزرگِ مریم که خیلی‌ هم غیرتی بود، یعنی همیشه من این‌ رو می‌دیدم می‌ترسیدم یه حرفی بزنم که با آسفالت یکیم کنه. اومد بیرون دور و برو نگاه کرد، وقتی نگاهش به من افتاد ابروهاش پرید بالا و همین‌جور که داشت می‌اومد سمت من که سر کوچه وایستاده بودم گفت:
- سلام حدیث خانم خوبین؟!
- بله ممنون شما خوب باشین ماهم خوبیم.
محمد: خداروشکر بفرمایید تو!
- چشم!
بعد از کنارش که ابروهاش از زور تعجب به موهاش رسیده بود رد شدم و رفتم جلو درشون. آروم به در زدم‌ با صدای نسبتاً بلند گفتم:
- یالا!
مامانِ مریم: بیا تو دخترم!
رفتم تو که دیدم یه گوسفند آویزونِ. با تعجب از کنار گوسفند رد شدم و سلام کردم مامان مریم و زن داییش که قبلاً دیده بودمش جواب سلامم رو دادن و مرده هم که دنبالم کرده بودش داشت گوسفند و رو تیکه تیکه می‌کرد! یه نگاه بهم کرد و گفت:
- من دایی محمدام پسر جون!
ابروهام خود به خود رفت بالا و گفتم:
- خوش‌‌بحالتون ولی من دخترم!
مرده: واقعاً اصلاً بهت نمی‌خوره دختر باشی!
صدای داد و بی‌داد مریم و مرتضی‌ می‌اومد!
- می‌خوره یا نه ولی دخترم!
مرده: باشه چی‌کار کنم حالا!
چشم‌هام دیگه از این درشت‌تر نمی‌شد. فکر کنم دیگِ جهیزیه صغری‌ خانم هم جلوی گشادی چشم‌هام کم بیاره!
مامانِ مریم: دخترم برو تو مریم منتظرت بود.
- چشم!
بعد راه افتادم سمت خونه‌اشون در و آروم باز کردم کفشام رو در اوردم و آروم راه افتادم سمت اتاقی که از توش صداها می‌اومد. آروم دستگیره در رو گرفتم و یهو باز کردم خودم رو شوت کردم تو اتاق وبلند گفتم:
- پــق!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
مریم و مرتضی هردو چهار متر پریدن بالا و یه جیغ کشیدن و هم دیگه رو بغل کردن. زارت زدم زیر خنده و با خنده گفتم:
- وای خدا شما دوتا چرا انقدر چلمنگ می‌زنین؟!
مرتضی که انگار به خودش اومده بود خواست چیزی بگه ولی همین که بهم نگاه کرد، سریع صاف وایستاد و چند تا صرفه کرد. منم خنده‌ام رو خوردم و دست به کمر زل زدم به مریم که اونم یه نگاه بهم کرد و سریع صاف وایستاد. ای جان جذبه! همچین مثله این پلیس ها که قاتل گرفتن زل زده بودم بهشون و داشتم از ابهت خودم خر ذوق می‌شدم!
که از پشت سرم صدای صرفه شنیدم دومتر پریدم بالا و یه جیغ خفه کشیدم که دیدم ای داد بیداد این داداش مریم با دو کیلو اخم پشت سرم وایستاده! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و گفتم:
- سلام خوبین خانواده خوبن؟!
با دست به مریم و مرتضی اشاره کرد وگفت:
- بله به مرحمت شما خوبن!
با هول گفتم:
- خدارو شکر!
یهو شلیک خنده‌ی اون دوتا چلمنگ رفت رو هوا و مریم با خنده گفت:
- وای حدیث مردم از خنده!
مرتضی:بسی زیبا
- خب دیگه منو مریم دیگه زحمت و کم می‌کنیم! .
محمد: بودین حالا!.
- نه دیگه خدا بخواد می‌ریم!
مریم: بریم!
دستم رو گرفت! از اتاق اومدیم بیرون مریم چادرش رو از جا لباسی که کنار در خونه‌اشون بود بر داشت و سرش کرد بعد از مامانش و دایی و زن داییش خدافظی کرد و راه افتادیم سمت پارکی که بیشتر اوقات اون‌جا می‌رفتیم
وقتی رسیدیم شیدا و روشا اونجا بودن.
مریم: سلام بر خاندان پهلوی خوبین؟!
روشا: به! چه سعادتی! چه خب که چشمانم به جمال شما دو تا دوشیزه زیبا رو افتاد آری ما خوبیم شما در چه حالید؟!
- ماهم خداروشکر خوبیم!
شیدا: عنترها ما دو سا‌عته اینجا منتظریم!
- عه چه رمانتیک چی کارها کردین؟!
روشا: فعلاً که خیلی کوچیکی هر وقت بزرگ شدی بهت می‌گم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
- نه بابا چقدر مهربون! به من نمی‌گی به این مریم بگو که سنش و بفهمی خجالت زده میشی که چرا این همه مدت بی‌خبر گذاشتیش!
مریم: برو گم شو مگه من چند سالمه؟
- بچه 15 سالته بازم میگی سنت کمه؟!
مریم: آره تو که 14 سالته کجا رو گرفتی؟!
- این الان چه ربطی داشت؟!
مریم: ربطش مهم نیست اصل کاری مفهومه جانم!
- نه بابا! دخترهای هم سن و سال تو الان چهار تا بچه دارن!
شیدا با خنده گفت:وای حدیث چه باحوصله‌ هستي تو؟!
- بله پس چی؟!
مریم: ولش با تو کل‌کل معنی نداره؟!
روشا: راستی بچه‌ها من یه چیزی فهمیدم!
- خوش به حالت
شیدا: چی؟!
روشا: این‌که جن‌ها رنگ پوستشون یا سیاهِ یا قرمز یا سفید یا زرد!
- نه بابا!
مریم: من فکر می‌کردم فقط سیاه‌ان!
شیدا: تازه قیافه‌هاشون هم مربوط به گناهیه که کردن!
مریم: یعنی چی؟!
شیدا: نگاه کن مثلا بعضی‌ا ترسناک‌تر از بقیه جن‌هان اون‌ها بیشتر گناه کردن!
- نه بابا!
مریم: می‌گن اگه خروس سفید تو خونه‌اتون داشته باشین، جن‌ها به اون خونه نزدیک نمی‌شن! بعد اسب سفید و اصیلم باشه نزدیک نمی‌شن!
- نه بابا!
شیدا: مرض و نه بابا تو چی فهمیدی؟!
- بچه‌ها می‌دونین غذاهای جن‌ها چیه؟!
مریم: نه!
شیدا: فکر کنم گوشت‌خوار باشن!
روشا: نخیر گیاه خوارن!
- نه اسکلا اون‌ها از آدم‌های خوشگل تغذیه می‌کنن!
شیدا: چه جوری؟!
- بو می‌کنن!
شیدا با خنده گفت:
- مثلاً طرف بوی عرق بده به به کیف می‌کنه!
پوقی زدیم زیر خنده مریم با خنده
گفت:
- بابا از زندگی ناامید میشه!
روشا: بسی زیبا
شیدا: مثلاً اگه از یه آدم تغذیه کنن چجوری میشه فهمید؟!
- گفته بود بهش جنون وارد میشه و تو سی*ن*ه‌اش احساس درد می‌کنه!
روشا: چجوری می‌شه خوبش کرد؟!
- فک کنم گفته بود آب و سرکه رو قاطی کنیم بعد بریزیم داخل یکی از سوراخ‌های دماغش!
شیدا: منو حدیث چن تا کتاب گرفتیم این‌ها رو بخونیم شاید چیزهای جدیدی یاد بگيريم!
روشا: من و مریم هم چند تا کتاب جدید خریدیم!
- خوبه پس اون‌ها رو می‌خونیم ببینیم چی گیرمون میاد چطوره؟!
مریم: خیلی خوبه
شیدا: اوهوم!
مریم: راستی بچه‌ها من مادربزرگم تنها هستش زنگ زد به مامانم گفت من برم پیشش منم دوست ندارم تنهایی برم پیشش مطمئنم اگه تنها برم اون‌جا سکته می‌کنم آخه خونه‌اش خیلی ترسناکه شما باهام می‌آین؟!
شیدا: باید به مامانم بگی!
روشا: منم که باید به بابام بگی!
- من باهات میام! فقط به مامانت بگو به مامان یا بابام بگه!
مریم:خود مامانم گفت به دوست‌هات بگو باهات بیان!
با دهن باز گفتم:
- نه باباا!
مریم: آره بابا وگرنه من که کلاً نمی‌خواستم برم!
روشا: آقا اگه بدون من برین شیرم رو حلالتون نمی‌کنم گفته باشم باز نگین نگفتی!
شیدا: حالا انگار تو به ما شیر دادی و ما رو به این‌جا رسوندی!
روشا: معلومه که من شما رو به این‌جا رسوندم وگرنه شماها که آبی ازتون گرم نمی‌شد!
- بچه ها می‌دونید دوساعته اینجا نشستید و دارید ور می‌زنید؟!
شیدا: خب چی‌کار کنیم؟!
- دقیق نمی‌دونم!
مریم: ولی بچه ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین