Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
یک روز روباهی از صحرا می گذشت و دید یک گله گوسفند دارد آنجا می چرد. روباه خیلی گرسنه بود و فکر کرد :« کاش می توانستم یک گوسفند بگیرم، اما من حریف آنها نمی شوم، این کارها کار گرگ و شیر و پلنگ است. »
روباه دراین فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید. دنبال صدا رفت و رسید به حاشیه جنگل. در جستجوی مرغ از زیر شاخ و برگ درختها پیش رفت و یک وقت دید از پشت درختها صدای خش خش می آید.
روباه دراین فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید. دنبال صدا رفت و رسید به حاشیه جنگل. در جستجوی مرغ از زیر شاخ و برگ درختها پیش رفت و یک وقت دید از پشت درختها صدای خش خش می آید.