Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
روزی بود، روزگاری بود. خانه ای بود و باغی بود. پدربزرگی بود و مادربزرگی. مادری بود و دختر کوچولویی. پدربزرگ در حیاط خانه یک بوته ترب کاشته بود. بوته ترب بزرگ شد. بزرگ شد. خیلی خیلی بزرگ شد. روزی پدربزرگ سراغ بوته ترب آمد و خواست آن را بکند. بوته را چسبید و آن را کشید و کشید. فایده نداشت. بوته محکم به زمین چسبیده بود. پدربزرگ صدا زد: «مادربزرگ! بیا کمک کن این ترب را بکنیم!»
مادربزرگ به کمک آمد و پدربزرگ را کشید و پدربزرگ هم ترب را کشید. فایده نداشت. بوته محکم به زمین چسبیده بود. مادربزرگ، مادر دختر کوچولو را صدا زد «دخترجان! بیا کمک کن این ترب را بکنیم.» مادر به کمک آمد و مادر بزرگ را کشید و مادربزرگ، پدربزرگ را کشید و پدربزرگ ترب را کشید. فایده نداشت. بوته محکم به زمین چسبیده بود.
مادربزرگ به کمک آمد و پدربزرگ را کشید و پدربزرگ هم ترب را کشید. فایده نداشت. بوته محکم به زمین چسبیده بود. مادربزرگ، مادر دختر کوچولو را صدا زد «دخترجان! بیا کمک کن این ترب را بکنیم.» مادر به کمک آمد و مادر بزرگ را کشید و مادربزرگ، پدربزرگ را کشید و پدربزرگ ترب را کشید. فایده نداشت. بوته محکم به زمین چسبیده بود.