- Aug
- 2,208
- 10,227
- مدالها
- 6
گرفت کشید با چشمهای درشت شده گفتم:
- میخواید چیکار کنید؟!
پیرزنه با اخم گفت:
- اگه اجازه بدین میخوام روش بشینم!
وا! خب برو یه جای دیگه بشین. با تردید از جام بلند شدم و وایستاده به دیواری که بچهها نشسته بودن بعد بهش تکیه زده بودن تکیه دادم دستهام هم تو جیبم بردم!
پیرزنه: خب! موقعی که من بچه بودم یعنی ١٢ سالم بود با دختر بچههای هم سن خودم میرفتم هیزم جمع میکردم یه روز که رفتیم کنار یه درخت یه مار بزرگ دور خودش پیچیده بود و خواب بود با دوست هام شرط بندی کردیم که هر کی اون مار و فراری بده بقیه باید هیزمهای اون هم جمع کنن همگی قبول کردیم. واقعاً پیشنهاد خوبی بود! قرار شد برای اینکه بهمون آسیبی نرسه از دور بهش سنگ پرتاب کنیم! وقتی نوبت من رسید و پرتاب کردم! دقیقا خورد به مار و اون فرار کرد منم آسوده روی یکی از تخته سنگهایی که اونجا بود نشستم و داخل رودخانهای که از وسط سنگ های بزرگ رد میشد! سنگ پرت میکردم!وقتی هیزمهاشون و هیزمهای منم جمع کردن. رفتیم سمت خونه اون روز گذشت! چند روز بعدش وقتی رفتیم! هیزم جمع کنیم همون مار و دیدیم! بدون توجه بهش رفتیم سر کارهامون وقتی داشتم هیزم جمع میکردم مارِ نیشم زد. وقتی چشمهام رو باز کردم خانوادهام خیلی خوشحال شدن! ولی از اون روز همیشه یه اتفاقی برام میاوفتاد! مثلا داشتم زیر قابلمه هیزم میریختم که یه نفر هولم داد سمت قابلمه افتادم رو قابلمه با دستهام مانع از سوختن صورتم شدم! خانوادهام بردتم پیش یه دعا نویس بهتون بگم که برای بیهوش آوردنم هم رفته بودن پیش دعانویس! وقتی پیشش رفتیم گفت که یه جن و اذیت کردم اون هم میخواد ازم انتقام بگیره! دعانویس برام چند جور دعا نوشت! گفت که یکیش و همیشه پیش خودم نگهدارم همه چی خوب بود تا وقتی که از اون خونه رفتیم دوباره آزار و اذیتشون شروع شد. پیش هر دعا نویسی رفتیم فایده نداشت اون ماهای سه بار میاد تو بدنم!
چشمهام درشت شد و گفتم:
- یعنی میاد تو بدنتون هر کاری بخواد میکنه؟!
پیرزن: آره
شیدا: یعنی شما نمیتونید محارش کنید!؟
- میخواید چیکار کنید؟!
پیرزنه با اخم گفت:
- اگه اجازه بدین میخوام روش بشینم!
وا! خب برو یه جای دیگه بشین. با تردید از جام بلند شدم و وایستاده به دیواری که بچهها نشسته بودن بعد بهش تکیه زده بودن تکیه دادم دستهام هم تو جیبم بردم!
پیرزنه: خب! موقعی که من بچه بودم یعنی ١٢ سالم بود با دختر بچههای هم سن خودم میرفتم هیزم جمع میکردم یه روز که رفتیم کنار یه درخت یه مار بزرگ دور خودش پیچیده بود و خواب بود با دوست هام شرط بندی کردیم که هر کی اون مار و فراری بده بقیه باید هیزمهای اون هم جمع کنن همگی قبول کردیم. واقعاً پیشنهاد خوبی بود! قرار شد برای اینکه بهمون آسیبی نرسه از دور بهش سنگ پرتاب کنیم! وقتی نوبت من رسید و پرتاب کردم! دقیقا خورد به مار و اون فرار کرد منم آسوده روی یکی از تخته سنگهایی که اونجا بود نشستم و داخل رودخانهای که از وسط سنگ های بزرگ رد میشد! سنگ پرت میکردم!وقتی هیزمهاشون و هیزمهای منم جمع کردن. رفتیم سمت خونه اون روز گذشت! چند روز بعدش وقتی رفتیم! هیزم جمع کنیم همون مار و دیدیم! بدون توجه بهش رفتیم سر کارهامون وقتی داشتم هیزم جمع میکردم مارِ نیشم زد. وقتی چشمهام رو باز کردم خانوادهام خیلی خوشحال شدن! ولی از اون روز همیشه یه اتفاقی برام میاوفتاد! مثلا داشتم زیر قابلمه هیزم میریختم که یه نفر هولم داد سمت قابلمه افتادم رو قابلمه با دستهام مانع از سوختن صورتم شدم! خانوادهام بردتم پیش یه دعا نویس بهتون بگم که برای بیهوش آوردنم هم رفته بودن پیش دعانویس! وقتی پیشش رفتیم گفت که یه جن و اذیت کردم اون هم میخواد ازم انتقام بگیره! دعانویس برام چند جور دعا نوشت! گفت که یکیش و همیشه پیش خودم نگهدارم همه چی خوب بود تا وقتی که از اون خونه رفتیم دوباره آزار و اذیتشون شروع شد. پیش هر دعا نویسی رفتیم فایده نداشت اون ماهای سه بار میاد تو بدنم!
چشمهام درشت شد و گفتم:
- یعنی میاد تو بدنتون هر کاری بخواد میکنه؟!
پیرزن: آره
شیدا: یعنی شما نمیتونید محارش کنید!؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: