Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
یکی بود یکی نبود. کنار یک رود بزرگ، خانه کوچکی بود. توی این خانه کوچک، پیرزن و پیرمردی زندگی می کردند. پیرمرد کشاورز بود و در کنار رودخانه کشاورزی می کرد. پاییز بود. هوا سرد شده بود. برگ درختان زرد شده بود. شبی، هنگامی که پیرمرد به خانه بر می گشت، جیرجیرکی دید و آن را با خود به خانه آورد و سپس به پیرزن گفت: «این جیرجیرک را کنار رود پیدا کردم. سردش شده بود. او را به خانه آوردم تا کمی گرم شود. حالا آتشی روشن می کنم تا گرم شود. تو هم به او غذا بده. جیرجیرک هم برای ما آواز می خواند.»
آن وقت پیرمرد آتش روشن کرد. پیرزن به جیرجیرک غذا داد. جیرجیرک با شکم سیر کنار آتش نشست ولی آواز نخواند. چشم هایش را بست و خوابید.
آن وقت پیرمرد آتش روشن کرد. پیرزن به جیرجیرک غذا داد. جیرجیرک با شکم سیر کنار آتش نشست ولی آواز نخواند. چشم هایش را بست و خوابید.