Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
در روزگاران قدیم، زن و شوهر پیری بودند که فرزندی نداشتند و از تنهایی رنج می بردند. پیرمرد هر روز برای به دست آوردن لقمه نانی به مزرعه می رفت و کار می کرد. پیرزن هم در خانه مشغول آشپزی و کارهای خانه می شد و بعد از آن پشت دستگاه پارچه بافی می نشست و پارچه می بافت.
روزی پیرمرد در مزرعه مشغول کار بود که صدای عجیبی به گوشش خورد، به طرف صدا رفت. چشمش به لک لکی افتاد که در دام افتاده بود. دل پیر مرد برایش سوخت. جلو رفت و او را از دام رها کرد. لک لک پرواز کرد و به آسمان رفت. پیرمرد به خانه برگشت و ماجرای اسیرشدن لک لک را برای زنش تعریف کرد.
روزی پیرمرد در مزرعه مشغول کار بود که صدای عجیبی به گوشش خورد، به طرف صدا رفت. چشمش به لک لکی افتاد که در دام افتاده بود. دل پیر مرد برایش سوخت. جلو رفت و او را از دام رها کرد. لک لک پرواز کرد و به آسمان رفت. پیرمرد به خانه برگشت و ماجرای اسیرشدن لک لک را برای زنش تعریف کرد.