Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
یک ماه بود که مهری و محمود پیش مادر بزرگشان بودند. مادر و پدر آنها به سفر رفته بودند. آنها را پیش مادربزرگ گذاشته بودند. ولی دو روز بود که پدر و مادر مهری و محمود از سفر برگشته بودند. مهری و محمود را به خانه خودشان برده بودند. مادر بزرگ تنها شده بود.
آن روز صبح مادر بزرگ از خواب بیدار شد. با خودش گفت: «امروز باید خانه را تمیز کنم.»
آشپزخانه را تمیز کرد. توی اتاقی رفت که مهری و محمود در آنجا بازی می کردند. بچه ها همه اسباب بازی هایشان را برده بودند. فقط یک توپ پلاستیکی قرمز در آنجا بود. توپ وسط اتاق افتاده بود.
مادربزرگ خواست اتاق را جارو کند. توپ را روی زمین دید آن را برداشت. نگاهی به آن کرد. با خودش گفت: «این توپ دیگر کهنه شده است. بهتر است آن را دور بینداد توپ را از پنجره توی کوچه انداخت. آن وقت به توپ گفت: «همان جا بمان تا رفتگر بیاید و تو را ببرد.»
ولی توپ قرمز حرف مادر بزرگ را نشنید. برای اینکه در جایی که مادربزرگ گفته بود نماند. رفت و رفت و جلو پای شیرین ایستاد.
شیرین دختر کوچک و قشنگی بود. همیشه میخندید. ولی آن روز اوقاتش تلخ بود. دوستانش، مهری و محمود، به خانه خودشان رفته بودند. او تنها شده بود کسی نبود که با او بازی کند. تنها، روی پله جلو خانه شان، نشسته بود.
وقتی که توپ قرمز جلو پای شیرین ایستاد، شیرین آن را دید گفت: «چه توپ خوبی توپ را برداشت. شروع کرد به بازی کردن با آن، شیرین توپ را به زمین میزد. توپ بالا می پرید.»
آن روز صبح مادر بزرگ از خواب بیدار شد. با خودش گفت: «امروز باید خانه را تمیز کنم.»
آشپزخانه را تمیز کرد. توی اتاقی رفت که مهری و محمود در آنجا بازی می کردند. بچه ها همه اسباب بازی هایشان را برده بودند. فقط یک توپ پلاستیکی قرمز در آنجا بود. توپ وسط اتاق افتاده بود.
مادربزرگ خواست اتاق را جارو کند. توپ را روی زمین دید آن را برداشت. نگاهی به آن کرد. با خودش گفت: «این توپ دیگر کهنه شده است. بهتر است آن را دور بینداد توپ را از پنجره توی کوچه انداخت. آن وقت به توپ گفت: «همان جا بمان تا رفتگر بیاید و تو را ببرد.»
ولی توپ قرمز حرف مادر بزرگ را نشنید. برای اینکه در جایی که مادربزرگ گفته بود نماند. رفت و رفت و جلو پای شیرین ایستاد.
شیرین دختر کوچک و قشنگی بود. همیشه میخندید. ولی آن روز اوقاتش تلخ بود. دوستانش، مهری و محمود، به خانه خودشان رفته بودند. او تنها شده بود کسی نبود که با او بازی کند. تنها، روی پله جلو خانه شان، نشسته بود.
وقتی که توپ قرمز جلو پای شیرین ایستاد، شیرین آن را دید گفت: «چه توپ خوبی توپ را برداشت. شروع کرد به بازی کردن با آن، شیرین توپ را به زمین میزد. توپ بالا می پرید.»