جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطالب طنز قصه طنز

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته مطالب طنز توسط Sanai_paiiz با نام قصه طنز ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 247 بازدید, 7 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته مطالب طنز
نام موضوع قصه طنز
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
5
 
ارشد بخش کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,774
11,236
مدال‌ها
9
قصه‌‌ای طنز از کتاب قصه‌هایی برای کلاس اولی
ترجمه هدا لزگی
مورد تایید و معرفی شده در وزارت آموزش و پرورش
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
5
 
ارشد بخش کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,774
11,236
مدال‌ها
9
روزی روزگاری، سه لاک پشت کنار هم زندگی می‌کردند. پدر لاک پشت، مادر لاک پشت و بچه لاک پشت.
یک روز بهاری آنها تصمیم گرفتند به گردش بروند محل مورد نظر را هم که بیشه‌ای زیبا و کمی دور از خانه‌شان بود، انتخاب کردند. بعد هر سه با هم وسایل مورد نیاز را جمع کردند و و هرچه غذای خوشمزه بود برداشتند و سرانجام بعد از سه ماه آماده شدند و سبد به دست راه افتادند.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
5
 
ارشد بخش کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,774
11,236
مدال‌ها
9
آنها رفتند و رفتند، زمان گذشت و بعد از ۱۸ ماه نشستند تا کمی استراحت کنند. در حالی که تازه نصف راه را رفته بودند کمی بعد دوباره به راه خود ادامه دادند دو سال گذشت و اواخر سال سوم به بیشه رسیدند. سبدهایشان را باز کردند و سفره را پهن کردند و غذاها را یکی یکی در سفره چیدند. مادر لاک پشت نگاهی به سبدها انداخت، آنها را خوب گشت و سرش را تکان داد. سرانجام با ناراحتی گفت: (در قوطی باز کن را نیاورده‌ایم.)
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
5
 
ارشد بخش کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,774
11,236
مدال‌ها
9
هر سه به یکدیگر نگاه کردند. پدر لاک پشت و مادر لاک پشت گفتند: (بچه لاک پشت تو برو و آن را بیاور.)

بچه لاک پشت گفت: (چی؟! تمام این راه طولانی را برگردم؟ اصلاً حرفش را هم نزنید.)

پدر لاک پشت گفت: (مگر چه اشکالی دارد؟ مطمئن باش بدون در باز کن نمی‌توانیم قوطی‌ها را باز کنیم و بخوریم. منتظرت می‌مانیم.

 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
5
 
ارشد بخش کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,774
11,236
مدال‌ها
9
بچه لاک پشت گفت: (قول می‌دهید تا رفتن و آمدن من به چیزی دست نزنید؟)

آنها جواب دادند: (بله قول می‌دهیم.)


با این حرف بچه لاک پشت حرکت کرد و میان بوته‌ها ناپدید شد. پدر لاک پشت و مادر لاک پشت منتظر ماندند. آنها صبر کردند تا اینکه یک سال گذشت. البته هر دوی آنها احساس گرسنگی می‌کردند ولی سر قولشان ماندند و همچنان انتظار کشیدند.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
5
 
ارشد بخش کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,774
11,236
مدال‌ها
9
یک سال دیگر هم گذشت و وارد سال سوم شدند. آنها دیگر به شدت گرسنه بودند، مادر لاک پشت گفت: (فکر نمی‌کنی وقتش رسیده که چیزی بخوریم؟ بچه لاک پشت که متوجه نمی‌شود.)
پدر لاک پشت گفت: (نه ما قول داده‌ایم و باید صبر کنیم.) بنابراین صبر کردند و یک سال دیگر هم گذشت.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
5
 
ارشد بخش کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,774
11,236
مدال‌ها
9
و باز هم انتظار کشیدند و سال بعدی هم سپری شد. دیگر تحمل گرسنگی را نداشتند مادر لاک‌پشت گفت: (۶ سال گذشته پس چرا برنمی‌گردد؟ تا حالا باید رسیده باشد.)
پدر لاک پشت گفت: (بله همینطور است شاید بهتر باشد همینطور که منتظریم ساندویچی بخوریم.)
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
5
 
ارشد بخش کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,774
11,236
مدال‌ها
9
آنها ساندویچ‌ها را برداشتند اما قبل از اینکه چیزی بخورند صدایی از همان نزدیکی به گوششان رسید: (آهای! ‌می‌دانستم تقلب می‌کنید.)
بچه لاک پشت از پشت بوته‌ها بیرون آمد و ادامه داد: (دیدید زیر قولتان زدید؟ چه خوب شد که نرفتم.)
 
بالا پایین