Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
روزگاری، دهقان فقیری بود که زندگی بسیار دشواری داشت. یکی از روزها، خسته از کار، داشت استراحت می کرد که جادوگر پیری به او رسید. جادوگر به او گفت: «تو که میتوانی خود را نجات بدهی، چرا این قدر سخت کار می کنی؟ این راه را بگیر و یکراست جلو برو تا به درختی که از همه درختان جنگل بلندتر و قوی تر است، برسی. آن درخت را قطع کن تا آنچه را که می خواهی، پیدا کنی!»
دهقان تبرش را برداشت و به راه افتاد. بعد از دو روز به درختی که جادوگر گفته بود، رسید و تنه درخت را با تبرش قطع کرد. وقتی درخت افتاد، از نوک بالاترین شاخه اش لانه پرنده بسیار بزرگی هم به زمین افتاد. درون لانه دو تخم بود. تخم ها روی زمین غلت خوردند و شکستند. از توی یکی از تخم ها بچه عقابی بیرون آمد.
دهقان تبرش را برداشت و به راه افتاد. بعد از دو روز به درختی که جادوگر گفته بود، رسید و تنه درخت را با تبرش قطع کرد. وقتی درخت افتاد، از نوک بالاترین شاخه اش لانه پرنده بسیار بزرگی هم به زمین افتاد. درون لانه دو تخم بود. تخم ها روی زمین غلت خوردند و شکستند. از توی یکی از تخم ها بچه عقابی بیرون آمد.