Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
سالها پیش, وقتی که من هم کودک بودم روزی وقتی که از مهدکودک به خانه آمدم. مادرم در خانه نبود. از مادر بزرگم پرسیدم : ” مامانم کجاست؟ ”
مادربزرگم جواب داد : ” یادت رفت؟ مگر امروز صبح مادرت به تو نگفت که میخواهد به یک سفر کوتاه برود؟ ”
یادم آمد که صبح با مادرم خداحافظی کرده بودم. ولی از همان موقع دلم برای او تنگ شده بود. مادربزرگ که این طور دید گفت : ” تا چشم برهم بزنی مادرت برمی گردد.”
من پلکهایم را چند بار به هم زدم. ولی مادرم نیامد. به مادربزرگم گفتم : ” من چشمم را بستم و باز کردم پس چرا مامانم نیامد؟”
بعد انگار که چیزی به یادش آمده باشد گفت : ” راستی مادرت هفت تا چیز خوب برایت پنهان کرده است. تو باید آنها را پیدا
کنی. ولی باید قول بدهی تا همه آنها را پیدا نکردی از آنها استفاده نکنی. ”
از این حرف مادربزرگ خیلی تعجب کردم. مادرم چه چیزهایی را پنهان کرده بود؟ آنها چه بودند؟ چرا هفت تا بودند؟
همان موقع مادربزرگ گفت به آشپرخانه بروم و سفره را بیاورم تا ناهار بخوریم. مادربزرگ هم رفت تا غذا را بیاورد. وقتی سفره غذا و باز کردم. از خوشحالی جیغ کشیدم. در وسط سفره یک آبثبات به رنگ بنفش بود.
مادربزرگ وارد اتاق شد و گفت : ” اولین آبنبات را پیدا کردی! حالا باید سعی کنی بقیه را هم پیدا کنی. ”
خیلی خوشحال بودم. دلم میخواست آبنبات بنفش رنگ را بخورم. ولی یادم آمد که مادربزرگ گفته بود که نباید به آنها دست بزنم تا وقتی که هر هفت تا را پیدا کنم. آب نبات بنفش رنگ را روی میز گذاشتم و با مادربزرگ ناهار خوردم. در موقع ناهار با خودم فکر
میکردم که بقیه آبنباتها کجاست؟
وقتی ناهار تمام شد، به دستشویی رفتم تا دندانهایم را بشویم.
مادربزرگم جواب داد : ” یادت رفت؟ مگر امروز صبح مادرت به تو نگفت که میخواهد به یک سفر کوتاه برود؟ ”
یادم آمد که صبح با مادرم خداحافظی کرده بودم. ولی از همان موقع دلم برای او تنگ شده بود. مادربزرگ که این طور دید گفت : ” تا چشم برهم بزنی مادرت برمی گردد.”
من پلکهایم را چند بار به هم زدم. ولی مادرم نیامد. به مادربزرگم گفتم : ” من چشمم را بستم و باز کردم پس چرا مامانم نیامد؟”
بعد انگار که چیزی به یادش آمده باشد گفت : ” راستی مادرت هفت تا چیز خوب برایت پنهان کرده است. تو باید آنها را پیدا
کنی. ولی باید قول بدهی تا همه آنها را پیدا نکردی از آنها استفاده نکنی. ”
از این حرف مادربزرگ خیلی تعجب کردم. مادرم چه چیزهایی را پنهان کرده بود؟ آنها چه بودند؟ چرا هفت تا بودند؟
همان موقع مادربزرگ گفت به آشپرخانه بروم و سفره را بیاورم تا ناهار بخوریم. مادربزرگ هم رفت تا غذا را بیاورد. وقتی سفره غذا و باز کردم. از خوشحالی جیغ کشیدم. در وسط سفره یک آبثبات به رنگ بنفش بود.
مادربزرگ وارد اتاق شد و گفت : ” اولین آبنبات را پیدا کردی! حالا باید سعی کنی بقیه را هم پیدا کنی. ”
خیلی خوشحال بودم. دلم میخواست آبنبات بنفش رنگ را بخورم. ولی یادم آمد که مادربزرگ گفته بود که نباید به آنها دست بزنم تا وقتی که هر هفت تا را پیدا کنم. آب نبات بنفش رنگ را روی میز گذاشتم و با مادربزرگ ناهار خوردم. در موقع ناهار با خودم فکر
میکردم که بقیه آبنباتها کجاست؟
وقتی ناهار تمام شد، به دستشویی رفتم تا دندانهایم را بشویم.