جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات نوشتاری قصه کودکانه دختر چوپان

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان توسط Puyannnn با نام قصه کودکانه دختر چوپان ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 298 بازدید, 3 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان
نام موضوع قصه کودکانه دختر چوپان
نویسنده موضوع Puyannnn
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Puyannnn
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
مرد چوپانی، دختر بسیار زیبا و خوبی داشت. آوازه زیبایی او همه جا پیچیده بود.
پسر پادشاه هر کسی را به خواستگاری او می فرستاد، دختر می پرسید: «پسر پادشاه چه کار و صنعتی بلد است؟»
خواستگارها می گفتند: «تو با صنعت پسر شاه چه کار داری؟ او پسر پادشاه است. تو از گرسنگی نخواهی مرد و تا آخر عمرت هم اگر بخوری، ثروت پادشاه تمام نمی شود.»

دختر می گفت: «به پسر پادشاه بگویید که برود و صنعت و کاری یاد بگیرد و بعد به خواستگاری من بیاید.»
یکی از صنعت های قدیم، صنعت پارچه بافی بود. پسر هم رفت و بافنده شد. آن هم بافنده فرش. آن قدر کار کرد تا اینکه فرش بافی را یاد گرفت. آن وقت به دختر گفت: «من فرش بافی را یاد گرفته ام. حالا دیگر بیا و زن من بشو.»
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
دختر چوپان که این طور دید، راضی شد با پسر پادشاه عروسی کند. بعد از ده دوازده روز، دختر و پسر، برای گردش بیرون رفتند. رفتند و رفتند و رفتند تا گرسنه شان شد. با خودشان گفتند: «قهوه خانه ای سر راه است. به آنجا برویم و غذا بخوریم. بعد برمی گردیم.»

آنها به قهوه خانه رفتند تا ناهار بخورند. غافل از آنکه صاحب قهوه خانه جلوی در قهوه خانه را کنده بود و یک فرش روی سوراخ آن انداخته بود. دختر، پسر و نوکرشان تا قدم روی فرش ها گذاشتند، یک دفعه زیر پایشان خالی شد و توی یک زیرزمین افتادند. دیدند توی زیرزمین گوش تا گوش پر از جوان هایی است که گرفتار شده اند.

چند روز گذشت، دختر و پسر دیدند کسانی هر روز می آیند که سه چهار نفر از جوان ها را انتخاب می کند و بعد می برند و کباب می کنند. هر روز سه یا چهار نفر جوان توی آن زیرزمین کشته می شدند.

پسر پادشاه گفت: «حالا میفهمم که چرا دختر چوپان می گفت که باید بروم و صنعت و کاری یاد بگیرم. او خیلی عاقل بود که این شرط را برای من گذاشت.»
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
پسر پادشاه به قهوه چی گفت: «شما مرا نکشید. من هر هفته یک فرش به شما تحویل میدهم. شما با فروختن هر کدام از آنها پول زیادی به دست می آورید.»

قهوه چی که این طور دید، نخ و پشم و دوک آماده کرد و به او داد تا مشغول کار شود. او در عرض سه روز، یک فرش خوب برای آنها بافت. آنها هم بردند و فروختند. روز چهارم که شد، شروع به بافتن فرش دیگری کرد. روی آن به پدرش نوشت که توی فلان جام توی فلان قهوه خانه ما را زندانی کرده اند. با قشونتان بیایید و ما را از اینجا نجات دهید.

پسر پادشاه فرش را که بافت، قهوه چی را صدا کرد و گفت: «این فرش را من خیلی خوب بافته ام. این فرش را برای پادشاه ببرید. انعام این کار شما از پول مزد فرش بیشتر است.»

آنها با خوشحالی فرش را برداشتند و به قصر پادشاه بردند، در زدند. نگهبانان در را باز کردند و پرسیدند: «چه خبر است؟» قهوه چی گفت: «هدیه ای برای پادشاه آورده ایم.»

در را باز کردند و آنها داخل قصر شدند. فرش را جلوی پادشاه باز کردند.
پادشاه دید روی فرش نوشته شده است که به اینها انعام بدهید. پس انعام خوبی به قهوه چی دادند. وقتی آنها از پیش شاه رفتند، شاه گفت: «فرش را باز کنید تا ببینیم داخل آن چه چیزی است.»

فرش را باز کردند. پادشاه دید پسرش روی فرش نوشته است که ما سه نفر هستیم و چند روز است ما را توی این زیرزمین انداخته اند. با قشونتان جلوی قهوه خانه بیایید و فرش جلوی در را بلند کنید. پله هایی را می بینید. ما زیر آن هستیم. اما اگر از روی فرش بروید، مثل ما گرفتار می شوید.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
صبح روز بعد، پادشاه قشونش را آماده کرد و به راه افتادند. پادشاه، وزیر و وکیل آمدند و قهوه خانه را پیدا کردند. صاحب قهوه خانه که پادشاه را دید، گفت: «بفرمایید تو.» اما قشون پادشاه همان جا ایستاد. وزیر فرش را کنار زد. زیر فرش پله هایی به چشم خورد. پسر از پایین قشون پدرش را دید.

پادشاه هم پسرش را دید که پشت دار قالی نشسته است و فرش می بافد.
پسر به پدرش گفت: «آفرین به دختر چوپان. او باعث شد تا من صنعت و کاری یاد بگیرم تا هنگام گرفتاری بتوانم کاری بکنم.» و بعد جریان کشته شدن جوان ها را تعریف کرد.

پادشاه که این طور دید، قهوه چی و دوستانش را دستگیر کرد. دست هایشان را بست و آنها را زندانی کرد. بعد کسانی را که زندانی بودند، آزاد کرد. آنگاه دستور داد تا قهوه خانه را تمیز کنند و به ک.س دیگری بسپارند تا بعد از این، از این مشکلات پیش نیاید.
پادشاه دستور داد تا قهوه چی و دوستانش را به سزای کارشان برسانند.
 
بالا پایین