Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
روزی مارکوس به پدر و مادرش گفت: ” من یک پرنده می خواهم؟” مادرش گفت: ” خدای من، دیگه چی؟”
مارکوس گفت: ” یک پرنده خوشگل، اما نه توی قفس!” پدرش گفت: ” وای! خدای من، دیگه چی؟”
مارکوس گفت: ” پرنده ای که پیش خودم بخوابه و همراه من صبحانه بخوره!” مادرش گفت: ” وای خدای من، دیگه چی؟”
مارکوس پرسید: ” حالا من می توانم پرنده ای داشته باشم؟” پدرش گفت: ” ما پرنده در خانه نگه نمی داریم آن هم بدون قفس.”
مارکوس گفت: ” خیلی خوب. پس من هم می افتم و می میرم.” و همین کار را هم کرد. پدرش گفت: ” وای خدای من، دیگه چی؟”
مارکوس در حالی که مانند مرده روی زمین دراز کشیده بود گفت: ” خوب، حالا من می توانم پرنده ای داشته باشم؟”
مادرش گفت: ” خوب. بگذار فکر کنم. شاید بتوانیم پرنده ای داشته باشیم ولی توی قفس.”
بنابراین مارکوس دوباره زنده شد و رفت که پرنده ای بیاورد و بعد از یک ساعت برگشت.
پدرش پرسید: ” پرنده ات کو؟”
مادرش گفت: ” امیدوارم بو ندهد.”
مارکوس گفت: ” دارد می آید.” و پرنده آمد تو. او یک قوی زیبا بود.
مارکوس گفت: ” یک پرنده خوشگل، اما نه توی قفس!” پدرش گفت: ” وای! خدای من، دیگه چی؟”
مارکوس گفت: ” پرنده ای که پیش خودم بخوابه و همراه من صبحانه بخوره!” مادرش گفت: ” وای خدای من، دیگه چی؟”
مارکوس پرسید: ” حالا من می توانم پرنده ای داشته باشم؟” پدرش گفت: ” ما پرنده در خانه نگه نمی داریم آن هم بدون قفس.”
مارکوس گفت: ” خیلی خوب. پس من هم می افتم و می میرم.” و همین کار را هم کرد. پدرش گفت: ” وای خدای من، دیگه چی؟”
مارکوس در حالی که مانند مرده روی زمین دراز کشیده بود گفت: ” خوب، حالا من می توانم پرنده ای داشته باشم؟”
مادرش گفت: ” خوب. بگذار فکر کنم. شاید بتوانیم پرنده ای داشته باشیم ولی توی قفس.”
بنابراین مارکوس دوباره زنده شد و رفت که پرنده ای بیاورد و بعد از یک ساعت برگشت.
پدرش پرسید: ” پرنده ات کو؟”
مادرش گفت: ” امیدوارم بو ندهد.”
مارکوس گفت: ” دارد می آید.” و پرنده آمد تو. او یک قوی زیبا بود.