جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات نوشتاری قصه کودکانه تاجر و قاضی و بهلول

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان توسط Puyannnn با نام قصه کودکانه تاجر و قاضی و بهلول ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 138 بازدید, 3 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان
نام موضوع قصه کودکانه تاجر و قاضی و بهلول
نویسنده موضوع Puyannnn
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Puyannnn
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
تاجر جواهری در بغداد زندگی می‌کرد. روزی دلش خواست که به مکه برود. تمام دارایی خود را فروخت و جواهر خرید. بعد جواهرات را در کیسه‌ای گذاشت و در کیسه را محکم بست و نزد قاضی رفت و به او گفت: «ای قاضی! من دیگر پیر شده‌ام و وقتش شده که به زیارت خانه خدا بروم. مقداری جواهر دارم و می‌خواهم آن را نزد تو به امانت بگذارم. اگر زنده ماندم و از سفر برگشتم، آن را به من پس بده. اگر مردم هم آن را بده تا برایم نماز بخوانند و روزه بگیرند و بقیه‌اش را هم برایم خیرات کن.»
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
قاضی قبول کرد و به تاجر گفت: «ان شاء لله که به سلامتی برگردی. کیسه‌ات را ببر و در قفسه اتاق بگذار و برو.» تاجر کیسه را گذاشت و رفت. بعد از چند ماه که برگشت، به سراغ قاضی رفت و خواست کیسه‌اش را پس بگیرد. قاضی به او گفت: «زیارتت قبول باشد. برو کیسه‌ات را از همانجا که گذاشته‌ای، بردار.» تاجر کیسه‌اش را پیدا کرد و دید سوراخ شده و هیچ جواهری در آن نیست. ناراحت شد و به قاضی اعتراض کرد. قاضی گفت: «کار موش‌هاست. کاریش هم نمی‌شود کرد.» تاجر بر سر خودش زد و گفت: «ای داد و بیداد که همه اموالم را از دست دادم.» همان طور که ناراحت و گریان بود به کوچه رفت. بهلول او را دید و گفت: «چه شده؟ چرا بر سرت می‌کوبی؟» تاجر همه ماجرا را برای او تعریف کرد. بهلول گفت: «چنان درسی به این قاضی بدهم که دیگر هوس جواهر دزدی به سرش نزند.» بعد به مرد گفت که به خانه‌اش برود و منتظر باشد.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
بهلول سوار چوبش شد و پیش خلیفه‌هارون الرشید رفت.‌هارون الرشید فکر می‌کرد بهلول دیوانه است و همیشه از کارهای او به خنده می‌افتاد.‌هارون به بهلول گفت: «به به! بهلول دیوانه! چه خبر از این طرف‌ها. بهلول چوبش را به‌هارون نشان داد و گفت: «این خر من همیشه مریض است. از دستش خسته شده‌ام. می‌خواهم دیگر خر سواری را کنار بگذارم و پادشاه بشوم.»‌هارون الرشید گفت: «اوهو! حالا دیگر می‌خواهی پا توی کفش من بکنی؟»‌هارون گفت: «نه. می‌خواهم از شما اجازه بگیرم تا پادشاه موش‌ها بشوم.»‌هارون خندید و گفت: «خیلی خوب است. مبارک باشد. اجازه دادم.»

بهلول گفت: «این طوری نمی‌شود. باید روی کاغذ بنویسی و مهر و امضا کنی که از این به بعد من پادشاه موش‌ها هستم.»‌هارون همان طور که می‌خندید گفت: «باشد. کاتب را بیاورید تا من حکمی بنویسم و تو را پادشاه موش‌ها کنم.» خلاصه آن روز بهلول کاغذ را از‌هارون گرفت و رفت پانصد تا بنا پیدا کرد و به آن‌ها گفت با بیل و کلنگ به جان خانه قاضی بیفتند و دیوارها را بکنند. قاضی که دید دارد خانه خراب می‌شود، از خانه بیرون پرید و گفت: «چه کار می‌کنی بهلول دیوانه؟ خانه خرابم کردی؟
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
بهلول کاغذ خلیفه را با مهر و امضا به قاضی نشان داد و گفت: «من پادشاه موش‌ها هستم. آمده‌ام تا موش‌های جواهر خوار خانه تو را ادب کنم تا دیگر به اموال مردم دست درازی نکنند. قاضی فهمید که ماجرا از کجا آب می‌خورد و اگر جلوی بهلول را نگیرد، کلاهش پس معرکه است. از این رو جواهرات تاجر را به او پس داد و به بهلول قول داد که دیگر موش‌هایش مزاحم مردم نشوند.

توضیح بیشتر: بهلول مردی دانا و خردمند بود که برای این که بتواند به مردم کمک کند، خودش را به دیوانگی می‌زد. پیش‌هارون الرشید می‌رفت و او را دست می انداخت؛ اما چون همه فکر می کردند او دیوانه است، کسی او را اذیت نمی‌کرد و فقط به او و کارهایش می خندیدند. بهلول هر وقت می توانست مثل این داستان به مردم کمک می کرد یا کاری می کرد که مردم به‌هارون الرشید و کارهای احمقانه او بخندند.
 
بالا پایین