Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
پسر کوچکی بود به نام پاسکال که نه برادر داشت و نه خواهر. از تنها بودن در خانه غمگین بود. روزی گربه گمشده و سگ ولگرد کوچولویی را به خانه آورد، اما مادرش گفت که آنها منزل را خیلی کثیف می کنند.
یک روز صبح در راه مدرسه بادکنک قرمز قشنگی را دید که از تیر چراغ برق خیابان آویزان شده بود. پاسکال کیف مدرسه اش را زمین گذاشت، از تیر چراغ برق بالا رفت و بادکنک را باز کرد. او بادکنک به دست تا ایستگاه اتوبوس دوید. اما آقای راننده که خیلی مقرراتی بود، گفت: «کسانی که بادکنک داشته باشند، نمی توانند سوار اتوبوس شوند.»
او پاسکال را سوار نکرد و اتوبوس بی پاسکال به راه افتاد. مدرسه پاسکال دور بود. وقتی پاسکال به مدرسه رسید، در را بسته بودند. پاسکال بسیار نگران بود. بهتر دید که بادکنکش را به نگهبان مدرسه بسپارد.
یک روز صبح در راه مدرسه بادکنک قرمز قشنگی را دید که از تیر چراغ برق خیابان آویزان شده بود. پاسکال کیف مدرسه اش را زمین گذاشت، از تیر چراغ برق بالا رفت و بادکنک را باز کرد. او بادکنک به دست تا ایستگاه اتوبوس دوید. اما آقای راننده که خیلی مقرراتی بود، گفت: «کسانی که بادکنک داشته باشند، نمی توانند سوار اتوبوس شوند.»
او پاسکال را سوار نکرد و اتوبوس بی پاسکال به راه افتاد. مدرسه پاسکال دور بود. وقتی پاسکال به مدرسه رسید، در را بسته بودند. پاسکال بسیار نگران بود. بهتر دید که بادکنکش را به نگهبان مدرسه بسپارد.