Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
مرد چوپانی، دختر بسیار زیبا و خوبی داشت. آوازه زیبایی او همه جا پیچیده بود.
پسر پادشاه هر کسی را به خواستگاری او می فرستاد، دختر می پرسید: «پسر پادشاه چه کار و صنعتی بلد است؟»
خواستگارها می گفتند: «تو با صنعت پسر شاه چه کار داری؟ او پسر پادشاه است. تو از گرسنگی نخواهی مرد و تا آخر عمرت هم اگر بخوری، ثروت پادشاه تمام نمی شود.»
دختر می گفت: «به پسر پادشاه بگویید که برود و صنعت و کاری یاد بگیرد و بعد به خواستگاری من بیاید.»
یکی از صنعت های قدیم، صنعت پارچه بافی بود. پسر هم رفت و بافنده شد. آن هم بافنده فرش. آن قدر کار کرد تا اینکه فرش بافی را یاد گرفت. آن وقت به دختر گفت: «من فرش بافی را یاد گرفته ام. حالا دیگر بیا و زن من بشو.»
پسر پادشاه هر کسی را به خواستگاری او می فرستاد، دختر می پرسید: «پسر پادشاه چه کار و صنعتی بلد است؟»
خواستگارها می گفتند: «تو با صنعت پسر شاه چه کار داری؟ او پسر پادشاه است. تو از گرسنگی نخواهی مرد و تا آخر عمرت هم اگر بخوری، ثروت پادشاه تمام نمی شود.»
دختر می گفت: «به پسر پادشاه بگویید که برود و صنعت و کاری یاد بگیرد و بعد به خواستگاری من بیاید.»
یکی از صنعت های قدیم، صنعت پارچه بافی بود. پسر هم رفت و بافنده شد. آن هم بافنده فرش. آن قدر کار کرد تا اینکه فرش بافی را یاد گرفت. آن وقت به دختر گفت: «من فرش بافی را یاد گرفته ام. حالا دیگر بیا و زن من بشو.»