Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
تابستان بود. هوا گرم بود. درختها سبز بودند. یک روز صبح زود علی از اتاق بیرون آمد. خواهر بزرگش، مهشید، را دید. علی پنج سال داشت و مهشید هفت سال. علی دید که مهشید کنار باغچه نشسته است. دید که مهشید دارد چیزی را در باغچه پنهان میکند. پیش مهشید رفت. از او پرسید: «مهشید، چه چیزی توی باغچه پنهان کردی؟»
مهشید خندید و گفت: «نمیگویم. اگر خودت توانستی بفهمی!»
علی گفت: «کاری ندارد. من میتوانم بفهمم. یادت میآید که یک شب مادر بزرگ برایمان یک قصه گفت؟ توی آن قصه مردی بود که خیلی خیلی پول داشت. میترسید که کسی پولهایش را ببرد. آنها را در زمین پنهان کرد. بعد از چند وقت رفت و آن پولها را بیرون آورد. با آنها یک قایق خرید. با آن قایق به سرزمین پریها رفت. حالا تو هم پولهایت را توی باغچه پنهان کردهای. بعد آنها را بیرون میآوری. با آنها یک قایق میخری و به سرزمین پریها میروی. ببین، مهشید، وقتی که به سرزمین پریها میروی، مرا هم با خودت میبری؟»
مهشید خندید و گفت: «نمیگویم. اگر خودت توانستی بفهمی!»
علی گفت: «کاری ندارد. من میتوانم بفهمم. یادت میآید که یک شب مادر بزرگ برایمان یک قصه گفت؟ توی آن قصه مردی بود که خیلی خیلی پول داشت. میترسید که کسی پولهایش را ببرد. آنها را در زمین پنهان کرد. بعد از چند وقت رفت و آن پولها را بیرون آورد. با آنها یک قایق خرید. با آن قایق به سرزمین پریها رفت. حالا تو هم پولهایت را توی باغچه پنهان کردهای. بعد آنها را بیرون میآوری. با آنها یک قایق میخری و به سرزمین پریها میروی. ببین، مهشید، وقتی که به سرزمین پریها میروی، مرا هم با خودت میبری؟»