Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
شبی روباهی در دشتی سبز روی خرمنی از کاه خوابیده بود. رودخانه ای از میان این دشت می گذشت و دشت را سیراب می کرد. آن شب روباه خیلی خوب خوابید، اما وقتی بیدار شد، دید شب قبل باران زیادی باریده و آب رودخانه بالا آمده است. آب رودخانه بالا و بالاتر می آمد و کم کم داشت دشت را می پوشاند.
روباه فریاد زد:”دارم غرق می شوم! دارم از بین می روم!” در همان وقت دهقان برای سر زدن به مزرعه اش آمد و دید حیوان قرمزی روی خرمن کاه تکان می خورد. دهقان با قایق تا وسط آب رفت. خوب که نگاه کرد، گفت:”این روباه است! خوب شد گیر افتادی! دیگر نمی توانی مرغ های مرا بخوری. با چوب دستی ام بر سرت می زنم و تو را ته انبار می اندازم. پوست تو برای زمستان گرم و مناسب است.”
روباه فریاد زد:”دارم غرق می شوم! دارم از بین می روم!” در همان وقت دهقان برای سر زدن به مزرعه اش آمد و دید حیوان قرمزی روی خرمن کاه تکان می خورد. دهقان با قایق تا وسط آب رفت. خوب که نگاه کرد، گفت:”این روباه است! خوب شد گیر افتادی! دیگر نمی توانی مرغ های مرا بخوری. با چوب دستی ام بر سرت می زنم و تو را ته انبار می اندازم. پوست تو برای زمستان گرم و مناسب است.”