Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
غروب یکی از روزهای سرد و بارانی، پیرمردی از راهی میگذشت. او از راه دوری میآمد سرتاپایش از باران خیس شده بود. گرسنه بود فکر میکرد چه بکند و به کجا پناه ببرد. ناگاه از دور چشمش به روشنایی پنجرهی خانهای افتاد. خوشحال شد. با قدمهای بلند بهسوی آن خانه رفت. جلو در خانه که رسید، در زد و از صاحبخانه چیزی برای خوردن خواست. صاحبخانه که پیرزنی بود گفت: «من چیزی ندارم که به تو بدهم.»
پیرمرد گفت: «سراپای من از باران خیس شده است و از سرما میلرزم. پس اجازه بدهید داخل شوم، لباسهای خیسم را جلو آتش خشک کنم.» پیرزن گفت: «بیا کنار آتش بنشین و لباسهایت را خشک کن اما به شرطی که دیگر این طرفها پیدایت نشود.»
پیرمرد گفت: «چشم، خدا به شما عوض بدهد» و داخل اتاق شد و کنار آتش نشست. خودش را گرم کرد. لباسهایش را هم خشک نمود. اما خیلی گرسنه بود و نمیدانست جواب شکمش را چه بدهد. مدتی فکر کرد، آخر گفت: «خانم! من آشپز قابلی هستم. میتوانم آشی بپزم که هیچ خرج نداشته باشد. این آش، آش سنگ است.» زن صاحبخانه با تعجب گفت: «آش سنگ؛ چه حرفها! به حق چیزهای نشنیده، تا حالا نشنیدهام که کسی آش سنگ بپزد! چطور میپزی؟» پیرمرد گفت: «خانم، این که کاری ندارد. اجازه بدهید نشانتان بدهم. فقط یک دیگ که قدری آب در آن باشد به من بدهید، آنوقت به شما یاد میدهم که چطور آش سنگ میپزند.»
پیرمرد گفت: «سراپای من از باران خیس شده است و از سرما میلرزم. پس اجازه بدهید داخل شوم، لباسهای خیسم را جلو آتش خشک کنم.» پیرزن گفت: «بیا کنار آتش بنشین و لباسهایت را خشک کن اما به شرطی که دیگر این طرفها پیدایت نشود.»
پیرمرد گفت: «چشم، خدا به شما عوض بدهد» و داخل اتاق شد و کنار آتش نشست. خودش را گرم کرد. لباسهایش را هم خشک نمود. اما خیلی گرسنه بود و نمیدانست جواب شکمش را چه بدهد. مدتی فکر کرد، آخر گفت: «خانم! من آشپز قابلی هستم. میتوانم آشی بپزم که هیچ خرج نداشته باشد. این آش، آش سنگ است.» زن صاحبخانه با تعجب گفت: «آش سنگ؛ چه حرفها! به حق چیزهای نشنیده، تا حالا نشنیدهام که کسی آش سنگ بپزد! چطور میپزی؟» پیرمرد گفت: «خانم، این که کاری ندارد. اجازه بدهید نشانتان بدهم. فقط یک دیگ که قدری آب در آن باشد به من بدهید، آنوقت به شما یاد میدهم که چطور آش سنگ میپزند.»