جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات نوشتاری قصه کودکانه راه و بی راه

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان توسط Puyannnn با نام قصه کودکانه راه و بی راه ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 185 بازدید, 5 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان
نام موضوع قصه کودکانه راه و بی راه
نویسنده موضوع Puyannnn
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Puyannnn
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
در زمان‌های دور، روزی مردی به نام «راه» خواست به سفر برود. در راه با مرد دیگری به نام «بی‌راه» آشنا شد. راه به او گفت بیا با هم راه برویم تا حوصله‌مان سر نرود. بی‌راه قبول کرد. آن‌ها رفتند و رفتند تا ظهر شد و خواستند ناهاری بخورند. بی‌راه گفت: حالا که با هم همسفر شده‌ایم، بیا اول ناهار تو را بخوریم؛ بعدا برای شام هم من نان و پنیرم را با تو تقسیم می‌کنم. راه قبول کرد و ناهارش را از خورجین بیرون آورد و با یکدیگر خوردند تا سیر شدند و دوباره به راه خود ادامه دادند.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
شب هنگام خسته شدند و موقع خوردن شام فرارسید. بی‌راه بقچه‌اش را باز کرد تا نان و پنیرش را بخورد. راه به او گفت: «به من نمی‌دهی؟» بی‌راه گفت: «به من چه که به تو غذا بدهم؟ چرا گدایی می‌کنی؟» راه گفت: «مگر خودت نگفتی تو غذایت را بیاور تا بخوریم. شب هم نان و پنیر مرا می‌خوریم؟» بی‌راه خندید و گفت: «حالا من یک چیزی گفتم. تو چرا باور کردی؟ برو پی کارت. من چیزی ندارم که به تو بدهم.» راه پس از مدتی خیلی گرسنه شد و دید دیگر نمی‌تواند به راه خود ادامه دهد. بنابراین از بی‌راه جدا شد و به یک آسیاب کهنه پناه برد تا شب را در آنجا به صبح برساند.

همین که چشم‌هایش را بست تا بخوابد، ناگهان صدای یک شیر و یک پلنگ و یک گرگ را شنید که به آسیاب آمدند. از ترس نفسش بند آمده بود. خودش را یک گوشه پنهان کرد و دید آن‌ها با هم حرف می‌زنند. یک گوشه نشست و به حرف‌های آنان گوش داد. شیر گفت: بیایید برای این که حوصله‌مان سر نرود، از چیزهایی که دیده‌ایم برای هم بگوییم. گرگ گفت: «می‌دانید که دختر پادشاه دیوانه شده است. دوای او برگ همان درختی است که در بیرون آسیاب روییده است. اگر کسی آن را بکوبد و با آب بجوشاند و به دختر پادشاه بدهد، حالش خوب می‌شود.»
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
پلنگ گفت: «روی پشت بام همین آسیاب دو موش زندگی می‌کنند که به اندازه صد کیلو طلا در لانه خود در شکاف همین دیوار مخفی کرده‌اند. روز که می‌شود و آفتاب می‌تابد، این دو تا موش طلاها را بیرون می‌آورند و زیر برق آفتاب با آن‌ها بازی می‌کنند و غروب دوباره آن‌ها را به شکاف دیوار، به لانه خود می‌برند.» شیر گفت: «زیر دیوار همین آسیاب خرابه هفت خم خسروی است که از زمان پادشاهان قدیم اینجا مانده است.»
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
خلاصه درد سرتان ندهم. آن‌ها این حرف‌ها را زدند و همانجا خوابیدند. صبح که شد، از خواب بیدار شدند و هر کدام برای پیدا کردن شکار صبحانه به طرفی رفتند. راه هم بلند شد و رفت تا ببیند آیا شیر و پلنگ و گرگ راست گفته‌اند یا نه. به پشت بام رفت و دید موش‌ها از شکاف دیوار ذره ذره سکه طلا بیرون می‌آورند. دیوار را شکافت و همه طلاها را در کیسه‌ای بزرگ جمع کرد و جایی پنهان کرد. بعد رفت و چند برگ از درخت جدا کرد و به دربار پادشاه رفت. دربانان به او گفتند: «چه می‌خواهی؟» راه گفت: «من مردی حکیمم و آمده‌ام تا درد دختر پادشاه را درمان کنم.» خبر به پادشاه بردند که مرد حکیمی آمده و چنین و چنان می‌گوید. پادشاه از تعجب دهانش باز ماند و گفت: «عجیب است. من نگذاشته بودم هیچ ک.س درد دخترم را بفهمد. حتما این حکیم قابلی است که درد دخترم را فهمیده و آمده تا درمانش کند.» پس اجازه داد تا راه به اتاق دخترش بیاید. راه به اتاق دختر رفت و دید یک دختر زیبا مثل ماه شب چهارده آنجا نشسته ولی عقل درست و حسابی ندارد و حرف‌های پرت و پلا می‌زند.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
راه برگ‌های درخت را همان‌طور که گرگ گفته بود، آماده کرد و دارو را در دهان دختر ریخت. پس از چند دقیقه دختر حالش خوب شد و سرش را زیر انداخت و یک گوشه نشست. پادشاه که خیلی خوشحال شده بود، به راه گفت: «لطف بزرگی به من کردی. برای جبران آن حاضرم اگر دخترم قبول کند، او را به عقد تو در بیاورم. راه که یک دل نه صد دل عاشق دختر شده بود، قبول کرد و عروسی کردند و شد داماد پادشاه. بعد راه برگشت و هفت خم خسروی را از زیر دیوارهای آسیاب بیرون کشید و با صد کیلو طلای موش‌ها به قصر پادشاه برد و با دختر پادشاه زندگی جدیدی را آغاز کرد.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
یک روز که داشت در بازار راه می‌رفت، اتفاقی چشمش به بی‌راه افتاد که از گرسنگی بی‌حال شده بود. بی‌راه تا او را دید، جلو پرید و گفت: «بگو ببینم تو چه جوری یک شبه این قدر پولدار شدی؟ راستش را بگو و گرنه هر چه دیده‌ای از چشم خودت دیده‌ای.» راه هم تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. بی‌راه پیش خودش گفت: «من هم باید همین کار را بکنم تا پولدار بشوم.» وقتی شب شد، به همان آسیاب قدیمی رفت و گوشه‌ای خوابید. شیر و پلنگ و گرگ آمدند و گفتند: «دیدید چی شد؟ چند شب پیش که آن حرف‌ها با با هم می‌زدیم، یک آدمی‌زاد اینجا بوده و حرف‌های ما را شنیده و همه طلاها را برداشته و رفته. باید اینجا را بگردیم تا مطمئن بشویم هیچ ک.س اینجا نیست.» بعد هم آسیاب را گشتند و بی‌راه را پیدا کردند و او را یک لقمه چپ کردند. این هم از عاقبت آدم بدجنسی که دیگران را گول می‌زند. بالا رفتیم دوغ بود، پایین اومدیم ماست بود، قصه ما راست بود.
 
بالا پایین