جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات نوشتاری قصه کودکانه لک لک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان توسط Puyannnn با نام قصه کودکانه لک لک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 257 بازدید, 2 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان
نام موضوع قصه کودکانه لک لک
نویسنده موضوع Puyannnn
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Puyannnn
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
در روزگاران قدیم، زن و شوهر پیری بودند که فرزندی نداشتند و از تنهایی رنج می بردند. پیرمرد هر روز برای به دست آوردن لقمه نانی به مزرعه می رفت و کار می کرد. پیرزن هم در خانه مشغول آشپزی و کارهای خانه می شد و بعد از آن پشت دستگاه پارچه بافی می نشست و پارچه می بافت.

روزی پیرمرد در مزرعه مشغول کار بود که صدای عجیبی به گوشش خورد، به طرف صدا رفت. چشمش به لک لکی افتاد که در دام افتاده بود. دل پیر مرد برایش سوخت. جلو رفت و او را از دام رها کرد. لک لک پرواز کرد و به آسمان رفت. پیرمرد به خانه برگشت و ماجرای اسیرشدن لک لک را برای زنش تعریف کرد.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
در همین وقت صدای زنگ در بلند شد. به محض اینکه پیرمرد در را باز کرد، چشمش به دختری زیبا افتاد که با لبخند زیباتری به او نگاه می کرد. دختر با صدای دلنوازی گفت: «راهم را گم کرده ام. هوا تاریک شده است و نگرانم که شاید نتوانم راهم را در تاریکی پیدا کنم! اجازه میدهید امشب را در خانه شما بمانم»

پیرمرد و پیرزن نگاهی به هم کردند و با خوشحالی قبول کردند. آن شب دختر تمام ماجرای زندگی خود را برای آنها تعریف کرد. پیرمرد و پیرزن مهربان وقتی متوجه شدند که او تنهاست، از او خواستند برای همیشه پیش آنها بماند.

از آن روز به بعد دختر مهربان به پدر و مادر پیرش کمک می کرد. روزها با پیرمرد می رفت و عصرها هم در خانه به پیرزن کمک می کرد. پیرمرد با وجود کار زیاد درامدی نداشت. پیرزن هم دیگر نمی توانست پشت دستگاه پارچه بافی بنشیند. دختر به پیرزن گفت: «مادر جان از این به بعد من پشت دستگاه پارچه بافی می روم و یا رچه رنگارنگ می بافم، به شرط اینکه قول بدهی هیچ وقت به اتاق پارچه بافی نیایی اگر شما وارد اتاق شوید، من دیگر نمی توانم پیش شما بمانم.»

پیرزن قبول کرد و از آن به بعد، دختر هر روز پارچه های زیبا می بافت. پیرمرد آنها را به بازار می برد و پول خوبی می گرفت. زندگی آنها روبه راه شده بود و هر سه خوشحال در کنار هم زندگی می کردند.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
پیرزن و پیرمرد خیلی دلشان می خواست بدانند که دخترک در اتاق چگونه کار می کند و چگونه پارچه هایی به این زیبایی می بافد. اما جرأت رفتن به آن اتاق را نداشتند. تا اینکه روزی پیرزن خیلی کنجکاو شد و پنهانی به اتاق پارچه بافی رفت! وقتی وارد اتاق شد از تعجب دهانش باز ماند.

پشت دستگاه پارچه بافی به جای دختر کوچکشان، یک لک لک زیبا نشسته بود و از پرهای خودش پارچه می بافت لک لک تا پیرزن را دید با ناراحتی گفت: «مادرجان من همان لک لکی هستم که در دام افتاده بودم و این پیرمرد مهربان مرا نجات داد. من هم به خاطر مهربانی های شما می خواستم اینجا بمانم و پارچه ببافم تا کمکی به شما کرده باشم، اما حالا که شما راز مرا فهمیدید دیگر نمی توانم اینجا بمانم.»

پیرزن که خیلی ناراحت شده بود با گریه گفت: «دختر عزیزم من منظور بدی نداشتم. مرا ببخش.» پیرزن می دانست که گریه و پشیمانی دیگر فایده ای ندارد، زیرا دختر حالا تبدیل به لک لک شده بود.

او به پیرزن گفت: «من دیگر یک لک لک هستم و باید به آسمان بروم.» و سپس بال های زیبایش را باز کرد و به آسمان پرواز کرد.
 
بالا پایین