Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
شب بود. همه جا تاریک بود. زری در رختخوابش دراز کشیده بود و به شعلههای آتش که از توی بخاری معلوم بود نگاه میکرد. زری از آتش میترسید. هیچوقت نزدیک جایی که آتش بود، نمیرفت. همین چند روز پیش بود که دست یکی از دوستانش سوخته بود. زری باز هم به آتش بخاری نگاه کرد و گفت: “هی آتش! تو چقدر بدی! اصلا اینجا چه کار داری؟ چرا از اینجا نمیروی تا راحت شویم؟ “
آتش پرسید: “با من بودی؟”
زری جواب داد: ” معلوم است که با تو بودم. فقط بلدی دست و پای بجهها را بسوزانی. فقط بلدی خانه ها را مثل زغال کنی. “
آتش با خجالت گفت : ” من این کارها را می کنم؟ “
زری گفت: ” پس چه کسی دست دوستم را سوزاند؟ چه کسی خانه همسایهمان را سوزاند؟ خبر داری که هیچ ک.س تو را دوست ندارد؟”
آتش پرسید: “با من بودی؟”
زری جواب داد: ” معلوم است که با تو بودم. فقط بلدی دست و پای بجهها را بسوزانی. فقط بلدی خانه ها را مثل زغال کنی. “
آتش با خجالت گفت : ” من این کارها را می کنم؟ “
زری گفت: ” پس چه کسی دست دوستم را سوزاند؟ چه کسی خانه همسایهمان را سوزاند؟ خبر داری که هیچ ک.س تو را دوست ندارد؟”