جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات نوشتاری قصه کودکانه سارا به مدرسه می رود

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان توسط Puyannnn با نام قصه کودکانه سارا به مدرسه می رود ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 407 بازدید, 4 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان
نام موضوع قصه کودکانه سارا به مدرسه می رود
نویسنده موضوع Puyannnn
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Puyannnn
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
اواخر فصل تابستان بود. مرتب سارا به مادرش می‌گفت: مادر جان پس کی به مدرسه می‌رویم؟ مادر می‌گفت: دختر گلم عجله نکن بگذار چند روز دیگر بگذرد؛ آن وقت به مدرسه می‌روی. سارا چند روزی آرام می‌گرفت؛ ولی دوباره همین سوال را از مادرش پرسید. مادر که متوجه علاقه بسیار زیاد دخترش به مدرسه شد تصمیم گرفت خاطره اولین روزی را که خود به مدرسه رفته بود برای دخترش تعریف کند. برای همین وقتی موضوع را به سارا کوچولو گفت: سارا خیلی خوشحال شد و زود کنار مادر نشست و از مادر خواست هرچه زودتر خاطره را برایش تعریف کند.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
مادر که چشمش را برای یک لحظه بست آهی کشید و گفت: یادش بخیر آن شبی که فرداش به مدرسه می‌رفتم از خوشحالی خواب به چشمم نمی‌رفت؛ مرتب از مادرم سوال می‌کردم پس کی صبح می‌شود که من به مدرسه برم. بالاخره هر جوری بود شب را در کنار مادر خوابیدم و صبح زود از خواب بیدار شدم؛ آنقدر خوشحال بودم که نمی‌دانستم چه کار کنم. مادر که قبل از من بیدار شده بود صبحانه را آماده کرده بود من هم با سرعت صبحانه خوردم و لباس‌هایم را پوشیدم؛ کیف نو خودم را برداشتم و با مادر به طرف مدرسه رفتیم. وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم مرتب از مادر درمورد همه چیز سوال می‌کردم و مادربزرگ برایم توضیح می‌داد.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
-دختر گلم اینجا حیاط مدرسه است ببین چقدر زیباست. از این به بعد تو و دوستات در این جا بازی می‌کنید. در حین صحبت‌ بودیم که خود را جلو در کلاس دیدم. یک خانم زیبا با لباس‌های روشن انگار منتظر من بود؛ با روی بسیار باز به من خوش‌آمد گفت و یک شکلات به من داد.

-دختر گلم خیلی خوش آمدی از مامان جونت خداحافظی کن تا تو را به دوستات معرفی کنم. من هم از مامانم خداحافظی کردم و در حالی که خانم معلم دستم را گرفته بود، وارد کلاس شدیم. ولی چه کلاسی! آنقدر کلاس را زیبا کرده بودند که نگو و نپرس. بادکنک‌های زیبا، اسباب‌بازی‌های جالب، عروسک، ماشین، تلویزیون، سی دی و رادیو ضبط. برای چند لحظه فکر کردم شاید اشتباهی اومده باشیم. آخر بیشتر کلاس به یک مجلس جشن تولد شباهت داشت. خانم معلم در گوشم گفت: دختر گلم اسمت چیه من هم خیلی یواش گفتم: شیوا. خانم معلم رو به شاگردان کرد و گفت: بچه‌های گل نگاه کنید، یک دوست برای ما اومده. بچه‌ها گفتند: کیه کیه خوش آمده. در حالی که دست من در دست خانم معلم بود گفت: خودش با صدای بلند اسمشو به شما میگه. شیوا محمدی. خانم معلم گفت: برای شیوا که دوست تازه ماست یک کف بلند بزنید. بچه‌ها یک کف بلند زدند هر کدام از بچه‌ها می‌گفت: بیا کنار من بشین وقتی به بچه‌ها نگاه کردم. فاطمه همسایه خودمان را شناختم فوری رفتم و کنار او نشستم. بچه‌های دیگر هم یکی یکی آمدند و خانم معلم با همه مثل من رفتار می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
خانم معلم گفت: به نام خدای مهربان بچه‌های گل سلام حالتون خوبه همگی خیلی خوش آمدید. اینجا کلاس ماست اسم من شهلا ابراهیمی است و من را فقط خانم معلم صدا کنید. بچه‌های گل دوست دارید با هم یک بازی انجام دهیم. همه با صدای بلند گفتیم: بله؛ خانم معلم گفت هرکدام از شما دست همدیگر را بگیرید تا با هم قطار بازی کنیم. صف گرفتیم خانم معلم جلوتر از همه ایستاده بود و همه او را گرفتیم خانم معلم بلند گفت: بچه‌ها می‌دانید قطار وقتی راه می‌ره چه می‌گه؟ همه گفتیم: هوهو چی چی با همین صدا راه افتادیم به طرف حیاط مدرسه رفتیم و رفتیم تا جلو دستشوی‌ها. خانم معلم گفت: قطار ایست. بچه‌های گل اینجا دستشویی است. هر وقت کار دستشویی داشتید باید این جا بیاید و این جا را کثیف نکنید و آب را نیز از آبخوری بخورید.

بعد هوهو چی چی کنان به طرف اتاق دفتر رفتیم؛ در آنجا دو خانم خیلی مهربان بودند. خانم معلم گفت: بچه‌ها می‌دانید این‌ها چه کسانی هستند. بچه‌ها گفتند: خانم مدیر .خانم معلم هم گفت: آفرین به شما. خانم مدیر در حالی که لبخند به لب داشتند آمدند و گفتند: بچه‌ها سلام من خانم مدیر هستم اگر کاری با من داشتید من اکثرا در اتاق دفترهستم. در این حال یک خانم مهربان دیگر آمد و سلام کرد. و گفت: بچه‌ها من هم خانم ناظم هستم اگر در داخل حیاط مدرسه برای شما مشکلی پیش آمد بیاید پیش من. بعد از آنجا خداحافظی کردیم و به نمازخانه و آبدارخانه رفتیم. در آبدارخانه آقای مهربانی بود. او گفت : بچه‌ها من کلاس‌ها را نظافت می‌کنم شما هم در این کار من را کمک می‌کنید همه با هم گفتیم: باشه.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
بعد به کتابخانه و فروشگاه هم رفتیم. در فروشگاه بیسکویت، کیک، ساندیس و چیز‌های دیگری هم بود. همه با ما مهربان بودند. آن روز ما بازی کردیم نقاشی کشیدیم و با مدرسه و بچه‌ها آشنا شدیم. در آخر وقت مادر به دنبالم آمد و بعد از خداحافظی به خانه رفتیم. من از این که همه با من در مدرسه اینقدر مهربان بودند خیلی خوشحال بودم. خدا خدا می‌کردم که زود روز بعد بیاد و من دوباره به مدرسه برم. در همین موقع سارا گفت: خوش به حالت مادر؛ فکر می‌کنی مدرسه ما هم مثل مدرسه شما باشد؟مادر دستی به سر و روی سارا کشید و گفت: آره عزیزم شاید هم بهتر! سارا در حالی که به مادر و مدرسه اش فکر می‌کرد، مرتب دعا می‌کرد. “خدایا زودتر مدرسه‌ها باز بشن تا من بتوانم به مدرسه برم.”
 
بالا پایین