جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات نوشتاری قصه کودکانه جوجه کلاغ و پاییز

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان توسط Puyannnn با نام قصه کودکانه جوجه کلاغ و پاییز ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,069 بازدید, 2 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان
نام موضوع قصه کودکانه جوجه کلاغ و پاییز
نویسنده موضوع Puyannnn
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Puyannnn
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,512
21,983
مدال‌ها
3
هوا کم کم سرد می شد. ننه کلاغه می گفت پاییز رسیده است. اما کلاغ کوچولو نمی فهمید پاییز چیست. فقط احساس می کرد سردش شده است. برایش مهم نبود پاییز باشد یا زمستان. فقط دلش می خواست هرچه زودتر بزرگ بشود تا بتواند پرواز کند. چند روزی بود که پرهای کوچکی روی تنش در آمده بودند.

نزدیک غروب کلاغ کوچولو از لانه بیرون آمد و روی شاخه درخت نشست. ننه کلاغه و باباکلاغه مثل هر روز رفته بودند تا کمی پرواز کنند. او به دور و برش نگاه کرد. برگ های درختان دیگر سبز نبودند. زرد شده بودند. قرمز و نارنجی شده بودند.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,512
21,983
مدال‌ها
3
کلاغ کوچولو نمی دانست چرا آنها این رنگی هستند. خیلی هم برایش مهم نبود. فقط دلش می خواست بال بزند. برای همین بال هایش را به هم زد.

این بار نتوانست پرواز کند. روی پاهایش بالا پرید و باز هم بال هایش را به هم زد. این بار هم نتوانست پرواز کند، اما یک اتفاقی افتاد. وقتی که بالا پرید و بال زد، چندتا از برگ های درخت به زمین افتادند. یعنی از شاخه کنده شدند و آرام آرام به زمین افتادند.

کلاغ کوچولو ترسید و با خودش گفت:«جیک جیک… چی شد؟ چرا برگ ها افتادند؟ من که کاری نداشتم.» چند بار امتحان کرد. هر وقت که بال میزد برگ ها می افتادند، اما هنوز کمی شک داشت.



یک بار دیگر بالا پرید و محکم بال هایش را به هم زد. این بار یک عالم برگ از شاخه ها جدا شدند و افتادند. کلاغ کوچولو ترسید، جیغی کشید و پرید توی لانه. بعد هم شروع کرد به گریه کردن. او از اینکه باعث شده بود تا برگ های درخت بریزد ناراحت بود. برای همین جیک و جیک گریه کرد.

همان وقت ننه کلاغه و بابا کلاغه رسیدند. ننه کلاغه با ترس او را بغل کرد و گفت: «چی شده؟ چرا گریه می کنی؟» کلاغ کوچولو گفت: «جیک جیک… دیگر بال نمیزنم.. تقصیر من بود… قول میدهم دیگر بال نزنم.»

بابا کلاغه گفت:«چی تقصیر تو بود؟ گریه نکن. بگو چی شده!» کلاغ کوچولو همه چیز را تعریف کرد. گفت که او با بال زدنش، برگ های درخت را ریخته بعد هم با گریه گفت: «دیگر کاری نمی کنم تا برگ ها بریزند.»
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,512
21,983
مدال‌ها
3
با شنیدن این حرف ننه کلاغه و باباکلاغه خنده شان گرفت. حالا نخند و کی بخند. کلاغ کوچولو اشک هایش را پاک کرد و گفت: «برای چی می خندید؟»

ننه کلاغه قارقاری کرد و گفت: تو که تقصیری نداری! نباید ناراحت میشدی. نباید گریه می کردی.» کلاغ کوچولو حرفی نزد. فقط با تعجب به آنها نگاه کرد. بابا کلاغه گفت: «ببین پاییز است. پاییز که بیاید، برگ درختان زرد می شوند و خودشان می ریزند.»

ننه کلاغه هم گفت: «اگر تو هم بال نمیزدی و نمی پریدی خودشان از شاخه جدا می شدند و به زمین می افتادند.» بعد بابا کلاغه تعریف کرد که بالا و پایین پریدن او فقط باعث شده بود تا برگ ها از شاخه جدا بشوند.

کلاغ کوچولو یادش آمد که شنیده بود پاییز شده است، اما کسی به او نگفته بود وقتی پاییز بیاید برگ های درختان می ریزد. او به دور و برش نگاه کرد. برگ همه درختان زرد شده بود. همان وقت بادی آمد. باد شاخه های درخت را تکان داد. باز هم برگ ها از شاخه جدا شدند و آرام آرام به زمین افتادند.

این بار کلاغ کوچولو خوب نگاه کرد. برگ ها تا به زمین برسند یک عالم پیچ خوردند و دور خودشان چرخیدند. روی زمین یک عالم برگ درخت بود. برگ هایی زرد، نارنجی و قرمز جنگل رنگارنگ شده بود. جوجه کلاغ اشک هایش را پاک کرد و با خودش گفت: «پاییز چقدر قشنگ است.».
 
بالا پایین