Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
یک روز مهسا و مادرش به بازار رفتند . مهسا عروسک زیبایی را در آنجا مشاهده کرد و از مادر خواست تا این عروسک را برای او بخرد چون این عروسک خیلی قشنگ بود و اخلاق خوبی داشت و اهل بهانه گیری نبود .
مهسا عروسک را خرید و به خانه آورد . او هر وقت روی شکم عروسک را فشار می داد می گفت :”مامان … مامان من به به می خوام” . در این هنگام مهسا به او یک شیشه شیر اسباب بازی می داد.عروسک پس از خوردن شیر با لبخند از مهسا تشکر می کرد.
مهسا عروسک را خرید و به خانه آورد . او هر وقت روی شکم عروسک را فشار می داد می گفت :”مامان … مامان من به به می خوام” . در این هنگام مهسا به او یک شیشه شیر اسباب بازی می داد.عروسک پس از خوردن شیر با لبخند از مهسا تشکر می کرد.