Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,512
- 21,983
- مدالها
- 3
هوا کم کم سرد می شد. ننه کلاغه می گفت پاییز رسیده است. اما کلاغ کوچولو نمی فهمید پاییز چیست. فقط احساس می کرد سردش شده است. برایش مهم نبود پاییز باشد یا زمستان. فقط دلش می خواست هرچه زودتر بزرگ بشود تا بتواند پرواز کند. چند روزی بود که پرهای کوچکی روی تنش در آمده بودند.
نزدیک غروب کلاغ کوچولو از لانه بیرون آمد و روی شاخه درخت نشست. ننه کلاغه و باباکلاغه مثل هر روز رفته بودند تا کمی پرواز کنند. او به دور و برش نگاه کرد. برگ های درختان دیگر سبز نبودند. زرد شده بودند. قرمز و نارنجی شده بودند.
نزدیک غروب کلاغ کوچولو از لانه بیرون آمد و روی شاخه درخت نشست. ننه کلاغه و باباکلاغه مثل هر روز رفته بودند تا کمی پرواز کنند. او به دور و برش نگاه کرد. برگ های درختان دیگر سبز نبودند. زرد شده بودند. قرمز و نارنجی شده بودند.