جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات نوشتاری قصه‌های کوتاه کودکانه..

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان توسط .AikA. با نام قصه‌های کوتاه کودکانه.. ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 239 بازدید, 11 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان
نام موضوع قصه‌های کوتاه کودکانه..
نویسنده موضوع .AikA.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط .AikA.
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,795
11,018
مدال‌ها
2
گربه‌ي تنها


در يك باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويي زندگي مي كرد .

او تنها بود . هميشه با حسرت به گنجشكها كه روي درخت با هم بازي مي كردند نگاه مي كرد.

يكبار سعي كرد به پرندگان نزديك شود و با آنها بازي كند ولي پرنده ها پرواز كردند و رفتند.

پيش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و مي توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازي كنم .

ديگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوي گربه پشمالو پرواز كردن بود .

آرزوي گربه پشمالو را فرشته اي كوچك شنيد.
شب به كنار گربه آمد و با عصاي جادوئي خود به شانه هاي گربه زد .

صبح كه گربه كوچولو از خواب بيدار شد احساس كرد چيزي روي شانه هايش سنگيني مي كند . وقتي دو بال قشنگ در دو طرف بدنش ديد خيلي تعجب كرد ولي خوشحال شد
خواست پرواز كند ولي بلد نبود .

از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهاي زيادي تمرين كرد تا پرواز كردن را ياد گرفت البته خيلي هم زمين خورد .

روزي كه حسابي پرواز كردن را ياد گرفته بود ،‌در آسمان چرخي زد و روي درختي كنار پرنده ها نشست.

وقتي پرنده ها متوجه اين تازه وارد شدند ، از وحشت جيغ كشيدند و بر سر گربه ريختند و تا آنجا كه مي توانستند به او نوك زدند . گربه كه جا خورده بود و فكر چنين روزي را نمي كرد از بالاي درخت محكم به زمين خورد.

يكي از بالهايش در اثر اين افتادن شكسته بود و خيلي درد مي كرد

شب شده بود ولي گربه پشمالو از درد خوابش نمي برد و مرتب ناله مي كرد .

فرشته كوچولو ديگر طاقت نياورد ، خودش را به گربه رساند .

فرشته به او گفت : آخه عزيز دلم هر كسي بايد همانطور كه خلق شده ، زندگي كند . معلوم است كه اين پرنده ها از ديدن تو وحشت مي كنند و به تو آزار مي رسانند . پرواز كردن كار گربه نيست . تو بايد بگردي و دوستاني روي زمين براي خودت پيدا كني .

بعد با عصاي خود به بال گربه پشمالو زد و رفت

صبح كه گربه پشمالو از خواب بيدار شد ديگر از بالها خبري نبود . اما ناراحت نشد .

ياد حرف فرشته كوچك افتاد . به راه افتاد تا دوستي مناسب براي خود پيدا كند .

به انتهاي باغ رسيد. خانه قشنگي در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست .

در اتاق دختر كوچكي وقتي صداي ميو ميوي گربه را شنيد ، با خوشحالي كنار پنجره آمد. دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت مي خواد پيش من بماني . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازي ندارم . اگر پيشم بماني هر روز شير خوشمزه بهت مي دم .

گربه پشمالو كه از دوستي با اين دختر مهربان خوشحال بود ميو ميوي كرد و خودش را به دخترك چسباند.
 
موضوع نویسنده

.AikA.

سطح
0
 
-مدیر تالار بیوگرافی و زبان-
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر تالار زبان
ناظر تایید
Jun
2,795
11,018
مدال‌ها
2
#جغد_کوچولو_و_ماه


شب بود.
جغد كوچولو فکر کرد: «من خیلی خوب بال می زنم!» و توی جنگل پرواز کرد.
جغد کوچولو بلند گفت: «من خیلی بالا می روم!» و از درخت ها بالاتر پريد.

جغد کوچولو فریاد کشید: «من عالی شيرجه می زنم!» و از بالای بالا، كف جنگل پرید.
جغد كوچولو بالا پريد و پايين پريد و از خانه دور و دورتر شد.
ناگهان به جای پریدن روی علف ها، توی چاله ی آب افتاد.

دور و برش را نگاه كرد. آن جا را نمی شناخت. از لای شاخ و برگ درخت ها، چشمش به ماه افتاد. خوشحال شد و گفت: «تو هم اين جایی؟ پس با من آمده بودی گردش! خیلی خوش گذشت، حالا ديگر برگرديم.»
ولی ماه تكان نخورد.

جغد كوچولو داد زد: «اگر گفتی خانه ی ما كدام طرف است؟» ماه جواب نداد. جغد كوچولو گفت: «فهميدم، بيا مسابقه! هر كی زودتر رسيد!» ماه تکان نخورد.
جغد كوچولو گفت: «خانه مان یک كمی گم شده! تو كه راهش را بلدی، مگر نه؟» ماهِ ساکت، کوچک و لاغر بود.

جغد کوچولو دلش سوخت. گفت: «نترسی! من پيش تو هستم!» و با صدای بلند هوهو كرد. صدايش در جنگل پيچيد و مامان و بابا پيدا شدند. مامان، جغد كوچولو را ناز كرد و پرسيد: «گردش تنهایی خوش گذشت؟» جغد کوچولو خميازه كشيد و گفت: «من كه تنها نبودم!» و به آسمان نگاه كرد. ماه خیلی كم نور شده بود.

جغد كوچولو گفت: «بخواب ماه! فردا شب دوباره می برمت گردش! فقط بايد قول بدهی که ديگر راه خانه را گم نكنی!»
 
بالا پایین