جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطالب طنز قصه طنز

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته مطالب طنز توسط F.S.Ka با نام قصه طنز ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 61 بازدید, 7 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته مطالب طنز
نام موضوع قصه طنز
نویسنده موضوع F.S.Ka
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط F.S.Ka
موضوع نویسنده

F.S.Ka

سطح
2
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,654
10,592
مدال‌ها
5
قصه‌‌ای طنز از کتاب قصه‌هایی برای کلاس اولی
ترجمه هدا لزگی
مورد تایید و معرفی شده در وزارت آموزش و پرورش
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

F.S.Ka

سطح
2
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,654
10,592
مدال‌ها
5
روزی روزگاری، سه لاک پشت کنار هم زندگی می‌کردند. پدر لاک پشت، مادر لاک پشت و بچه لاک پشت.
یک روز بهاری آنها تصمیم گرفتند به گردش بروند محل مورد نظر را هم که بیشه‌ای زیبا و کمی دور از خانه‌شان بود، انتخاب کردند. بعد هر سه با هم وسایل مورد نیاز را جمع کردند و و هرچه غذای خوشمزه بود برداشتند و سرانجام بعد از سه ماه آماده شدند و سبد به دست راه افتادند.
 
موضوع نویسنده

F.S.Ka

سطح
2
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,654
10,592
مدال‌ها
5
آنها رفتند و رفتند، زمان گذشت و بعد از ۱۸ ماه نشستند تا کمی استراحت کنند. در حالی که تازه نصف راه را رفته بودند کمی بعد دوباره به راه خود ادامه دادند دو سال گذشت و اواخر سال سوم به بیشه رسیدند. سبدهایشان را باز کردند و سفره را پهن کردند و غذاها را یکی یکی در سفره چیدند. مادر لاک پشت نگاهی به سبدها انداخت، آنها را خوب گشت و سرش را تکان داد. سرانجام با ناراحتی گفت: (در قوطی باز کن را نیاورده‌ایم.)
 
موضوع نویسنده

F.S.Ka

سطح
2
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,654
10,592
مدال‌ها
5
هر سه به یکدیگر نگاه کردند. پدر لاک پشت و مادر لاک پشت گفتند: (بچه لاک پشت تو برو و آن را بیاور.)

بچه لاک پشت گفت: (چی؟! تمام این راه طولانی را برگردم؟ اصلاً حرفش را هم نزنید.)

پدر لاک پشت گفت: (مگر چه اشکالی دارد؟ مطمئن باش بدون در باز کن نمی‌توانیم قوطی‌ها را باز کنیم و بخوریم. منتظرت می‌مانیم.

 
موضوع نویسنده

F.S.Ka

سطح
2
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,654
10,592
مدال‌ها
5
بچه لاک پشت گفت: (قول می‌دهید تا رفتن و آمدن من به چیزی دست نزنید؟)

آنها جواب دادند: (بله قول می‌دهیم.)


با این حرف بچه لاک پشت حرکت کرد و میان بوته‌ها ناپدید شد. پدر لاک پشت و مادر لاک پشت منتظر ماندند. آنها صبر کردند تا اینکه یک سال گذشت. البته هر دوی آنها احساس گرسنگی می‌کردند ولی سر قولشان ماندند و همچنان انتظار کشیدند.
 
موضوع نویسنده

F.S.Ka

سطح
2
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,654
10,592
مدال‌ها
5
یک سال دیگر هم گذشت و وارد سال سوم شدند. آنها دیگر به شدت گرسنه بودند، مادر لاک پشت گفت: (فکر نمی‌کنی وقتش رسیده که چیزی بخوریم؟ بچه لاک پشت که متوجه نمی‌شود.)
پدر لاک پشت گفت: (نه ما قول داده‌ایم و باید صبر کنیم.) بنابراین صبر کردند و یک سال دیگر هم گذشت.
 
موضوع نویسنده

F.S.Ka

سطح
2
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,654
10,592
مدال‌ها
5
و باز هم انتظار کشیدند و سال بعدی هم سپری شد. دیگر تحمل گرسنگی را نداشتند مادر لاک‌پشت گفت: (۶ سال گذشته پس چرا برنمی‌گردد؟ تا حالا باید رسیده باشد.)
پدر لاک پشت گفت: (بله همینطور است شاید بهتر باشد همینطور که منتظریم ساندویچی بخوریم.)
 
موضوع نویسنده

F.S.Ka

سطح
2
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,654
10,592
مدال‌ها
5
آنها ساندویچ‌ها را برداشتند اما قبل از اینکه چیزی بخورند صدایی از همان نزدیکی به گوششان رسید: (آهای! ‌می‌دانستم تقلب می‌کنید.)
بچه لاک پشت از پشت بوته‌ها بیرون آمد و ادامه داد: (دیدید زیر قولتان زدید؟ چه خوب شد که نرفتم.)
 
بالا پایین