مومو با اینکه از همه بزرگتر بود، ولی خیلی تنبل بود. برای همین پیش خودش فکر کرد که از چه راهی میشود با زحمت خیلی کم به خانه برسد. بعد از کمی وقت با شاخه و برگهای درختان یک خانه برای خودش ساخت. توتو که کمی زرنگتر بود با تنهی درختها یک خانه چوبی برای خودش ساخت و، اما بوبو که از همه زرنگتر و باهوشتر بود و از تنبلی دوری میکرد با صبر و حوصله با سنگ یک خانه سنگی محکم برای خودش ساخت.
مدتی گذشت. یک روز مومو جلوی خانه در حال استراحت بود که گرگی بدجنس او را دید. گرگ تا اومد مومو را بگیرد مومو فرار کرد و به خانه اش رفت و در را بست. گرگ خندید و گفت: من با یه فوت میتونم این خونهی تورو خراب کنم و تورو بخورم. بعد یک نفس عمیق کشید و فوت کرد. چون خانه مومو محکم نبود بلافاصله خراب شد.