Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
یکی بود، یکی نبود. روزی پلنگی و شغالی به دهکده ای آمدند. پلنگ یک بز شکار کرد. شغال هم یک گاو را گرفت. آنها بز و گاو را با خود آوردند. پلنگ، بز را به مزرعه خودش برد و شغال هم گاو را به مزرعه خودش برد.
پلنگ از اینکه خودش یک بز گرفته است اما شغال توانسته یک گاو بگیرد، خیلی عصبانی بود. شب، پلنگ به مزرعه شغال رفت و به گاو نگاهی انداخت. او دید که گاو یک گوساله به دنیا آورده است. دیدن گوساله او را از قبل هم عصبانی تر کرد. گوساله را برداشت، به مزرعه خودش برد و پیش بز گذاشت.
پلنگ از اینکه خودش یک بز گرفته است اما شغال توانسته یک گاو بگیرد، خیلی عصبانی بود. شب، پلنگ به مزرعه شغال رفت و به گاو نگاهی انداخت. او دید که گاو یک گوساله به دنیا آورده است. دیدن گوساله او را از قبل هم عصبانی تر کرد. گوساله را برداشت، به مزرعه خودش برد و پیش بز گذاشت.