Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
تاجر جواهری در بغداد زندگی میکرد. روزی دلش خواست که به مکه برود. تمام دارایی خود را فروخت و جواهر خرید. بعد جواهرات را در کیسهای گذاشت و در کیسه را محکم بست و نزد قاضی رفت و به او گفت: «ای قاضی! من دیگر پیر شدهام و وقتش شده که به زیارت خانه خدا بروم. مقداری جواهر دارم و میخواهم آن را نزد تو به امانت بگذارم. اگر زنده ماندم و از سفر برگشتم، آن را به من پس بده. اگر مردم هم آن را بده تا برایم نماز بخوانند و روزه بگیرند و بقیهاش را هم برایم خیرات کن.»